کوراگه‌ی عزیزم.

به نظرم حق داری اگه از دستم دلخور باشی. می‌دونم که از توضیح دادن متنفری. خوب یادمه که قبلا یه بار گفته بودی که وقتی یکی شروع به توضیح دادن اشتباهش می‌کنه، انگار فقط سعی می‌کنه با توضیح دادن بگه حق داشته اگه اشتباه کنه. بهونه می‌اره و خودشو تبرئه می‌کنه. حتی اگر به گناهش اقرار کنه، انگار باز هم سعی می‌کنه ازش سر باز کنه. 

راستش... من نمی‌خوام خودم رو توجیه کنم یا دلیل و بهونه بیارم برات. فقط می‌خوام ازت معذت بخوام چون این بهترین کاریه که ازم بر می‌اد. از این که دوباره کمرنگ شده بودم معذرت می‌خوام. راستش می‌دونستم که مریض شدی و حال خوشی نداری. و می‌دونستم شاید باید بیشتر کنارت باشم و باهات حرف بزنم ولی به جاش فقط ازت خواستم که داروهاتو به موقع بخوری. هرچند می‌دونم این کارو نکردی چون از بوی قرص متنفری.

احوالات این روزهامو با هیچ کلمه‌ای نمی‌تونم توصیف کنم. نسبت به هر موقعیتی توی زندگیم احساس عجیبی دارم. مثل این که به اندازه‌ی کافی خوب نیستم. نه این که بخوام کسی رو راضی کنم، فقط... نمی‌دونم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینقدر از تاثیری که روی آدمای دیگه گذاشتم و می‌ذارم بترسم. و این منو به هم می‌ریزه، که بعضی‌ها منو جور دیگه‌ای می‌بینن. و من ناراحتشون می‌کنم. شاید واقعا ظالم باشم.

جمعه دوباره به خوابگاه اومدم. تحمل سر و صدای خوابگاه، کلاس‌های حضوری، آب و هوای مودی و ماه رمضون در کنار تمام این‌ها زندگی رو سخت‌تر کرده. ولی شکایتی ندارم. مثل دفعه‌ی قبل لحظات خوش زیادی رو تجربه می‌کنم. با وجود این، به شکل عجیبی به هم ریختم. درست وقتی پامو داخل اتاق گذاشتم و لباسم رو عوض کردم، شیرین گفت که نسبت به دفعه‌ی قبل لاغرتر به نظر می‌رسم. پگاه گفت که فکر می‌کنه توانایی فتوسنتز داشته باشم و هیچ جوره تو کَتِش نمی‌ره که با این رژیم غذایی هنوز زنده باشم. شب‌ها خوابم نمی‌بره، تمام روز کلاس دارم، و از شدت خستگی و کم خوابی حالت تهوع می‌گیرم. با این وجود باز هم نمی‌تونم راحت چشم روی چشم بذارم. مامان اونقدر نگرانم شده که ثانیه به ثانیه حالمو می‌پرسه و تاکید می‌کنه که خوب غذا بخورم و ویتامین‌ها و میوه و سبزی رو فراموش نکنم اما من بچه‌ی خوبی نیستم و به حرفش گوش نمی‌دم و بهش دروغ می‌گم. پگاه گاهی اوقات به شوخی تهدیدم می‌کنه که بهش پول بدم تا حقیقتو به مامان نگه. 

بالاتر گفتم که از تاثیری که روی بقیه می‌ذارم می‌ترسم. دیشب، (شاید هم شب قبلش) توی چنلم نوشتم که "شاید نباید بخونمش" و وقتی کیدو ازم پرسید چه گندی زدم، فقط براش پی‌دی‌اف آخرین کتابی که خوندم رو فرستادم و گفتم که خیلی روم تاثیر گذاشته و این باعث شده ترسناک باشه. دروغ نگفتم، اما فقط این نبود. در واقع فکر می‌کنم وقتی آدم از چیزی زیادی تاثیر می‌گیره، شاید به خاطر اینه که ارتباطی بین چیزهایی که قبلا از سر گذرونده یا هنوز توی مغزش پرسه می‌زنن پیدا کرده. فکر کنم متوجهی که منظورم چیه. چون اون کتاب، به حدی برام یادآور اتفاقات گذشته بود که برگشتم و تمامی یادداشت‌های قدیمی‌ای که مربوط به اون روزها می‌شدن (و هنوز از بین نبرده بودمشون) رو دوباره از اول خوندم. و این حالم رو خیلی بدتر کرد. نمی‌دونم چطوری توضیحش بدم. انگار واقعا آدم بدی هستم.

راستش رو بگم؟ بعد از تموم کردن اون کتاب و خوندن یادداشت‌ها و یادآوری خاطراتی که به خودم قول داده بودم هیچوقت دوباره سمتشون نرم، بیش‌تفکری‌هایی که فکر می‌کردم به خاطر شلوغی زیاد برنامه‌ی روزانم از بین رفتن، دوباره شروع شدن. البته به روشی متفاوت. (بهت نگفته بودم؟ بیش‌تفکری معادلیه که برای Overthinking استفاده می‌کنم. درست یا غلط، بهترین چیزی بود که تونستم پیدا کنم.) 

می‌دونی چرا؟ یه بار یکی بهم گفت که به خودم ظلم نکنم و دروغ نگم. البته جملاتش خیلی سوزناک‌تر از این حرف‌ها بودن. و من شروع کردم به تصور کردن موقعیت‌هایی که توشون به خودم ظلم نمی‌کنم و دروغ نمی‌گم. موقعیت‌هایی که هیچوقت اتفاق نیفتادن و به احتمال زیاد هرگز قرار نیست اتفاق بیفتن. اول از تصور کردنشون حس خوبی می‌گیرم، چون حتی فکر کردن به این که توی یه دنیای موازی اتفاق افتادن لذت بخشه. لحظه‌ی بعدی از این که می‌دونم قرار نیست اتفاق بیوفتن ناراحت و سرخورده و لحظه‌ی بعدی حتی مرخرف‌تره، چون می‌دونم حتی اگه اتفاق بیوفتن هم من باز قراره به خودم ظلم کنم و دروغ بگم. بعدش حتی تصور کردنشون هم وقت تلف کردن به نظر می‌رسه. بعدش هم از این که نکنه کسی توی مغزم باشه و تفکراتمو ببینه اعصابم به هم می‌ریزه و به خودم سیلی می‌زنم. (حتی یه بار پگاه پرسید که چرا خودزنی می‌کنم؟ و من گفتم دلم باقلوا می‌خواد ولی توی کمد بامیه دارم و نباید ولخرجی کنم پس با سیلی زدن خودمو سر عقل می‌ارم.) 

من می‌تونم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم. و توی عمل کردن به چیزی که درسته تردیدی از خودم نشون نمی‌دم. شاید صد در صد قاطع نباشم، اما حداقل هفتاد درصد هستم. اما ته دلم، می‌خوام برم سراغ اون گزینه‌ی اشتباه. ببینم اگه یه بار دیگه اشتباه کنم چه اتفاقی می‌افته؟ برای همینه که ترسناکه. گاهی واقعا نمی‌تونم افکارمو کنترل کنم. مارگارت یه بار گفت فکر می‌کنه آدم فاسدیه و حال و روز آدمای نزدکشو هم به گند می‌کشه. من فکر کردم داره ادای آدم‌های فروتن رو در می‌اره، اما بعد فهمیدم کاملا صادق بوده. و من فقط نمی‌خوام به خاطر این که قلباً می‌خوام سراغ راه اشتباه برم، به جایی برسم که همون حرف رو به خودم بزنم. اصلا برای همینه که خودم رو با خوندن طالع از هزار تا سایت و برنامه‌ی مختلف خفه می‌کنم. چون فقط امید دارم که یکی از اون‌ها بتونه بهم جواب بده. و کمک کنه که قلبم اینقدر نلرزه.

خب... دلم می‌خواد این نامه رو تموم کنم، چون لپ‌تاپ خودم رو نیاوردم و الان بیشتر از یک ساعته که لپ‌تاپ مرجان خانم رو اسیر کردم و با کلمات کلنجار می‌رم. اما دلم می‌خواد یه چیز دیگه هم برات تعریف کنم. ببینم اخیرا با جیم‌جیم حرف زدی؟ می‌دونم می‌دونم! احتمالا نه؛ و متاسفم اگه حتی توی نامه‌ای که برای تو می‌نویسم هم از اون حرف می‌زنم. اما دفعه‌ی قبل در مورد گندی که فکر می‌کنم به زندگیم زدم بهش گفتم. و دروغ چرا، بیش‌تفکری در مورد اون موضوع روزگارمو سیاه کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می‌شدم. اما از وقتی اینجا اومدم؛ اونقدر سرم شلوغ شده و اونقدر از اون حرف و حدیث‌ها فاصله گرفتم که به نظرم عجیب می‌اد که تا چند روز قبل اونقدر اذیتم می‌کردن.

به هرحال، ساعت یک صبحه و من دوباره خوابم نمی‌اد. یه مدت قبل توی سالن بزن و بکوب بود. جدی. دقیقا عین عروسی بود. آهنگ با صدای بلند، کلی دختر با پیژامه ریخته بودن وسط و با تمام وجود می‌رقصیدن. تا جایی که من فهمیدم گویا یکی از بچه‌های خوابگاه (که قطعا نمی‌شناسمش) ازدواج کرده و دوستاش هم خواستن براش یه ذره شادی کنن و جشن بگیرن. بعدش اتاق‌های بغلیشون اضافه شدن و مثل یه اپیدمی کل خوابگاه یهویی شروع کردن به قر دادن و خوندن و دست زدن. حتی چند نفر داشتن کردی می‌رقصیدن که برام جالب بود. اما سر و صدای زیادشون اذیتم می‌کرد. حتی نمی‌تونستم در رو باز کنم. ژیلا هم با من موافق بود. 

 

 

پی‌نوشت: می‌دونم از جیم‌جیم بدت می‌اد. می‌شه به خاطر من یه کوچولو دوسش داشته باشی؟ دلم براش تنگ شده. 

پی‌نوشت: دیشب مُهَنا نصفه شب یهو از تشکش بیرون پرید و وسط اتاق شروع کرد ورزش کردن. صحنه‌ی عجیبی بود.

پی‌نوشت: چندتا از همکلاسی‌هام واقعا غیرقابل تحملن. شاید بعدا بیشتر تعریف کردم.

پی‌نوشت: بعضی قسمت‌های موهام زبر شدن. فکر کنم چون زیادی دارم رنگشون می‌کنم آسیب دیدن.

 

مگنولیای تو 3>