از مایه ی تاسف واقع شدن خسته شدم.

پیش خودم می گم حتی حوصله ی بحث کردن ندارم ولی وقتی کسی می بینه در اتاقم قفله، با تمام وجود فریاد می زنم و زیر بار هیچ چیز نمی رم.

 

 

حالا صبح ها دیر بیدار می شم. 

به لباس های نقاشی شده و گلدوزی های کهکشانی چشم می دوزم و دلم می خواد باکتری درست کنم. شاید هم کپک.

بعدش دفترم رو بر می دارم، خودرکار های شب نما رو جلوم می ریزم.

به دنبال طرح ناخون می گردم.

ولی دفترم همچنان خالیه.

تسلیم می شم و می بندمش. برش می گردونم داخل قفسه ای که هفته ی پیش تغییرش دادم.

 

 

حالا اتاقم بوی مداد رنگی گرفته اما هیچ کدوم از تراش ها برای تراشیدن مداد رنگی ها مناسب نیستن.

ویدیوی آموزشی از یوتیوب جلوم بازه و با تمام وجود رنگ هارو محو می کنم توی هم.

بارون شروع به باریدن می کنه. بعد از مدت ها.

و من هنوز به کتاب های هنرم دست نزدم.

و خوشحالم از این که سه سال دبیرستانم رو صرف حفظ کردن فرمول شیمیایی و مکانیزم عمل سلول های بدن کردم.

چون نمی خواستم سر نقاشی کشیدن سرکوفت بخورم.

اگه غلط انجامش بدم.

اگه انجامش ندم.

و اگه کتاب هامو نخونم.

 

 

دفترم پر شده از تمرین برای رنگ آمیزی پوست. ولی هیچکدوم راضی کننده نیستن.

تمام افتخاراتم به خودم بابت رنگ آمیزی رو زیر صدف های گلدون آدنیوم دفن می کنم.

دعا می کنم ادریسی باز هم گل بده، بارون شدید تر شده.

حالا بوی خاک و روغن مداد رنگی با هم قاتی شدن.

این بار خراش هایی که با کاتر روی دومین اسکچم ایجاد کردم بیشتر شبیه پوست چروکیده می مونن.

احساس رضایت می کنم.

 

 

فریاد می کشم، از ته دلم، آهنگ می خونم، روی جنازه ی پشه ها راه می رم.

با مادربزرگ سبزی پاک می کنم. و خربزه می خوریم.

دمنوش دم کرده. این بار با نبات می خورمش.

 

 

سیر شدم، داخل دهنم هنوز مزه ی فلفل می ده. 

بوی مداد رنگی محو شده. اما بارون همچنان می باره.

دراز می کشم روی بالشت زمستونیم. صدای بارون رو نادیده می گیرم.

صدای ظبط شده ی دریا رو باز می کنم و چشم هامو می بندم.

و می ذارم صدای نمورش باعث شه بوی نمک رو بشنوم. انگار که روی شن ها خوابیدم.

 

 

صدا که تموم شد، بیدار می شم. حالا یه پیانوی بیکلام داره پخش می شه.

بارون بند اومده. و خاک روی زمین شکل قطره هاشو گرفته.

هوا هنوز ابریه. اما گرم. و من جوراب نپوشیدم.

 

 

موهام رو دم اسبی بستم و گردنبند پروانه ایم گردنمه. همونی که هدیه بود.

و به این فکر می کنم که کی قراره از نگاه کردن به یه مشت کتاب روسی و انگلیسی که در باب نقاشی به چاپ رسیدن دست بکشم و برم سراغ کتاب های خودم؟

چون نمی تونم بخونمشون.

و اگه بتونم هم چیزی نمی فهمم.

و توی هیچکدوم هم حرفی از این که چطور می تونم صف نونوایی رو به تصویر بکشم زده نشده.

 

 

فاصله ی بین روز کنکور و اعلام نتایج آرامش جالبی داره.

اولین حفره ایه که دلم نمی خواد به پایان برسه.

درست وقتی که اتاقم دوباره بوی مداد رنگی گرفته.

و بارون باریدنش رو از سر گرفته.

 

پی نوشت: خواستم بگم که... منم چنل دیلی زدم تو تلگرام... مدت ها بود که دلم یکی می خواست، لینکشو گذاشتم اون بغل توی بخش ارتباط<: