قسمت بیست و دوم!

 

شنبه وقتی سر کلاس زبان بودم مامانم با یه چیز گنده و کادو پیچی شده اومد تو اتاقم. کاشف به عمل اومدم که رفته برای ولنتاین هرچی خوراکی شیرین که بسته بندی قرمز داشته خریده D:

خوشم می آد مامانم بیشتر از خودم برای اینجور مناسبت ها ذوق داره... البته به جز عشق و علاقه ی بی حد و حصر مادری (!) دلایل دیگه ای هم برای این کارش وجود داشت که حالا بماند ولی در کل آینده نگری هاشو می پرستم XD

 

روز بیست و دوم چالشه... چقدر دارم کشش میدم خدایا...

 

پی نوشت: امروزم اگه مامانم نمی اومد سر جام بخوابه دوباره کلاس شیمی رو به فنا می دادم|:

پی نوشت: اخیرا زیادی می خوابم... مامانم می گه یکی از نشانه های افسردگیه"-"... کم مونده ورم داره ببره پیش روانپزشک|:

پی نوشت: آناتا تو یوکو... دوننا.. تسومی مو... سه اوته آگه روو...

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

    #67

    این اواخر اونقدر این جمله رو گفتم و اونقدر از این و اون شنیدم که رسما می خوام بالا بیارم با شنیدنش، دنیا پر از تناقضه!

    در واقع من نظر دیگه ای دارم، این دنیا خود تناقضه. هیچ چیز اونطوری که به نظر میاد نیست. در واقع برعکس، دقیقا اونجوری به نظر می آد که به هیچ وجه من الوجود اونجوری نیست!...

    حتی در مورد ساده ترین تجربه های روزمرمون که اتفاقا توسط علم هم ثابت شده صدق می کنه. نیازی نیست خیلی هم راه دوری بریم، همین رنگ های محدودی که هر روز دور و ورمون می بینیم هم بخشی از این تناقض رو تشکیل می دن. 

    یه جورایی حس می کنم عادت کردیم به غلط غلوط یا شایدم با مجاز و کنایه حرف زدن. مثلا وقتی می گیم گل رز قرمزه در واقع اشتباهه... اون گل هر رنگی هست به جز قرمز... شاید عجیب و مسخره به نظر بیاد ولی واقعا همینه.

    حتما می دونین که اگه نور نباشه نمی تونیم چیزی ببینیم. حالا چه بسا بزرگترین منبع نوریمونم که همین خورشید خانوم باشه، (که البته نمی دونم کی به جنسیتش اقرار کرد ولی به هرحال...) نور کور کنندشو می تابونه رومون ما که همشو نمی تونیم ببینیم... فقط یه بخش مرئیشو می تونیم ببینیم که طی یه اتفاق بسیار جذاب و پشمکی رنگین کمون گذاشتیم اسمشو... حالا کاری ندارم.

    هر چیزی که بهش نگاه می کنیم یه قسمت از اون بخش مرئی رو جذب می کنه و بقیشو بازتاب می کنه... ینی اگه ما گل رز رو قرمز می بینیم به این دلیله که تمامی رنگ های رنگین کمون رو جذب خودش کرده به جز قرمز که اونو بازتاب کرده و اومده رسیده به گیرنده های مبارک مخروطی چشم ما و تاداااا ما گله رو قرمز دیدیم...

    جالبه که تمامی این رنگ ها فقط بین طول موج 400 تا 700 هستن. حالا فکر کنین تو اون همه طول موج باقی مونده چقدر رنگ نهفته که ما روحمونم خبر نداره و اصلا حتی نمی تونیم تصورش کنیم((=...

    کاری ندارم حالا... 

    دیشب مطمئن بودم که امروز قراره روز خوبی باشه. حتی وقتی نیم ساعت از کلاس شیمیمو گرفتم کپیدم و بقیشم توی تختم گوش دادم بازم گفتم که نه بابا، بقیه ی روز رو گند نمی زنم. 

    اتفاقا همین دیروز پریروز به آقای آبی گفتم که گاهی اوقات فکر می کنم حتی واکنش های رفتاری آدما هم یه جورایی شبیه مکانیسم های مختلف بدنشونه. اصلا تمامی این اصل و اصول به طرز عجیبی توی هم تیلیک! قفل شدن و هی بیشتر و بیشتر با هم جور در میان.

    نگفتم؟ همه چیز دقیقا اونجوری به نظر می آد که نیست. هرچی بیشتر می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که آدمایی که باهاشون ارتباط دارم چقدر از حیطه ی پیش بینی و انتظار من فراتر رفتن. و دقیقا اونجوری هستن که به نظر نمی آد باشن.

    به طرز مسخره ای اعصابم باز خورده. هیچ کاریشم نمی تونم کنم. از صبحه قلبم یه ریز داره تند تند می زنه دیگه خسته شدم از تحمل ضربانش. یه لحظه آروم نمی گیره و من حتی نمی دونم آخه بنا به چه دلیلی این هورمون مزخرف باید تو بدنم ترشح شه؟ (اصن وایسا ببینم... شایدم هورمون نیست... به هرحال هیچ چیز اونطوری که به نظر می آد نیست...)

     

    +یادمه یه زمانی با پسر خاله ی کوچیکم خیلی رفیق بودم. همیشه کلی با هم بازی می کردیم. بعد تو تمام اون بازی ها من رئیس بودم، من دستور می دادم و اینا. حتی دیگه از یه جایی به بعد دیگه کلا اسممو نمی گفت و با چیزایی که به رئیس بودن مربوط می شدن صدام می کرد. و کلا از اونجایی که یه مقدار جیغ جیغو و تا حد زیادی اعصابم سگی بود دیگه به حرفم گوش می دادن(((=... حالا انگار این ویژگی لنتی تو ضمیر ناخودآگاهم مونده. برای همین وقتی می بینم حتی یه ذره هم روی این اوضاع کنترل ندارم مغزم فکر می کنه اگه دوباره اون روی سگش بالا بیاد همه می آن اطاعت می کنن ازم|: یکی از دلایل اعصاب نداشتنم این روزا هم به همین بر می گرده^^

     

     

    پی نوشت: امروز تولد هانی بانچه هَ؟D: ... چه تاریخ باحالی به دنیا اومدی اونه...((=

    پی نوشت: چی می شد اگه منم می تونستم مثل بقیه یه تبریک ژیگول و عاشقانه برای ولنتاین بذارم و برم باقی مونده ی زیستمو بخونم؟

    پی نوشت: گاهی اوقات فکر می کنم آدما هم مثل یه متحرک با حرکت نوسانی ان. به صورت کاملا کنترل شده و قابل محاسبه یه وقتایی شتاب و سرعتشون ماکسیممه، یه جا خلاف جهت همه و چیزای دیگه که دیگه حوصله ندارم توضیح بدم.

    پی نوشت: آقا شما آکینِیتور رو می شناسین؟ دیشب با داداشم رفته بودیم تو بهرش. دوتا از شخصیتایی که انتخاب کرده بودمو نتونست بشناسه، یکیش بلو دی بود و اون یکی مینوری، یوتیوبر ژاپنی مورد علاقم<:

    پی نوشت: شخصیتای دیگه ای که تونست حدس بزنه هیونا و وانگ ییبو و کنتو یامازاکی و هیجو بودن. یه جورایی هیچ امیدی نداشتم که کنتو یامازاکی رو بشناسه، ولی شناخت"-" تازه یکی از سوالاش این بود که شخصیتتون پا داره؟|:

    پی نوشت: کنتو یامازاکی تنها بازیگر ژاپنی ایه که از لحظه ای که دیدمش روش کراش پیدا کردم تا الان. بعد اون وقت داداشم بدون اطلاع من اومده با مامانم نشسته یه سریال شروع کرده که اون توش بازی کرده|: برم خودمو بکشم یا زوده؟

     

    بعدا نوشت: چیزی که تو عکس پایین مشاهده می کنین به صورت صد در صدی تصور من از کلوده... گفتم که بدونین<:

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۴۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

    The Everlasting - Egoist

     

     

    ساخت کد موزیک

    ~The Everlasting - Egoist~

    ~Download~

     

    ...Kizuite

    .Sono me wa tagai wo mitomeru tame

    .Sono koe wa omoi wo tsutaeru tame

    .Sono te wa daiji na hito to tsunagu tame ni aru

     

    پی نوشت: صادق باشم؟ با خودم قرار گذاشته بودم که آهنگایی بذارم که تا حد معینی سافت باشن. خب قولمو شکوندم^^

    پی نوشت: اگوئیست از اوناییه که آهنگای زیادی نداره ولی به شخصه سال هاست نتونستم از همون چنتا بکشم بیرون... 

    پی نوشت: برای اولین بار متن و ترجمشو گذاشتم <= هورااا^^

    پی نوشت: البته اوپنینگ دوم انیمه ی Guilty crown عه، ولی به هرحال...

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    قسمت بیست و یکم!

     

     

    یه جورایی پشیمونم... هوا خیلی خوبه و بابا با مادربزرگم رفتن دریاچه. منم باید میرفتم... ولی نرفتم. چراشم نمیدونم. هعی...

     

    روز بیست و یکم چالش!

    یه جورایی حس پست گذاشتن این روز ها داره درونم فوران میکنه.

    همش میخوام پست بذارم|:

     

    پی نوشت: شاید بعد نوشتن این رفتم دوچرخه سواری...

    پی نوشت: اون چالش "فلانی به چند سوال پاسخ میدهد" بود؟ توی سوال چهارمش هرکی فست فود رو انتخاب کرده دیگه با من حرف نزنهTT من نمیتونم کسی رو که سوسیس رو به کیک شکلاتی و آبنبات ترجیح داده حرف بزنمTT... تامامTT... کاملا هم جدی امTT... اگه نمیدونستید توجهتونو به این پست جلب میکنم... مرسی اهTT

    پی نوشت: باید میرفتم دریاچه]]]":

    پی نوشت: آیم نات کول^^

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    #66

    نصیحت کردن و دلداری دادن بزرگترا هم اینجوریه که میان میگن زمان ما فلان چیز نبود، فلان چیز اینجوری بود، فلان چیز اونجوری بود، این نبود، اون نبود، یدونه فلان چیز نداشتیم، یدونه اینو نداشتیم، یدونه اونو نداشتیم و در انبوهی از نداشتیم ها غرق شده بودیم و برای فلان کارو کردن باید فلان سختی رو میکشیدیم و از فلان راه وارد میشدیم و این بدبختی و اون مصیبت رو تحمل میکردیم و خلاصه که زمان ما زمان نداری و بدبختی و فلاکت بود و زمان شما زمان زندگی در لای پر قو و رفاهه چون تمام امکانات لازم رو فراتر از حدی که لازم دارین در اختیار دارین و بلا بلا بلا...

    رسما اونقدر از این توصیفات کلیشه ای و اغراق آمیز بدم میاد که میخوام مغزمو در بیارم بندازم تو مخلوط کن و بعدش که تبدیل به یه مایع لزج زرد-خاکستری شد باهاش رو دیوار بنویسم: "مـــیــدونــــم!!!"

    یه جوری این حرفا رو میزنن انگار فقط من از دماغ فیل افتادم و این امکانات فقط برای منه|: خب همه این امکاناتو دارن دیگه... چه فرقی با زمان شما کرد؟ اون زمان همه نداشتن، الان همه دارن. الانم ما مشکلاتی داریم که شما اون زمان نداشتید. نکنه باید به خاطر این که در مسیر رسیدن به مدرسه کوه می کندید کلا قضیه ی پیشرفت و استفاده از تکنولوژی روز (!) رو منتفی کنیم؟!

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    قسمت بیستم!

     

    جدیدا همش خواب میمونم... ساعت خوابم به شدت به هم ریخته. قدیما دیگه 11 ، 12 اینا میخوابیدم ولی الان زود تر از یک و نیم خوابم نمیبره|:

    البته شاید اگه عین بچه ی آدم برم سر جام و چشمامو ببندم اوکی شه، ولی انگار یه چیزی درونم میگه هنوز باید بیشتر بیدار بمونی"-"... نتیجش اینه که فرداش تا لنگ ظهر میخوابم... اه چه وضعیه|:

     

    روز بیستم چالشه*-*

    گاااد دو سومش تموم شد...

     

    پی نوشت: یه نفر باید هزینه های زندگی منو به عهده بگیره. من کلاه قورباغه ای میخوام T-T

    پی نوشت: واقعا هیچکدومتون قصد نداره برای من کلاه قورباغه ای بخره؟TT لایت استیک که نخریدید...

    پی نوشت: ممکنه من یه قورباغه ببینم و فک نکنم دارم به یوجین نگاه میکنم؟ 

    پی نوشت: آیا یوجین زیادی قورباغه نیست؟

    پی نوشت: واقعا از نود درصد مشاور های تحصیلی متنفرم. فقط بلدن چرت و پرت بگن و رو مشکلاتی که خودم هزار برابر بهتر میدونم تاکید الکی کنن. سلطان به جای بازگو کردن مشکلات یه راه حل پیشنهاد بده...

    پی نوشت: دوباره کوسه شدم...

    پی نوشت: آیا شما هم از کسایی هستید که فکر میکنه آمبرلا رو فراموش کردم؟ هه... کور خوندید D":

    پی نوشت: تولد کیم لیپـــههه*-* لیپ لیپی لونا یه سال بزرگتر شد خادااا T-T

    پی نوشت: بذارید همین جا به موضوع امروز فحش بدم|: @#$@$@$%^$%#

    پی نوشت: آناتا نــو کیــــوکووو نـــیییی... واتاشــــی وا... زتــو... ایکـــیترووو....

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۳ بهمن ۹۹

    قسمت نوزدهم!

     

    ینی اگه شما از اصحاب کهف میبودید و اواسط دی ماه از غار بیرون می اومدید و من همین الان ازتون میپرسیدم که تو چه فصلی قرار داریم احتمالا میگفتین اواخر اسفند و اوایل فروردین!

    رسما هیچ چیز زمستون امسال شبیه زمستون نبود... هوا خنکه (حتی سرد هم نیست...) و همش آفتاب وسط آسمونه|: ...

    چه وضعیتیه؟

    سر و ته دو یا سه بار برف درست حسابی اومد بعدشم که به سرعت برق و باد آب شد... حتی وقت نکردم برم یه دور برف بازی کنم"-"...

     

    روز نوزدهم چالشه*-*...

     

    پی نوشت: همچنان میگم که جاوید بهترین معلم ریاضی دنیاست...

    پی نوشت: وای امروز اینقدر خوشحال شدم کلاس فیزیکم تعطیل شدD": ... همیشه میمیرم توش...

    پی نوشت: دیروز مامانم یه بلوز کاموایی سبز روشن برام خرید و وقتی پوشیدمش داداشم گفت شبیه چو شدم T-T

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۹

    قسمت هیجدهم!

     

    یکشنبه خونه ی کیدو بودم! (البته فک کنم دیگه میدونستید|:)

    وقتی شنبه معلم زبانم گفت روحیم به چوخ رفته و باید یه قرار با دوستام بذارم که سرحال بیام، پیش خودم فکر کردم کلی قراره طول بکشه تا بتونم یه قرار رو هماهنگ کنم و واقعیت اینه که دیگه به کل حال و حوصله ی هماهنگ کردن رو ندارم|: خیلی رو مخمه...

    ولی یکشنبه یهو هیونگ پیام داد که میخوام برم خونه کیدو! میای؟

    -آرههههD: 

    بعدشم دست در دست هیونگ رفتیم خونشون... خب XDDD

    هیچ غلط خاصی نکردیم حقیقتا. تا ساعت 12 شب فقط داشتیم حرف میزدیم.__. و یه چیزی بگم؟ نود درصد حرفامون به بیان مربوط میشد... حتی کیدو گفت چه باحال میشه اگه یه روز یکی از همین بچه های خودمون یه کافه بزنه و اسمشو بذاره کافه بیان! و دیگه همش بتونیم همو اونجا ببینیم((":

    خلاصه که... حضور فیزیکی نداشتید دلبندانم ولی همیشه در قلب و روح ما جاری هستید... آه~

     

    روز هیجدهم چالشه! 

     

    پی نوشت: این چه آهنگ مسخره ایه آخه؟ السلام علیکم حبیبی واتس یور نیم||: ... 

    پی نوشت: راستی فونت وب کیدو و هیونگ رو عوض کردم براشون چون بلد نبودن D: به هرحال خواهش میکنم بابتشTT

    پی نوشت: دیشب بالاخره اون رازی رو که روی کتاب هیونگ نسکافه ریختم رو فاش کردم براش... پشت کیدو قایم شده بودم که نزنتم"-"...

    پی نوشت: میدونستید کیدو بلد نیست چای درست کنه؟ اف بهش... 

    پی نوشت: اون روز داشتم به این فکر میکردم که تو میهن تاکید خاصی داشتم روی این که همه ی پستام سرشار از حجم انبوهی گیف باشن. احساس میکردم اینجوری خیلی شاخ تر به نظر میام._. ... بعد الان برای اولین بار دارم تو بیان گیف میذارم سر پستم|: اصن یادم میوفته قدیما چقدر چیز میز آپلود میکردم برای یدونه پست پشمام میریزه... حوصله داشتما|:

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۷۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

    نوشته ها درک نمیکنن.

     

    پری های دریایی و آواز قو ها. دشت های اکلیلی و نهنگ های پرنده. 

    این دنیا جای عجیبیه.

    خستگی و درد و غم یه روز یهویی اومدن سراغم، اولش گفتن بیا جلو کاری به کارت نداریم. این شکلات تلخ رو ببین، خوشمزه به نظر میاد درسته؟ 

    و من هم ساده بودم. گفتم آره من شکلات تلخ دوست دارم!

    تو تله افتادم، زندانی از جنس شکلات تلخ. درست مثل موشی که به خاطر یه تیکه پنیر دمش بریده میشه. 

    غم بهم خندید، درد درو پشت سرم قفل کرد.

    به غم گفتم چرا میخندی؟ اصلا چطور میتونی بخندی؟

    بحث رو عوض کرد. بهم گفت نچ نج تو دیگه زندانی شدی. توی یه اتاق تاریک با بوی شکلات تلخ فاسد شده. میتونی تلاشت رو بکنی که بیای بیرون، ولی بهت قول میدم موفق نمیشی.

    بهش گفتم من هرکاری میتونم بکنم، خواستن توانستنه.

    دوباره خندید. بهم گفت نه وقتی که درد درو به روت بسته. گیرنده های دردتو یادت بیار، سازش پیدا نمیکردن درسته؟ 

    من مونده بودم و اتاقک تاریک داخل ذهنم، داخل جمجمم. شاید هم داخل مغزم.

  • ۲۵
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

    قسمت هیفدهم!

     

    دیروز معلم زبانم تو کلاس بهم گفت فرق کردم.

    فک کردم منظورش دقیقا همون روزه، آخه خیلی خسته بودم، عملا داشتم سر کلاس میمردم. ولی گفتش که کلا یه مدته خیلی عوض شدم... دیگه سر کلاس اونقدر با انرژی نیستم، تکالیفمو به موقع نمیفرستم و اینجور چیزا... هعی... بهم پیشنهاد داد دوستامو ببینم یه دور، مفید واقع میشه. پیشنهاد خوبی بود هرچند مطمئن نیستم به همین زودی ها عملی بشه... عاح3/>

     

    روز هفدهم چالشه!...

    ینی من اگه با تن و جان سالم به پایان این چالشه برسم... گاد

     

    +فک کردید نفهمیدم که همتون (به جز هانی بانچ) تغییرات قالب و بک گراندشو ایگنور کردید؟]": ... خودم اونقدر ذوق زده شده بودم سرش که دم به دیقه باز میکردم نگاهش میکردم]": ... ولی نه جدا... خوب شده یا قبلش بهتر بود؟

     

    پی نوشت: یه سری از این معلما چشونه؟ دیروز سر کلاس زیست اول کلاس سلام دادیم، آخر کلاس هم گفته که با ویس اعلام حضور کنید. بعد اونایی که فقط یکی از این دوتارو انجام دادن غایب زده|: سلطان بیخیال... اتفاقا کارت که راحت تر شده... قدیما یه درسو باید به هرکلاس یه دفه میدادی، الان فقط یه بار فیلم میگیری همونو فوروارد میکنی دیگه این ادا اصولا چیه...

    پی نوشت: من هنوز دارم فکر میکنم چطوری شد که آکادمی آمبرلا اونطوری تموم شد... میمردن اون پنج دیقه ی آخرشو نشون نمیدادن؟ 

    پی نوشت: به رهی دیدم بـــرررگ خزان... پـــــژمـرررده ز دیداااار زمــاان...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: