۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

ایکس ها درک نمیکنن.

 

دارم به این فکر میکنم... که  حد واقعا ینی چی.

وقتی میگن حد خودتو بدون دقیقا دارن از چی حرف میزنن.

وقتی تو واژه نامه های فارسی دنبالش میگردم، میبینم حد فقط پنج تا معنی داره:

1- فاصله میان دو چیز. (اینو دهخدا میگه)

2- انتها؛ کرانه.

3- اندازه.

4- تیزی.

5- کیفر و مجازات شرعی. (اینم چیزیه که تو کتاب ادبیاتمون نوشته شده.)

وقتی یه نفر موقع تو حالت عادی میگه حد... معمولا منظورش اندازست...

ولی یه حد دیگه تو ریاضی داریم... که جز هیچکدوم از این پنج تا نیست.

وقتی میگیم این متغیر به این عدد میل میکنه، ینی اون عدد حدشه. 

نه فاصلست، نه انتهاست، نه اندازست، نه تیزیه، و نه مجازات.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

    #44

    مامانم داره مجبورم میکنه ترک کنم.

    دیگه نمیذاره چایی بخورم. 

    حتی نمیذاره دم کنم.

    و میگه با خوردن دو فلاکس چایی در روز داری به درجات والا ی مصرف گرایی میرسی.

    شما بگین...

    آیا من واقعا زیاد چایی میخورم؟

     

    پی نوشت: حتی رفته با دکتر حرف زده. دکتره هم گفته که علت این که این همه میخوابم همین چاییه. آهن خونمو میاره پایین. منم که کم خون...

    پی نوشت: یه مدتم هست که همش دمنوش زعفرون و به به خوردم میده. معدمم همش غریبی میکنه. انگار دیگه حوصله نداره چیزی رو هضم کنه.

    پی نوشت: بعضی وقتا به این فکر میکنم وقتی از یه آیدلی حمایت میکنم و اون معروف تر میشه، به این معنیه که باید سختی های بیشتر و بیشتری ر تحمل کنه که علی زغم تمام این بی رحمی ها بهترین باشه. تازه هرچقدر معروف تر، هیتر و گوه خور هم بیشتر. تازه بعد از نهایت 10 سال قدیمی بشه و مردم بندازنش دور و برن سراغ آیدل های جدید... پس همیشه حمایت نکردن بد نیست... نه؟!

    پی نوشت: چایی میخوام.

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۴ آبان ۹۹

    #43

    من ذاتا آدم فراموشکاری نیستم.

    کاری به این ندارم که به این راحتیا فراموش نکردن چیز خوبیه یا بد، نکته اینجاست که من گاها چیزایی رو یادم میره که یه انسان طبیعی قطعا یادش نمیره.

    یه چیزی تو مایه های همون قضیه میکروفونی که یادم میره خاموش کنم.

    شاید بگید چرا داری این حرفو میزنی.

    و من میگم که دیشب به عمق فاجعه پی بردم.

    شب حدودا ساعت 8 کلاسم تموم شد، ینی سه تا کلاس پی در پی بعد از اتمام مدرسه به صورتی که حتی فرصت ناهار خوردن هم بهم ندادن.

    و وقتی بعد از تموم شدن کلاسام رفتم دوش بگیرم، احساس کردم یه چیزی این وسط درست نیست.

    بعد از کلی بررسی فهمیدم که... آه...

    یادم رفته لباسامو در بیارم. 

    بله.

    با لباس رفتم زیر دوش و اصلا پدیده جذابی نبود. 

    ناجذاب تر (!!!) این که وقتی داشتم میومدم بیرون یادم رفت پامو از لای در بردارم. 

    و برای دومین بار در طول شبانه روز پای راستم رو به فنا دادم. و البته جلوی در حموم رو هم به حوض خون تبدیل نمودم^^

    زیبا نیست؟

     

    پی نوشت: دیدین یه مدته چقدر پی نوشت هام ته کشیده؟ 

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹

    #42

    همیشه همون حرفای تکراری.

    یه مشت انتقاد که خودم بهتر از اونا بهشون آگاهم.

    و سرکوفت هایی که هیچ راه حلی پیشنهاد نمیدن.

    که تمام مشکلات رو تو یه چس دلخوشی ای که دارم میبینن.

    و بهم میگن بهش نیازی نداری.

    و باید دور بریزیش.

    پس بفرما بگو اون حفره ای که ایجاد میشه رو با چی پر کنم که هم خدارو خوش بیاد هم بندشو؟

    شاعر میگه:

    زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن

    جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن

    باشه.

    ولی این کار ازم بر نمیاد.

    و این غم انگیزه.

  • ۱۷
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

    برگی از تاریخ برای آینده (Covid-19)

    این از اون لحظاتیه که میدونی باید یه چیزی بگی و اتفاقا حرفای زیادی هم برای گفتن داری، ولی خب... اونقدر مغزت از زیاد بودن حرفا آماس کرده که چیزی به بیرون تراوش نمیکنه(=

    این چالش رو هلیا شروع کرده، اینجوریه که باید در مورد حس و حال روز های قرنطینه و کرونا بنویسیم. برای روز هایی که ترس از کرونا و درمان قطعی نداشتنش یه جوک مسخره به نطر میاد(=

    برای روز هایی که مردم همون حسی رو نسبت به کرونا دارن که الان ما به طاعون و وبا و سل داریم.

    میخوام یه نامه بنویسم. 

    نمیدونم برای کی، شاید برای خودم، برای آدمایی که بعد از سال ها احتمالا این پست رو میبینن، شاید برای روزی که کرونایی نیست و کسی چه میدونه، شاید حتی برای خود کرونا(=

    انی وی... چون خیلی طولانی بود انداختمش تو منو ی وبلاگ که اون گوشه میتونین ببینین! به هرحال نمیخوام تا آخر عمر این وب بین پستام گم و گور بشه^^

    دعوت میکنم از ناستاکا، وایولت، نوبادی [:

     

    پی نوشت: خیلی وقته داستان نگفتم. باید بگم چیزای زیادی تو ذهنم هستن برای نوشتن. منتها میترسن خودشونو نشون بدن. یه کم بگذره جرئتشو پیدا میکنن^^

    پی نوشت: دیروز تولد هاله بود. مطمئن نیستم که قراره به خاطرش پست بذارم یا نه چون اتفاقات دیروز تو یه پست بعید میدونم بگنجه. ولی تا این حد بدونید که چالش روح رو اجرا کردیم، بیرون از خونه^-^ و خب... شبم موندم خونشون^-^

    پی نوشت: دیدین بالاخره فونت وبمو عوض کردم؟D: *به دستبوس سنتاکو میرود*

    پی نوشت: سنتاکــــو... دلم برای سنتاکو تنگ شده ]:

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۹

    #41

    این داستان: آوا و کلاس فیزیک.

     

    *معلم یه تست میده و میگه حلش کنین*

    *من در کسری از ثانیه در حالی که حتی یه نقطه هم روی کاغذ ننوشتم به صورت کاملا حدسی و رندوم یه گزینه رو انتخاب میکنم*

    من: گزینه 3 میشه؟

    معلم: آفرین!

    *من کف و خون قاتی میکنم*

    معلم: حالا میکروفونتو روشن کن و توضیح بده چطور اینقدر سریع فهمیدی گزینه ی 3 درسته؟

    *من در به در دنبال میکروفون میگردم*

    *بالاخره میکروفون رو پیدا میکنم*

    *بالاخره وصل میشه*

    معلم: خب توضیح بده چرا گزینه 3 درسته؟

    من: چون گزینه های 1 و 2 و 4 غلطن.

     

    داراراراااااام

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹

    گیرنده ها درک نمیکنن.

     

    گرسنمه. 

    ولی گرسنم نیست.

    این اواخر همین جوری ام. 

    مودی تر از همیشه. داستان امروز رو... حداقل سه بار نوشتم... هربار با یه موضوع جدید... و خب فکر میکنم نکنه نطقم کور شده باشه؟

    یه بار یه نفر تو اینستا نوشته بود، وقتی شروع میکنی به تخمه خوردن، اولش از روی علاقست. ولی بعدش میشه وظیفت!

    خیلی چیزا همین جورین... این دوست عزیز مثلا میخواست بامزه به نظر برسه. چنتای دیگه هم هستن که فاز چسناله برمیدارن و میگن که محبت کردن اولش از روی خواست خودته، ولی بعدش میشه وظیفت!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

    آهنربا ها درک نمیکنن.

     

    اراده یه چیزه، انگیزه یه چیز دیگه!

    مامانم بهم میگه سست شدم و انگیزه ندارم. نه برعکس من انگیزه دارم... اراده ندارم. صبحا بین ساعت 5:30 تا 5:50 چشمامو باز میکنم ولی تا 8 تو رخت خوابم. 

    اراده ی بیدار شدنو ندارم. 

    شایدم... اراده ی بیدار شدنو دارم، ولی انگیزشو نه...

    مثل رابطه ی ایمان و عمل که تو کتاب دینی خوندیم. انگیزه و اراده هم بدون هم نمیتونن وجود داشته باشن. یا یه مثال ساده تر... قطب های ان و اس آهنربا!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹

    مغز ها درک نمیکنن.

     

    به خودم قول دادم که وقتی لپ تاپ روشنه همه ی کارامو باهاش کنم چون بعدا دوباره حوصله ندارم روشنش کنم و دلیلشم اینه که خیلی دیر بالا میاد چون قدیمیه.

    از این به بعد شاهد یه بخش جدید تو وب خواهید بود با عنوان داستان های کذایی!

    من از اوناییم که تو یه سری موقعیت های خاصی به شدت روح و روانم قاتی میکنه و مزخرف میگم، مزخرفاتی که از مزخرفات روزانمم مزخرف ترن. داستان هورمون ها هم از همونا بود.

    امروز خیلی خسته ام چون هیچ کاری نکردم ولی بیاین بخش خوبشو ببینیم.

    پدیده ای که هر نمیدونم چند سال یه بار رخ میده امسال در حال رخ دادنه، چه پدیده ای؟ ماه آبی! 

    ینی چی؟ ینی توی یه ماه؛ دوبار شاهد ماه کامل باشیم. وقتی برای اولین بار اسمشو شنیدم فک کردم یه چیزی مثل ماه خونینه و قراره ماهو آبی ببینیم ولی نه.

    نمیدونم کی روش اسم گذاشته.

    و ماه رو چه رنگی میدیده.

    اصن تئوری های زیادی در مورد همین رنگ ها هست. 

    یه سریا میگن رنگ های مختلف وجود ندارن و مغز ما فقط بلده که اونارو به صورت های متفاوتی پردازش کنه پس رنگ های مختلف رو میبینیم. تازه شاید اصلا اون آبی ای که من میبینم اون آبی ای نباشه که تو میبینی. 

    شاید همه ی آدما به یه رنگ مشترک علاقه دارن. ولی همون یه رنگو مغزشون جوری تفسیر میکنه که به صورت های متفاوتی میبینن. برای همونه که من صورتی و طوسی دوست دارم و اسرا و هاله آّبی. 

    کی گفته صورتی و آبی دوتا رنگ جدا از هم هستن؟

    کی گفته صورتی و آبی یه رنگ مشترک هستن؟

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۱ آبان ۹۹

    هورمون ها درک نمیکنن.

     

    خیلیا بهش میگن احساسات هورمونی. 

    خیلی دلم میخواد یه سری از تفکرات و احساساتمو در قالب یه تکست، یه جمله، یه بند یا یه توییت به زبون بیارم و بعدش برام مهم نباشه که کسی با خوندنش چه احساسی پیدا میکنه، چه برداشتی میکنه. نه این که برداشت های بقیه اونقدر برام مهم باشه که روحیمو به هم بریزه، ولی چی میشه اگه چند سال بعد برگردم و توییت 17 سالگیمو ببینم و به خودم بگم: هی! این دیگه چیه؟

    و چی میشه اگه اون روز حس گند فراموشی بهم دست بده؟

    و به خودم بگم... من آدمی نیستم که خودشو فراموش کنه و لا به لای روز هایی که خواسته و ناخواسته میگذرن جا بذاره و بعدا اصلا یادش نیاد که اون روز چنین آدمی بوده... پس چرا نمیدونم چرا اون توییت رو نوشتم؟

    یه چیزی که باعث شده دروغ آوریل جز قشنگ ترین انیمه هایی باشه که دیدم، تو یه دیالوگ خلاصه میشه:"منو فراموش نکن، آریما کوسی!"...

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۰ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: