#86

من یه سال جهشی خوندم. 

به صورت فنی همیشه یه سال از همکلاسی هام کوچیکتر بودم همیشه. هر وقت حرف احمقانه ای می‌زدم یا حرکت احمقانه ای ازم سر می‌زد، معلما یا بچه ها می‌گفتن اشکال نداره! کوچیکه هنوز!... 

معمولا این حرفا بهم بر نمی‌خورد. چون بیشتر وقتا به حساب شوخی می‌ذاشتمش حتی اگر واقعا شوخی نبود. پیش خودم می‌گفتم من فقط یه سال از اینا کوچیکترم. چطور ممکنه به خاطر همین یه سال اینقدر عقلم ناقص باشه که به زبون بیارنش؟

ولی الان می‌بینم که من واقعا دیر دو هزاریم می‌افته. 

دلم می‌خواست با افتخار سرمو بالا بگیرم و بگم من اصلا گریه نکردم.

ولی نمی‌شه.

منِ یازده دوازده ساله حتما داره نفرینم می‌کنه.

برای تمام عمرم بهش معذرت خواهی های فراوان بدهکارم.

"دوبوچی"...

(چرا؟ فقط حس می‌کنم به چینی معذرت‌خواهی کردن عمیق تره... شایدم تاثیر فیلم و سریاله. نمی‌دونم)

 

 

پی‌نوشت: حالم خوبه. شتریه که در خونه همه می‌خوابه دیگه. چاره ای نیست. 

پی‌نوشت: اگه ذره‌ای کنجکاوی دارید، امروز با اصغرتون حرف زدم. همون اصغر 50 ساله از اصفهان. همون، خودش. سلام می‌رسونه بهتون^^

 

  • ۲۴
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰

    #85

    قرار بود یه دوچرخه سواری عادی باشه. بار ها دور دریاچه دوچرخه سواری کردم. دیروز هم همینطور بود. داشتم پدال می‌زدم. باد می‌اومد. بوی آب می‌اومد. هوا ابری بود. سرد بود. بعدش نم نم شروع شد. بارون می‌بارید. رفته رفته شدید تر می‌شد. اول بوی خاک اومد، بعد بوی علف، بعد بوی گندم و بعد بوی آب. بوی شوری آب. گنجشک ها با ارتفاع کم پرواز می‌کردن. قطره های بارون توی آب دریا محو می‌شدن. و من داشتم پدال می‌زدم. پدال می‌زدم. 7 کیلومتر زیر بارون دوچرخه سواری کردم. اونقدر خیس شده بودم که شالمو در آوردم و کلاه سوییشرتمو کشیدم رو سرم. بابا و مادربزرگ زیر درخت بودن که خیس نشن. ولی موش آب کشیده بودن. بارون شدید بود، شدید تر هم می‌شد. و من یادم نمی‌ره، روزی که زیر بارون دوچرخه سواری کردم رو یادم نمی‌ره، حتی اگه روز بعدش مامان با گریه بیاد بالای سرم، بهم بگه رتبت اومد. و من بپرم از جام و بگم چطور ممکنه نتایجو زده باشن؟ مامان گفت نه نزدن. آقای جاوید یه آشنا توی سازمان سنجش داره. از اون پرسیده. رتبم خوب نیست. ولی از حدسم خیلی بهتره. رشته ی درست حسابی احتمالا می‌تونم قبول شم. تازه رتبه ی هنرم خیلی خیلی بهتر از تجربیمه. 

    هوا امروز هم ابریه. نمی‌دونم قراره بارون بباره یا نه. ولی روز قبل کنکور می‌بارید. وقتی تو حیاط نشسته بودم و گریه می‌کردم و ویدیوی انگیزشی می‌دیدم هم بارون می‌بارید. و من چایی می‌خورم. عینک زدم. و شکمم درد می‌کنه.

    حالا شما بهم بگین.

    آبی یا خاکستری؟

    دونده یا دوچرخه سوار؟

    بارون یا دریا؟

     

     

    +دیشب یه خواب عجیب دیدم. با دوتا پسر (که برادر بودن) داشتیم دنبال یه راز شگفت‌انگیز می‌گشتیم که سر از یه ساختمون خاکستری در آوردیم. با کلی آدم که اون تو گیر افتاده بودن و هرطور شده می‌خواستن نجات پیدا کنن. ترسیده بودن. من یه راه مخفی پیدا کردم. یکی از اون پسرا گفت این راه طلسم شدست. خطرناکه. ولی من گوش ندادم. می‌دونستم اون طلسم از کجا اومده. قلب شکسته یکی که توی انتهای اون مسیر دست رد به سینش خورده باعث این طلسمه. اینو به چشم دیده بودم. بعدش مردم رو به سمت اون راه مخفی هدایت کردم. ته اون راه یه جایی شبیه پارکینگ بود. ولی وفتی قدم همه به اونجا باز شد من روانی شدم. یه چاقو برداشتم و همه رو قتل عام کردم. بعدش یه صدای آژیر اومد. و دیگه چیزی نفهمیدم. تا جایی که دوباره رفتم خونه ی اون دوتا پسر. این بار یکیشون روی یه لوله پلیکا نشسته بود. یه چیز مربعی شبیه تبلت انداخت برام. معلوم شد سال ها از اون حادثه قتل عام گذشته. و الان خواننده ها به احترام قتلی که من انجام دادم، توی اون پارکینگ آهنگ می‌خونن و فیلم درست می‌کنن. انگار من و اون دوتا پسر تنها کسایی بودیم که می‌دونستیم کی اون آدما رو کشته. احتمالا این همون راز شگفت‌انگیزی بود که اونا دنبالش می‌گشتن.

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰

    #84

     

    می‌شناسید مرا

    غرق در رنگ خودم

    گاهی سرخم

    در دفتر چشم شما 

    خجالت می‌کشم 

    گاهی سرخم 

    خشمم را 

    در غار گوش شما 

    فریاد می‌کشم

    گاهی سبزم

    مثل برگ کنار ادریسی های کنارم

    گاهی رنگ خود ادریسی ها را دارم

    می‌شناسید مرا 

    گاهی لبم می‌دوزد 

    چشم و اشکهایم 

    گاهی 

    مفهوم سرد یک آوایم 

    می‌شناسید مرا 

    روزگار تلخی است

    درکم نمی‌کنند دیگر

    حتی ابرهایم 

    گویی منی نیست 

    ولی هست 

    بودنم زیبا نیست 

    چون ستاره ای دنباله دارم

    هر چشم مرا می‌بیند 

    آرزوهایش را از شاخه نور من می‌چیند

    لحظه ای بعد شاید نباشم دیگر 

    ولی هستم 

    من همان خواستن آرزوهایم

     

     

    M.r Blue

    «به قول هیونگ، آبی بمون»

  • ۲۳
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۸ مرداد ۰۰

    من هنوز وجود دارم...~

     

     

    بهم گفتن هلو منو یادشون می‌ندازه. بهم گفتن با رنگ صورتی یادم می‌افتن. بهم گفتن ابر و قورباغه و شکر منو یادشون می‌اندازه. بهم گفتن ازم یاد گرفتن زندگی می‌تونه در عین ساده بودن قشنگ باشه. بهم گفتن مثل هیچکس نیستم. پس وجود دارم، تا وقتی توی این دنیا کاتانا وجود داره و قورباغه ها با پوستشون تنفس می‌کنن، وجود دارم، تا وقتی کسی باشه که منو به یاد بیاره، وجود دارم. همین برام کافیه. بعدش اگه اسمم توی ورق های روزگار گم بشه اشکالی نداره. 

    اشکالی نداره؛ چون من به این دنیا اومدم، نفس کشدم، پلک زدم، به افتادن برگ ها نگاه کردم و شکوفه های درخت آلبالو رو از روی زمین جمع کردم و ریختم داخل جامدادیم تا له نشن؛ من علف های هرزی رو که گل داده بودن رو لای دایره‌المعارف زبان فارسی خشک کردم، من برای حلزون دریاییم سنگ قبر درست کردم، برای یه زنبور مراسم خاکسپاری برگزار کردم و روی دیوار مدرسه تقلب نوشتم. 

    شاید تغییرات گذرایی باشن، شاید حتی اون درخت آلبالو یادش نباشه که من شکوفه های رها شدش رو نجات دادم، ولی ثابت می‌کنن وجود دارم، وجود داشتم، این کافیه، پس اشکالی نداره. اشکالی نداره اگه کسی درک نمی‌کنه.

    شاید من مثل یه عروس دریایی باشم. نرم، ولی نیش‌دار. همونایی که توی همه ی اقیانوس ها پیدا می‌شن، همونایی که همه جا هستن ولی باید وقت بذاری و لباس غواصی بپوشی و دلتو بزنی به دریا تا پیداشون کنی. همونایی که میلیون ها سال توی این آب ها زندگی کردن، همونایی که مثل چتر می‌مونن که نذارن اونی که زیرشونه خیس بشه، ولی خودشون زیر آب زندگی می‌کنن. همونایی که شفافن ولی می‌تونن نور بدن. همونایی که مامانم بهشون می‌گه موجودات ناشناخته!...

    این روز ها حس می‌کنم حتی مامانم هم خوب نمی‌شناستم. گاهی اوقات از این حرکتش ناراحت می‌شم چون این اواخر خیلی پیش اومده که بگم در مورد فلان چیز بهمان جور فکر می‌کنم و اون با چشمای عسلیش نگاهم کنه و بگه: واقـــــعـا؟!...

    مثلا وقتی بهش گفتم شعر دوست دارم، یا وقتی گفتم می‌خوام دوباره برم کتابخونه، این که از رنگ آبی خوشم نمی‌آد، این که دوست دارم لباسای گشاد بپوشم و چیزایی مثل این. هرچند خیلی وقتا از این که آخر اینجور مکالمه هامون صدام بالا می‌ره ناراحت می‌شم چون دلم نمی‌خواست داد بزنم. چون مامانم تقصیری نداره. این منم که لالمونی می‌گیرم همیشه؛ مثل دیروز که داشتم طراحی می‌کردم، یه روستا کشیدم و خیلی دوسش داشتم ولی بهش نشون ندادم. و خودش از بین کاغذ کاهی های مصرف شده پیداش کرد و گفت که چقدر خوب کشیدمش...

    هیونگ یه بار گفت یهویی بیخیال کسی یا چیزی شدن ترسناکه. من بهش گفتم همیشه پشتش دلیلی هست و اینجوری دیگه ترسناک به نظر نمی‌رسه. ولی وقتی خودمو توی موقعیتش تصور می‌کنم، و به این فکر می‌کنم که حالا که تنوع طلب بودن جز ویژگی های فطری یه آدمه اگه من تکراری بشم چی؟ اون موقع همچنان ترسناک به نظر نمی‌رسه؟ اون موقع باز هم تمساح ها می‌خندن؟ یا آدما بعد قهوه بیسکوییت خوردن خون‌دماغ می‌شن؟...

     

     

    خب! خیلی طول کشید تا بنویسمش... نمی‌دونم چرا ولی نوشتنش خیلی سخت بود، و عجیب! چندین بار یه متن بلند بالا نوشتم و هی حذفشون کردم چون... واقعا چیزی نبودن که از ته دلم نوشته باشمشون... و بعد از ساعت ها تقلا نتیجه شد این^-^

    راستش این یه چالشه! که از اینجا شروع شده^-^... یادم نمی‌آد دیده باشم کسی شرکت کرده باشه... حداقل با این عنوان و اینا نبوده. خلاصه که از هرکی می‌خونه دعوت می‌کنم بنویسه^-^...

     

    +در مورد بند اول! این پست رو یادتونه؟ کلی چیزای سافت و کیوت گوگولی گفتین که باهاش یاد من می‌افتین... از اونا نوشته بودمD:

     

    پی‌نوشت: قالب خیلی داره دلمو می‌زنه. هدر هاش اذیتم می‌کردن از همون روز اول... همش یه جوریه انگار یه چیزی سر جاش نیست... احتمالا عوضش کنم...

    پی‌نوشت: ای کاش فردا هم هوا سرد باشه^^

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۸ مرداد ۰۰

    Nai nai - ReoNa

    ساخت کد موزیک

    ~ Nai nai - ReoNa ~

    ~ Download ~

     

    Ureshikunai kanashiku mo nai
    Toumei na kibun
    Tarinai jibun
    ” Awasu kao mo nai “
    ?Waraenai janai

     

    پی‌نوشت: آخیش بالاخره گذاشتم اینجام به صداش منور شد<:

    اصن حالا می‌تونم در آرامش بمیرم<:

    پی‌نوشت: اصن هر وقت احساس کردید زندگی به درد نمی‌خوره به رئونا گوش بسپرید، بوخودا.

    پی‌نوشت: دبینتد.

     

    بعدا نوشت: عه راستی بازم هوا سرد شده<: 

    *پز دادن*

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰

    Shadows House

    امروز یه مقدار روز غیرعادی‌ای بود._.

    صبح ساعت 4 از خواب بیدار شدم و حدس بزنید که با چه صحنه ای مواجه شدم؟"-"...

    هیونگ و کیدو که تازه دارن گوشی رو کنار می‌ذارن که بگیرن بخوابن._. ... (آره دیشب اومده بودن خونمون، حالا بعدا شاید با جزئیات بیشتری توضیح دادم<:)

    و منم که دیگه کار خاصی نداشتم و این دوتام که گرفتن کپیدن بعد از اینکه دوش گرفتم نشستم انیمه دیدم، چیزی که احساس می‌کنم تا حد زیادی استعدادم توش کور شده._.

    و بله! این شما و این انیمه ی "Shadows house - خانه‌ی سایه ها"...!!!

    به صورت فنی اولین انیمه ای که بعد کنکور دیدم نیست، ولی خب چیزی هست که دلم بخواد در موردش پست بذارم<:

    ساخت سال 2021 به کارگردانی کازوکی اوهاشی از استودیو CloverWorks هستش*-*... ینی استودیوش با "دارلینگ در فرنکس - Darling in the Franxx " و "ناکجاآباد موعود - The Promised Neverland " و "اولویت تخم شگفت انگیز - Wonder Egg Priority " یکیه^-^... 

    در مورد گرافیکش! همونطور که از این استودیو انتظار داشتم همه چیز خیلی قشنگ و تر و تمیز طراحی شده بود، اما خب صرفا یه گرافیک معمولی و امروزی بود دیگه، خیلی حرف خاصی برای گفتن نداره^-^...

     

    داستان از این قراره که خانواده ی سایه‌ها، بدنشون تماما سیاهه و از خودشون نوعی دود خاص تولید می‌کنن که این دود حتما باید تمیز بشه وگرنه امکان تبدیلشون به شبح وجود داره که یه نوع موجود شیطانی هستن. تمام اعضای خانواده ی سایه ها بعد از رسیدن به سن خاصی، یه عروسک زنده براشون درنظر گرفته می‌شه. چون سایه ها چهره و قیافه ی مشخصی ندارن پس از یه عروسک زنده که دقیقا هماهنگ با اون هاست استفاده می‌کنن. عروسک ها به خاطر سایه هاشون وجود دارن، پس نباید به چیز های کوچیک دیگه ای فکر کنن. 

    گفته می‌شه که پدربزرگ، در واقع مهم ترین عضو خانواده سایه ها عروسک های زنده رو می‌سازه و طی یه مراسم خاص که بهش سرآغاز گفته می‌شه، عروسک های زنده باید لیاقت و توانایی خودشون رو برای بودن در کنار خانواده ی سایه ها اثبات کنن وگرنه یه شکست محسوب می شن.

    امیلیکو دختریه که به عنوان عروسک زنده به کِیت که یه سایست خدمت می‌کنه، اما پدربزرگ و سایه های مهم اطرافش، چیز های زیادی رو در مورد نحوه ی به وجود اومدن عروسک ها و سایه ها و حتی کار های خارق العاده ای که هر سایه با دودش می‌تونه انجام بده مخفی می‌کنه، چون معنقده اگه عروسک های زنده برای خودشون هویت و شخصیت جداگونه داشته باشن، اتفاقات ناگواری انتظار خانواده رو می‌کشه... 

     

    خب بذارین رک و روراست باهاتون حرف بزنم!

    اولین دلیل علاقه مندی من به این انیمه اندینگش بود که توسط جانِ جانان، رئونا خونده شده! (یه پست جدا براش می‌ذارم...) همین کافی بود تا برم 13 قسمتشم ببینم^-^... دوم این که تریلر این انیمه رو خیلی خیلی وقت پیش توی یوتیوب دیده بودم، و خیلی خوشم اومده بود! حتی یادمه که بعد پخشش هم کلی مخاطب جذب کرد و حتی پینترستم پر شده بود از عکسای این انیمه بدون این که بخوام"-"...

    و این باعث شده بود انتظارات خیلی بالایی ازش داشته باشم، که متاسفانه برآوردشون نکرد._.

    حقیقتا فکر می‌کردم یه چیزی تو مایه های خادم سیاه باشه و فکر می‌کردم که پر رمز و راز تر از این حرفا باشه، که خب نبود. در حقیقت ایده ی اولیه ـش از نظرم خیلی جذاب و خلاقانست، ولی متاسفانه در مورد خط داستانیش یه مقدار ضعیف عمل کردن...

    می‌خوام بگم پتانسیل بیشتری داشت، حتی می‌تونست خیلی طولانی تر باشه. که نبود دیگه._.

     

    کیت ساما بهم گفت همین طوری که هستم عالی ام. من به این حرف ایمان دارم!

     

    -نمی تونم احساساتشو ببینم!

    -درسته، ما نمی‌تونیم ببینیم. و به خاطر این که نمی‌تونیم ببینیم من می‌خوام که تصورشون کنم!

     

    خانواده ی سایه ها از این مشکلات زیاد دارن. با دود فقط می‌شه احساسات منفی رو فهمید. احتمالا به خاطر این که نمی‌تونن خودشون رو ببینن احساس نگرانی می‌کنن. 

     

    نکته ای که در مورد این انیمه توجهمو جلب کرد این بود که اوپنینگش بیکلام بود!... این حس رو بهم می‌داد که همونطور که سایه ها چهره ندارن، اوپنینگ انیمه هم لیریک نداره... گرفتین چی شد؟ D:

    درکل از نظرم انیمه ی بدی نبود، ارزش دیدن داره، قشنگه، سرگرم کنندست، ولی می‌تونست خیلی بهتر از اینا باشهD:

    اگه دیدیدش حتما بهم بگین*-*

     

     

    پی‌نوشت: معمولا انیمه های زیر 15 قسمت رو یه روزه تموم می‌کنم، ولی این 4 روز طول کشید... حقیقتا دارم از آرمان های اوتاکوییم فاصله می‌گیرم... یکی درستم کنه...

    پی‌نوشت: یه نقاشی بود که حدودا از سه سال پیش به یکی از همکلاسی هام قول داده بودم براش می‌کشم، تازه دیروز دادم بهش"-"...

    پی‌نوشت: امروز هوا خنک و ابری بود... ینی همون هوای اصیل اردبیل! دلم براش تنگ شده بود(": ...

    پی‌نوشت: یه وقت کافه رفتین آیس‌کافی‌شکلات سفارش ندین، به خاطر خودتون می‌گم^-^...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰

    #83

    این داستان: مامان و موهای شهلا.

     

     

    *موهامو کوتاه کردم و الان تا پایین گوشم می‌رسن*

    *مامانم موهاش فره و همیشه آرزو داشته که صاف باشن*

     

    *دارم درس می‌خونم*

    *مامانم وارد اتاقم می‌شه*

    *موهامو می‌بینه و تاسف می‌خوره*

     

    مامانم: نگاهش کن تورخدا... تو یه ذره عقل تو کلت داری؟

    من: باز شروع شد...

    مامانم: ینی اگه من این موهای تورو داشتم... تا کمرم بلندشون می‌کردم... می‌بافتمشون... فلان می‌کردم، بهمان می‌کردم...

    من: نگهداری از موهای بلند سخته...

    مامانم: ینی چی.:/

    من: من نمی‌تونم هفته ای سه بار اون همه مو رو بشورم:/

    مامانم: خب من برات می‌شورم*-*

    من: ینی حاضری هفته ای سه بار بیای تو حموم موهامو بشوری و خشکشون کنی؟

    مامانم: نه مگه من نوکرتم:/...

     

    *درو می‌بنده*

     

    پی‌نوشت: مربوط به دوران تاریک قبل از کنکور!

    پی‌نوشت: مامان شما هم...؟!

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است.

     

     

    فکر می کنم همه ی مردم دنیا حداقل یه بار مرگ خودشون رو تصور کرده باشن. احتمالا به این فکر کردن که وقتی مردن چه بلایی سر خانوادشون می‌آد؟ دوستاشون؟ آشنا هاشون؟ وقتی مردن اتاقشون چی می‌شه؟ فضا های مجازی‌ای که توش فعالیت می‌کردن؟ چقدر طول می‌کشه که فلانی بفهمه مردن؟ اگه آقای ایکس بفهمه جه فکری می‌کنه؟ خانوم ایگرگ چطور؟...

    مامانم می‌گه وقتی که خیلی کوچیک بودم بدجور مریض شدم. احتمالا دو سالم بود. اونقدر حالم بد و رو به موت بودم که حتی بابام هم می‌نشست گریه می‌کرد. دکترا هم نمی‌دونستن چه خاکی به سرم بریزن چون فقط توی خونه آروم می‌موندم و توی بیمارستان و مطب مدام جیغ و داد راه می‌انداختم. مامانم می‌گه دیگه تقریبا مطمئن بودم که قراره بمیری. حتی به این فکر می‌کردم که بعدش با لباس‌ها و اسباب بازی‌هات چیکار قراره کنم و به کی بدمشون؟ وقتی ازش پرسیدم که پس چطوری حالم خوب شد؟ گفت بابات یه هنرجو داشت که برای سنتور می‌رفت کلاسش. طرف دندون پزشک بود. بابا اونقدر حالش سر کلاس گرفته بود که شاگردش پرسید استاد چی شده؟ و وقتی بابام جریانو تعریف کرد و از وضع خرابم براش گفت، شاگردش هم گفت این که چیز مهمی نیست. فقط چند روز با قاشق دوغ خیلی شور بریزین تو گلوش. و حدس بزنید که چی؟ خوب شدم. با دوغ!

    این جریان رو حدودا چند ماه قبل مامانم برام تعریف کرد. بعد از اون تا مدت ها به این فکر می کردم که چقدر ماها شکننده خلق شدیم. مادربزرگم می‌گه جون آدم مثل بال پشه می‌مونه. حتی از اونم ظریف تره. اگه اون روز اون شاگرد بابام غیبت می‌کرد چی؟ اگه کلا تصمیم نمی‌گرفت سنتور یاد بگیره چی؟ اگه بابام اونقدر اعصابش خرد بود که کلاساشو تعطیل می‌کرد چی؟ اگه وقتی دوسالم بود می‌مردم چی؟ 

    احتمالا چیز زیادی ازم نمی‌موند. منظورم اینه که، یه بچه‌ی دوساله چیزای به یاد موندنی زیادی نداره نه؟ نهایتش چندتا عکس و فیلم و شیرین بازی های بچگونه که همه ی بچه‌ها توی اون سن دارن. 

    ولی الان هیفده سالمه. و این هیفده سالگی اتفاقا رو به پایانه و تقریبا سه ماه ازش مونده. توی این مدت کار های زیادی کردم. اونقدر که اگه الان مرده باشم، اگه هیچکس اسممو به خاطر نداشته باشه می‌شه با لفظ "همون دختره که..." ازم یاد کرد. یه بار یکی بهم گفت اگه شخصیت اصلی زندگی خودم باشم، توی زندگی یکی دیگه شخصیت فرعی‌ام. اگه قهرمان داستان خودم باشم، توی داستان یکی دیگه یه ابر شرور به تمام معناام. و راست می‌گفت. توی دفترچه یادداشت فرشته ی سمت راستم یه عالمه کار خوب نوشته شده. و یه عالمه کار بد. 

    شاید خیلی جاها می‌تونستم راه غلط رو انتخاب نکنم و کار درستو انجام بدم. شاید خیلی جاها می‌تونستم به جای کوتاهی کردن فقط به چیزی که در مقابلش مسئولم عمل کنم. شاید خیلی جاها نباید یه سری حرف هارو می‌زدم. شاید یه سری جاها باید یه سری حرف هارو می‌زدم. شاید نباید می‌ذاشتم فلانی اونجا بره. شاید نباید فلان روز فلان لباس رو می‌پوشیدم. شاید... شاید... شاید...

    خیلی طول کشید تا بتونم از ته دلم قبول کنم که آدم جایزالخطاست. اگه نخوام خیلی جانب داری خودم رو کنم، آره، بعضی جاها ازش سواستفاده هم کردم. ولی اشتباه ها و کار های غلط آدم، اون رو شکل می‌دن. پس فکر نمی‌کنم اگه زمان به عقب برگرده بخوام چیزی رو اصلاح کنم. چون از فکر کردن و گیر کردن توی گذشته ها بی‌نهایت خسته و ملولم و نمی‌خوام که آدمی به جز "آوا" باشم... 

    اگه قرار باشه الان خودم رو که از گذشته اومده ببینم، تنها حرفی که دارم تا بهش بزنم اینه که ادامه بده... تو داری کار درستو انجام می دی! و همونطور که همیشه می‌گفتم، آدما حسرت کار هایی که نکردن رو بیشتر از کار هایی که کردن می‌خورن. پس اشکالی نداره اگه دیوونگی به نظر می‌آد. مگه تو آئوکیوجین، عضو سازمان زیرزمینی چوبیس نیستی؟ یادت نمی‌آد که یه نامه برای آینده نوشته بودی؟ پیامتو گرفتم، توش نوشته بودی تفکرات بزرگسالی به ذهنم رسوخ خواهند کرد و من نباید بذارم اونا باعث شن که فکر کنم ضعیفم یا قدرتی ندارم. یادته؟ ...

    به عنوان آخرین کلماتم... تنها چیزی که می تونم به زبون بیارم اینه که زندگی خوبی داشتم. با آدم های خوب. و خب، هر زندگی ای صرف نظر از کیفیت مادیش فراز و نشیب هایی داره و مال من هم مستثنی نبوده و نیست. با این وجود، فکر نمی‌کنم می‌تونست بهتر باشه. شاید مردن توی هیفده سالگی خیلی هم بد نباشه مگه نه؟

     

     

    خب! این یه چالشه که اینجا دیدمش و از اینجا شروع شده*-*...

    دو بخش داره چالشش و توضیحات کاملش توی پست اصلیش هست^^

    دعوت می کنم از: سنتاکوی قلیل الشعور اگه قصد داشته باشه وارد پنلش شه"-" - کیدو - نوبادی - هلن - الکس *-*

     

    پی نوشت: شما هم حس می‌کنید پست شاخی بود چون نیم‌فاصله گذاشتن رو یاد گرفتم یا بیشتر توضیح بدم؟|:

     

    + جدا از اینا، یه لحظه فکر کنید واقعا مردم، اولین خاطره ای که ازم یادتونه چیه؟ یا مثلا با دیدن چی یادم می‌افتین؟ یا وقتی جایی اسممو بشنوین اولین چیزی که یادتون می‌آد چیه؟

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰

    #82

     

    از مایه ی تاسف واقع شدن خسته شدم.

    پیش خودم می گم حتی حوصله ی بحث کردن ندارم ولی وقتی کسی می بینه در اتاقم قفله، با تمام وجود فریاد می زنم و زیر بار هیچ چیز نمی رم.

     

     

    حالا صبح ها دیر بیدار می شم. 

    به لباس های نقاشی شده و گلدوزی های کهکشانی چشم می دوزم و دلم می خواد باکتری درست کنم. شاید هم کپک.

    بعدش دفترم رو بر می دارم، خودرکار های شب نما رو جلوم می ریزم.

    به دنبال طرح ناخون می گردم.

    ولی دفترم همچنان خالیه.

    تسلیم می شم و می بندمش. برش می گردونم داخل قفسه ای که هفته ی پیش تغییرش دادم.

     

     

    حالا اتاقم بوی مداد رنگی گرفته اما هیچ کدوم از تراش ها برای تراشیدن مداد رنگی ها مناسب نیستن.

    ویدیوی آموزشی از یوتیوب جلوم بازه و با تمام وجود رنگ هارو محو می کنم توی هم.

    بارون شروع به باریدن می کنه. بعد از مدت ها.

    و من هنوز به کتاب های هنرم دست نزدم.

    و خوشحالم از این که سه سال دبیرستانم رو صرف حفظ کردن فرمول شیمیایی و مکانیزم عمل سلول های بدن کردم.

    چون نمی خواستم سر نقاشی کشیدن سرکوفت بخورم.

    اگه غلط انجامش بدم.

    اگه انجامش ندم.

    و اگه کتاب هامو نخونم.

     

     

    دفترم پر شده از تمرین برای رنگ آمیزی پوست. ولی هیچکدوم راضی کننده نیستن.

    تمام افتخاراتم به خودم بابت رنگ آمیزی رو زیر صدف های گلدون آدنیوم دفن می کنم.

    دعا می کنم ادریسی باز هم گل بده، بارون شدید تر شده.

    حالا بوی خاک و روغن مداد رنگی با هم قاتی شدن.

    این بار خراش هایی که با کاتر روی دومین اسکچم ایجاد کردم بیشتر شبیه پوست چروکیده می مونن.

    احساس رضایت می کنم.

     

     

    فریاد می کشم، از ته دلم، آهنگ می خونم، روی جنازه ی پشه ها راه می رم.

    با مادربزرگ سبزی پاک می کنم. و خربزه می خوریم.

    دمنوش دم کرده. این بار با نبات می خورمش.

     

     

    سیر شدم، داخل دهنم هنوز مزه ی فلفل می ده. 

    بوی مداد رنگی محو شده. اما بارون همچنان می باره.

    دراز می کشم روی بالشت زمستونیم. صدای بارون رو نادیده می گیرم.

    صدای ظبط شده ی دریا رو باز می کنم و چشم هامو می بندم.

    و می ذارم صدای نمورش باعث شه بوی نمک رو بشنوم. انگار که روی شن ها خوابیدم.

     

     

    صدا که تموم شد، بیدار می شم. حالا یه پیانوی بیکلام داره پخش می شه.

    بارون بند اومده. و خاک روی زمین شکل قطره هاشو گرفته.

    هوا هنوز ابریه. اما گرم. و من جوراب نپوشیدم.

     

     

    موهام رو دم اسبی بستم و گردنبند پروانه ایم گردنمه. همونی که هدیه بود.

    و به این فکر می کنم که کی قراره از نگاه کردن به یه مشت کتاب روسی و انگلیسی که در باب نقاشی به چاپ رسیدن دست بکشم و برم سراغ کتاب های خودم؟

    چون نمی تونم بخونمشون.

    و اگه بتونم هم چیزی نمی فهمم.

    و توی هیچکدوم هم حرفی از این که چطور می تونم صف نونوایی رو به تصویر بکشم زده نشده.

     

     

    فاصله ی بین روز کنکور و اعلام نتایج آرامش جالبی داره.

    اولین حفره ایه که دلم نمی خواد به پایان برسه.

    درست وقتی که اتاقم دوباره بوی مداد رنگی گرفته.

    و بارون باریدنش رو از سر گرفته.

     

    پی نوشت: خواستم بگم که... منم چنل دیلی زدم تو تلگرام... مدت ها بود که دلم یکی می خواست، لینکشو گذاشتم اون بغل توی بخش ارتباط<:

     

  • ۲۸
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    #81

    این که موقع یه مکالمه ی عادی و معمولی (مثلا در مورد کتاب مورد علاقه، یا یه آهنگ ترند شده) با یه دوست کاملا معمولی یه چیزی رو اشتباه بفهمی و یه چیزی بگی، و بعدش دوستت اصلاح کنه و بگه نه، منظورم اون نبود و فلان چیز بود و بعدشم دوباره به ادامه ی مکالمه بپردازید امر عادی ایه. اونقدر عادی که شاید اون تا یه ساعت بعد یادش بره. 

    ولی من همیشه پشیمون می شم.

    پشیمون از این که چرا اشتباه فهمیدم.

    و چرا حرف اشتباه زدم. 

    نمی شد فقط خفه شم و دهنم رو ببندم؟

    و تا مدت ها فکرم درگیر چیزیه که مخاطبم تاحالا پاک یادش رفته.

     

    +همین دیروز داشتم به سنتاکو می گفتم که کمال گرایی در عین رویایی بودن چقدر مخربه. صفر یا صد بودن اگه به وقوع بپیونده نور علی نوره، ولی اگه نپیونده (که معمولا اینجوری می شه) نه تنها صدی وجود نخواهد داشت، بلکه حتی هفتاد یا هشتادی هم وجود نخواهد داشت و همه چیز توی همون صفر باقی می مونه.

    در بهترین حالت.

    اگه منفی نره.

     

    پی نوشت: کسی اینجا لوکی دیده؟ خواهش می کنم یه مارولی اینجا باشه که لوکی دیده... دوستام هنوز ندیدنش... من یکیو لازم دارم... جدی می گم...

    پی نوشت: فقط منم که می تونم برای هر تار موی تام هیدلستون فن گرلی کنم یا شما هم چشماتون به اشرف مخلوقات منور شده؟

    پی نوشت: کیا لوکی رو با خودش شیپ می کنن؟ D: (محض رضای خدا بفهمید منظورمو...)

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۵ تیر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: