قرار بود یه دوچرخه سواری عادی باشه. بار ها دور دریاچه دوچرخه سواری کردم. دیروز هم همینطور بود. داشتم پدال میزدم. باد میاومد. بوی آب میاومد. هوا ابری بود. سرد بود. بعدش نم نم شروع شد. بارون میبارید. رفته رفته شدید تر میشد. اول بوی خاک اومد، بعد بوی علف، بعد بوی گندم و بعد بوی آب. بوی شوری آب. گنجشک ها با ارتفاع کم پرواز میکردن. قطره های بارون توی آب دریا محو میشدن. و من داشتم پدال میزدم. پدال میزدم. 7 کیلومتر زیر بارون دوچرخه سواری کردم. اونقدر خیس شده بودم که شالمو در آوردم و کلاه سوییشرتمو کشیدم رو سرم. بابا و مادربزرگ زیر درخت بودن که خیس نشن. ولی موش آب کشیده بودن. بارون شدید بود، شدید تر هم میشد. و من یادم نمیره، روزی که زیر بارون دوچرخه سواری کردم رو یادم نمیره، حتی اگه روز بعدش مامان با گریه بیاد بالای سرم، بهم بگه رتبت اومد. و من بپرم از جام و بگم چطور ممکنه نتایجو زده باشن؟ مامان گفت نه نزدن. آقای جاوید یه آشنا توی سازمان سنجش داره. از اون پرسیده. رتبم خوب نیست. ولی از حدسم خیلی بهتره. رشته ی درست حسابی احتمالا میتونم قبول شم. تازه رتبه ی هنرم خیلی خیلی بهتر از تجربیمه.
هوا امروز هم ابریه. نمیدونم قراره بارون بباره یا نه. ولی روز قبل کنکور میبارید. وقتی تو حیاط نشسته بودم و گریه میکردم و ویدیوی انگیزشی میدیدم هم بارون میبارید. و من چایی میخورم. عینک زدم. و شکمم درد میکنه.
حالا شما بهم بگین.
آبی یا خاکستری؟
دونده یا دوچرخه سوار؟
بارون یا دریا؟
+دیشب یه خواب عجیب دیدم. با دوتا پسر (که برادر بودن) داشتیم دنبال یه راز شگفتانگیز میگشتیم که سر از یه ساختمون خاکستری در آوردیم. با کلی آدم که اون تو گیر افتاده بودن و هرطور شده میخواستن نجات پیدا کنن. ترسیده بودن. من یه راه مخفی پیدا کردم. یکی از اون پسرا گفت این راه طلسم شدست. خطرناکه. ولی من گوش ندادم. میدونستم اون طلسم از کجا اومده. قلب شکسته یکی که توی انتهای اون مسیر دست رد به سینش خورده باعث این طلسمه. اینو به چشم دیده بودم. بعدش مردم رو به سمت اون راه مخفی هدایت کردم. ته اون راه یه جایی شبیه پارکینگ بود. ولی وفتی قدم همه به اونجا باز شد من روانی شدم. یه چاقو برداشتم و همه رو قتل عام کردم. بعدش یه صدای آژیر اومد. و دیگه چیزی نفهمیدم. تا جایی که دوباره رفتم خونه ی اون دوتا پسر. این بار یکیشون روی یه لوله پلیکا نشسته بود. یه چیز مربعی شبیه تبلت انداخت برام. معلوم شد سال ها از اون حادثه قتل عام گذشته. و الان خواننده ها به احترام قتلی که من انجام دادم، توی اون پارکینگ آهنگ میخونن و فیلم درست میکنن. انگار من و اون دوتا پسر تنها کسایی بودیم که میدونستیم کی اون آدما رو کشته. احتمالا این همون راز شگفتانگیزی بود که اونا دنبالش میگشتن.