روزی بود و روزگاری.
قاصدکی بود که از بچگی بهش گفته بودن تو قاصدک آرزو هایی. وقتی که بزرگ شدی باید بری و به داد مردم برسی، آرزو هاشونو بگیری، صداشونو بشنوی و به گوش آسمون برسونی، تو یه واسطه ای، واسطه ای که نجوا های سنگین و ته نشین شده ی موجودات زمینی رو به آسمون می رسونه، زنگ کلیسا رو به صدا در می آره و ناقوس می زنه. تو باید صداشون باشی، این چیزیه که به خاطرش خلق شدی...
و قاصدک از همون زمانی که بچه بود و هنوز از سوراخ زیر گلبرگ ها سر بر نیاورده بود، رویای ابر و آسمون رو در ذهنش می پروروند. رگه های طلایی ابر ها و درخشش کله ی سبز غاز هایی که پرواز می کنن، و شور و شگفتی قاصدک های دیگه که همگی در دریایی از هوا و باد با چاشنی شعله های خورشید در پروازن، و دنیایی به رنگ صورتی و زرد که انتظارشو می کشه. ملتی که منتظرشن تا از خواب بیدار شه و بیاد و پروانه هارو به پرواز در بیاره و دماغ هاشونو قلقلک بده.
روز ها و شب ها سپری شدن تا وقتی که روز موعود رسید، سپیده دمی که به دستمال چروکیده می موند، سرد، خشک، طوفانی و خاکستری. مادر به قاصدک گفت وقت رفتنه. کسی هست که از صمیم قلبت صدات می زنه و باید خودتو بهش برسونی. زنجیر های آروز های درونیشو از بند نورون ها در بیاری و پیش ستاره ها ببری.
قاصدک خندید.
مو های سفید و پشم آلودشو باز کرد و سرود خداحافظی سر داد و اشک شوق ریخت. گفت من منجی کسایی می شم که شنیده نمی شن، من اون هارو خواهم شنید و پرواز خواهم کرد. و بعد از خداحافظی با قاصدک های کوچکتر راهش رو کشید و رفت. مادرش تا لحظه ی آخر نصیحتش کرد، پند و اندرز داد ولی قاصدک برای فهمشون زیادی خام بود و هنوز اعماق این دنیای سرد و توخالی رو ندیده بود.
قاصدک نمی دونست همین زمینی که روش پوشیده از برف و یخه، درونش حتی سنگ و فلز هم ذوب می شه.
قاصدک نمی دونست همین زمینی که از دور آبی و سبز و سفیده، از نزدیک سیاه و قیرآلوده.
آب های آبی سیاهن،
برگ های سبز قهوه ای ان،
و رنگ های روشن دیگه پیدا نمی شن.