زندگی همینه.
در حالی که داری به پهنای صورتت اشک میریزی، برای دوستت ایموجی خنده میفرستی. وقتی کسی به ذهنش میرسه که بپرسه چی شده، حتی حوصلهی توضیح دادن نداری. و در حالی که دستمال کاغذی خیس از اشک رو فرو کردی توی دماغت، آرزو میکنی که تا فردا صبح مرده باشی.
سامورایی یه بار بهم گفت ای کاش اونقدری عقل تو سرش نبود که بتونه درد بکشه. اون موقع من بهش گفتم درد کشیدن زیباست. نمیدونم حق با کدوممون بود، ولی یه وقتهایی از ته دلم آرزو میکنم کاش این شکلی نبودم. کاش «من» اینقدر ناامیدکننده نبود. اینقدر سست نبود. اینقدر سخت نبود.
پینوشت: دلم برای سامورایی تنگ شده. هر چی هم که بشه، باز هم دلم براش تنگ میشه.
پینوشت: «من» نبودن چه حسی داره؟ اینقدر ناامید و سردرگم و کله شق و غیرقابل درک با اشکهای دم مشک نبودن چه حسی داره؟
پینوشت: همه چیز همیشه دور بوده. نمیدونم من کند بودم یا اونا تند، ولی به هرحال هیچوقت نرسیدم. همیشه درحال نفس نفس زدن بودم.
- Maglonya ~♡
- سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳