قسمت دهم!

 

پریروز تولد مادربزرگم بود. برای اولین بار بعد از فوت بابابزرگم آرایش کرد. البته اونم به زور دختر عموم بود. همش می گفت که این کارا چیه و چرا اینقدر برام خرج کردین؟ ولی کاملا می شد فهمید که چقدر خوشحال شدهD":

 

روز دهم چالشه^-^ البته قرار بود یازدهمی باشه... اگه وقت کردم امشب یکی دیگه می نویسم که ترتیب به هم نخوره^^

 

پی نوشت: گاهی اوقات حس می کنم چقدر بیخوده که یه پست سرشار از ناله می ذارم و پست بعدیش یه جوری همه چیز گل و بلبله که انگار نه انگار تا چند ساعت پیش داشتم ناله می کردم._.

پی نوشت: بابای شما هم از فیلتر متنفره؟ من همه ی عکسای تولد مادربزرگمو با فیتلر های جینگول اینستا گرفتم و بابام از همشون متنفره._.

پی نوشت: داداشم اونقدر غرق لست آف آس شده که میاد بهم می گه: خدا هم کارش درسته ها! مارو با گرافیک بالایی طراحی کرده._. ...

پی نوشت: کلاس زبان فردام تعطیل شده... آخ که چقدر شاد شدم...

پی نوشت: بالاخره به آرزوتون رسیدید XD... منم +100 تایی شدم D': 

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    #64

    از این مکانیسم مسخره ی مغزم متنفرم. متنفرم از این که یهویی تصمیم میگیره رو مود نباشه. متنفرم از این که هیچ دلیل مشخصی برای رفتار های احمقانم ندارم. زندگی شیتیم افتاده روی یه روتین مزخرف. هی شب میشه، هی صبح میشه هی دوباره شب، صبح، شب، صبح و الی آخر!...

    بدم میاد از این که اینجوریه. قبلا حداقل یه دلیل مسخره ای وجود داشت برای توجیهش، قبلا میگفتم آره این دلیل باعث این مود به درد نخوره ولی الان هیچی نیست!...

    یهو به خودم میام میبینم ساعت هاست که هیچی نیست، انگار که یکی اومده و این ساعت هارو ازم دزدیده و رفته بدون این که من تلاشی برای پس گرفتن حقم کنم...

    متنفرم از این که اینقدر حساسم... متنفرم از این که هر شب فقط به خودم میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ گیرم که اصلا فلان چیزم اینجوری شد، فلان کسم اونجوری شد، که چی؟ که چی؟ که چــی؟ 

    چی میخوای از جون این زندگی که فقط ۱۷ سال و ۴ ماه ازش گذشته؟ آخرش میخوای به چی برسی؟ و بعدش همه ی اهداف بلند مدتی که در طول روز همش تو ذهنم براشون خیال پردازی کردم در یک ثانیه تبدیل به چیزی مثل شن میشن و با یه فوت ساده پخش میشن و میرن تو سوراخ سمبه ها، جوری که دیگه نشه جمعشون کرد.

    بدم میاد که نمیتونم هیچی رو کنترل کنم... بدم میاد از این که انگار این وسط هیچ کاره ای نیستم و ناخودآگاهی که نمیدونه داره کدوم وری میره افسارمو گرفته دستش... 

     

    پی نوشت: آره میدونم امروز برای چالش پست نذاشتم... باورم نمیشه زدم زیرش. ولی خب به جهنم. امروز واقعا روز مزخرفی بود. خیلی مزخرف. 

    پی نوشت: ای کاش گفتن یه سری چیزا به همین راحتی بود. مطمئنم کسایی اطرافم پیدا میشن که بتونن درکم کنن یا راهنماییم کنن، ولی من اصلا نمیتونم توضیحش بدم.

    پی نوشت: از همزادم متنفرم... میدونم همه ی این اتفاقات تقصیر اونه... اونه که داره احساساتشو از یه دنیای دیگه برام میفرسته چون تنهایی نمیتونه تحمل کنه... ای کاش یکی مجبورش کنه دست نگه داره...

     

    بعدا نوشت: خیلی خوب میشد اگه فقط کافی بود برم جلوی آینه وایستم و بگم"یه شایعه شنیدم؛ که میگه کمتر گند میزنی به زندگیت" و بعدش همه چی به همین راحتی تموم میشد.

     

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    قسمت نهم!

     

    داداشم واقعا روانیم کرده اونقدر که روز و شب در مورد لست آف آس حرف می زنه... پیرم کرده به مولا.

    امروزم که کلاس شیمیم تعطیل شد... منم گرفتم خوابیدم و باقی زنگ های مدرسه رو سپردم دست خدا^-^...

    هام... آره دیگه...

     

    روز نهم چالشه^-^

    یه چیزی رو از همین تریبون بگم! الان خیلیاتون این چالشو شروع کردید... هیچی دیگه ذوق مرگ شدم((":

    فدایتان^^

     

    پی نوشت: یه حس گندی وجود داره به این صورت که احساس میکنی هیچ کاری از دستت برنمیاد و نمیتونی چیزی رو عوض کنی، و واقعا هم همینطوره، خیلی مزخرفه و منم دقیقا تو اون نقطه قرار دارم الان ولی مگه مهمه اصلا؟ فقط کافیه بگیرمش به چپ و راستم مگه نه؟

    پی نوشت: مزخرف تر از درد پریود اون حالت ضربانیه که تو شکم به وجود میاد. هیچ جوره نمیتونم تحملش کنم...

    پی نوشت: خدایا! من عاشق کلاوسم... XDD یه دیوانه ی ردی به تمام معناست XDD داداشم میگه اگه منم تو سال 1963 بودم احتمالا یکی از پیروان فرقش میشدم.__. ولی نه... اونقدرام تباه نیستم.___.

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹

    Replica - Nagi Yanagi

     

     

    ساخت کد موزیک

    ~Replica - Nagi Yanagi~

    ~Download~

     

    心の中に巡った毒 」

    The poison spread through my heart"

    「 誰にも言えない秘密がある

    "I have a secret that I can’t tell anyone

     

    پی نوشت: خب... امیدوارم این دفه بازی در نیاره و درست حسابی پلی شه.

    پی نوشت: برید برای صدای ناگی خشتک بدرید، بای^^

     

     

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹

    قسمت هشتم!

     

    امروز که مثلا میخواستم وارد کلاس های فوق العاده مفیدمون تو شاد بشم یهو دوباره ازم اهراز هویت و این مزخرفات خواست|: 

    *اینم بگم که من با لپ تاپ میرم... اصلا من همه ی کارام با لپ تاپه.__.*

    هیچی دیگه. پیش خودم گفتم واو حالا چه تغییر اساسی ای ایجاد شده که دوباره گیر این مسخره بازیاش افتادیم.__. بعدش دیدم فقط رنگش عوض شده.__. آبی بود شده سبز .___.

    زیبا .___.

     

    روز هشتم چالشه^-^

    یه هفته رسما گذشت._.

     

    پی نوشت: خدا میدونه چقدر از دو دسته چیز بدم میاد. یکیش همین اپلیکشن های بیخود وطنیه که صفر تا صدشون کپی از اپ های خارجیه که فیلتر شدن...|: دومیش هم تبلیغات تلوزیون.__. حتی آهنگ تبلیغات رو هم در اکثر مواقع از آهنگ های خارجی کش میرن و متنشو عوض میکنن.___. خب سلطان یکم خلاقیت به خرج بده خودت.__.

    پی نوشت: همچنان تاکید میکنم که Universe قشنگ ترین آهنگ آلبوم 12:00 لوناست...

    پی نوشت: ایتس آلموست میراکل...^^

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    قسمت هفتم!

     

    یاح... از فردا مدرسه ها دوباره باز میشن... مدرسه های مجازی و تقریبا به دردنخور توی شاد که تنها چیزی که برام دارن سر درد و اعصاب خوردی و وقت تلف کنیه و از یه طرف هم نمیتونم بیخیالشون شم چون... خب نمیدونم ممکنه دقیقا تو اون روزی که من تصمیم گرفتم به مدرسه اهمیت ندم، مدرسه ما مقام بهترین مدرسه در تدریس آنلاین رو در سطح کشور به دست میاره .___. 

    شانس ندارم که میدونم.___.

     

    پی نوشت: آغا شما میدونستین Not shy ورژن انگلیسی داره؟"-" من امروز فهمیدم"-"...

    پی نوشت: فصل دوم آکادمی آمبرلا خیلی باحال تر از فصل اوله*-*

    پی نوشت: چطوری یه عده میگن سوپ شام نیست؟ .__. من عاشق سوپم .___. ...

    پی نوشت: قابلیت اینو دارم که تا فردا برای عکس پست گریه کنم((":...

    پی نوشت: دلباختگانِ قهرمانِ قهرمانان خودتونو کنترل کنین((":...

    پی نوشت: ببینید من خودم فوجوشی ام.___. ولی انصافا بین تونی و استیو چیزی برای شیپ کردن وجود نداره._. نکنید این کارو._. قباحت داره._.

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    قسمت شیشم!

     

    خب! حدس بزنین چی؟ داداشم باز داره بازی دانلود میکنه._. این نت بدبخت زخمی شد دست این._. ...

    بگذریم... دیروز یه عالمه برف اومد و از اونجایی که منم جوگیر دو عالمم کاپشن داداشمو که برای تولدش از طرف مامانم کادو گرفته بود رو پوشیدم و جهیدم رو برفا*-*

    اون بدش میاد من لباساشو بپوشم ._. ولی من اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدم._. حتی بلوز چهارخونه ی قرمزشم پوشیده بودم|: اونم کلی جیغ جیغ راه انداخت ولی من درش نیاوردم ._. ...

    لباسای داداشم درسته مال اونن ولی مالکیتشون مال منه ._.

    شاید بگین داداشت مگه چند سالشه که لباساشو میپوشی؟ ._.

    و من میگم... یازده سالشه._.

    جالبه که لباسای یک طفل نامعصوم یازده ساله برای من هیفده ساله بزرگه و زار میزنن تو تنم ._. مشکل چیست؟.___.

     

    روز شیشم چالشه*-*

     

    پی نوشت: کشمش پلو و ماهی آب پز و آبلیمو از اون ترکیبات سمی مادربزرگ طوره ._. ...

    پی نوشت: میگم دقت کردین شما سر دنبال کننده های من بیشتر از خودم حرص میخورین؟ XD مادیات رو کنار بذارین فرزندانم...^^ من از معروف شدن خوشم نمیاد، اصل من خاکی الملوکم^^ *عینک دودی را میزند و در بخار پشت سرش محو میشود*

    پی نوشت: فصل دوم آکادمی آمبرلا رو شروع کردم*-*... پشمناک تر از فصل اوله ._.

    پی نوشت: تو پست های اول گفتم قراره آدم شم؟ خب... احتمالا بازم گند زدم*-*

    پی نوشت: الان که دارم اینو مینویسم Hitoshizuku ی وکالوید از کایتو و لن و رین دارم گوش میدم... و باید بگم Damn... وکالوید یکی از غم انگیز ترین نوستالژی هامه(=...

    گریه کنم یا زوده؟

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

    #63

    این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.

     

     

    *چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*

    آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.

     

    *حوصله ندارم روسری سر کنم*

    *کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*

    *همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*

    *هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*

     

    آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...

    آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟

    من: عام...

    آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟

    من: همینجوری راحتم.

    آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟

    من: نه نه لازم نیست.

    آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.

    من: *جر خوردم*

    آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*

    همکلاسی هام: *پاره شدن*

    آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...

    من:

    من:

    من:

    من: *چرا واقعا زنگ زد؟*

    من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*

     

     

    پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD

    پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...

    پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD

    پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    قسمت پنجم!

     

    دیشب داداشم 70 گیگ ناقابل رو دوباره قربانی دانلود بازی کرد .___. میشه گفت از تابستونه داره عر میزنه برای The last of us season2 و بالاخره به آرزوش رسیده و خر در چمنش فراوونه^-^

    منم میخوام لست آف آس بازی کنم]=... ولی اصلا وقت ندارم...

    بگذریم، لحظاتی بعد آخرین امتحانم رو میدم، سلامت و بهداشت! و دیگه تمام...

    راستشو بخوام بگم از اونجایی که هر سال موقع امتحانات ترم خیلی در امر درس خوندن جدی میشم فکر میکردم امسال هم قراره تمام عقب موندگی هامو جبران کنم... ولی خب... گند زدم .___. 

    مثل سال های راهنمایی کل روز رو صرف فیلم و سریال و مانهوا کردم .-. ...

    ولی خب دی به پایان رسیده... منم دیگه فرصتی برای لغزش ندارم... حدود 5 ماه و اندی مونده به کنکور... تصورشم رعشه به تنم میندازه...

    خب...

     

    امروز روز پنجم چالشه...

     

    پی نوشت: دیشب مست شده بودم فک کنم .___. حسابی گاتی چَرده بودم .__.

    پی نوشت: اینم خاطر نشان کنم که دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم.___.!!!! 

    پی نوشت: سلامت و هویت تنها درسایی هستن که در طول سال تحصیلی حتی نگاهشونم نکردم و امتحاناشونم رو هم با اکتفا به سرچ های گوگل به سرانجام رسوندم ._. 

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #62

    نه نه نباید از خودت ضعف نشون بدی.

    الان وقتش نیست.

    نذار دلت به رحم بیاد.

    باهاش مقابله کن، بجنگ، نابودش کن...

    بعد از این همه مدت،

    و تمام احساساتی که پشت سر گذاشتی،

    الان وقت پا پس کشیدن نیست مگه نه؟

     

    من جلوی دوستام مهربونم.

    جلوی معلمم بالغاله رفتار میکنم.

    جلوی خانوادم آدم ساکتی ام.

    چون اگه خود واقعیمو نشون بدم،

    قطعا شکسته میشم.

     

    پی نوشت: از رنگ آبی متنفرم. به جز آبی پاستیلی. و آبی کثیف.

     

  • ۱۲
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: