سالانه حدود 6 نفر آدم به خاطر حمله ی کوسه میمیرن.

شاید به نظر خیلی آمار شاخی نیاد و احتمالا هم در وهله ی اول این به ذهن آدم بیاد که واقعا اون موجودات وحشی سالانه 6 نفرو میخورن؟ این که خوبه!! فکر میکردم کوسه ها هر وقت بیکار شدن تصمیم میگیرن برن آدم بخورن!

ولی اگه از من بپرسید... میگم اتفاقا خیلیم آمار شاخیه.

کوسه ها دوست ندارن آدم بخورن. از مزه ی گوشت و خون آدم خوششون نمیاد و تازه با دستگاه گوارششونم سازگار نیست.

پس چرا آدم میخورن؟

چرا بهش حمله میکنن؟

من یه دوست کوسه ای دارم.

که تاحالا خیلی بیشتر از 6 تا آدم خورده. اصن اون همیشه آدم میخوره.

یادم میاد اون قدیما خیلی حالش خوب بود. 

پوستش برق میزد و دندوناش تیز و سفید بودن. ولی همینطور رفته رفته لاغر تر و ضعیف تر شد. الان بعضی وقتا خودش باورش نمیشه همون کوسه ی سال قبله.

آدم برای کوسه مثل غذای فاسده. مثل سمه. همه چیزو به هم میریزه.

کوسه میگه هر دفه که آدم میخوردم معدم عصبانی میشد. پروانه های داخلش اغتشاش میکردن و برای ثابت نگه داشتن فشار اسمزی بدنم مجبور بودم مقدار زیادی مایع غلیط سدیم کلرید دفع کنم. 

بار آخری که به مهمونی چای خوری دعوتش کردم وضعش خیلی خراب بود.

حتی چای توت فرنگی مورد علاقشو نخورد و گفت میترسم دندونام سرد و گرم بشن و ترک بردارن و بریزن زمین. اونجوری دیگه تا آخر عمرم نمیتونم گوشت بخورم.

همیشه دلم میخواست ازش بپرسم اگه میدونی آدما حالتو بد میکنن چرا میری طرفشون؟ چرا میخوریشون؟ مگه از بیرون اومدن مایع غلیط سدیم کلرید از چشمات متنفر نیستی؟ پس چرا خودتو نجات نمیدی از این وضع!

ولی نگفتم. میدونستم از این سوال خوشش نمیومد و نمیخواستم که بعد از ظهر دل انگیزمون رو با یاد و خاطره ی مشکلات درونیش به هم بریزم.

میدونم که کوسه افتاده توی باتلاق قیر. و داره توش دست و پا میزنه.

البته کوسه که دست و پا نداره. باله و دم داره. ولی به هرحال... توی قیر مدام در تکاپو عه.

بعضیا بهم میگن چرا کوسه رو نجات نمیدی؟ چرا دستتو نمیدی به باله ی لزجش و برای همیشه از این منجلاب نجاتش نمیدی؟

ولی اونا فقط ظاهر قضیه رو میبینن. تنها کاری که از دست من بر میاد اینه که کوسه رو به مهمونی چایی دعوت کنم و از باب اسفنجی بخوام که غروب آفتاب اقیانوسی رو بهش نشون بده.

گاهی اوقاتم بهش مسکن میدم. بهش دارو میدم تا مغزش سکوت کنه. تا هورمون هاش به خواب موقت برن. و پروانه ها تا مدتی بی حس بشن.

جفتمون میدونم که کار درستی نیست. گیرنده های درد بدنش هرچقدر هم که دزد و بی همه چیز باشن، این بار حرف درستو میزنن. توی دادگاه مغز این بار حق با گیرنده های درده. ولی کوسه خسته تر از اونیه که بخواد بهشون جواب بده. خسته تر از اونیه که بخواد نظم دادگاه رو به هم بریزه.

بهم نامه میده. میگه چایی درست کن و توش توت فرنگی بریز و مطمئن باش که تمامی دونه های توت فرنگی رو با موچین از روش برداشتی.

همه بهم میگن اینقدر مسکن به خورد کوسه نده!

کوسه باید با مشکلاتش کنار بیاد، باید حلشون کنه نه این که هورمون بی هوشی بهشون تزریق کنه! 

و من همیشه توی سکوت با یه لبخند به حرفای زنندشون جواب میدم.

کوسه غرق در قیره.

نمیدونه این قیر از اونایییه که هرچقدر توش بیشتر دست و پا بزنی سنگین تر میشی و بیشتر میری داخل، یا از اون قیر هاییه که با شنا دوچرخه رفتن میای بالا.

و من همیشه با درد کوسه رو نگاه میکنم.

و متنفرم از این پارادوکس مسخره.

از این که میبینمش ولی نمیتونم کمکش کنم. متنفرم از این که به خاطر کوسه هورمون هام برانگیخته میشن.

تنها کسی که میتونه کوسه رو نجات بده خودشه. اینو هم من میدونم هم خودش.

ولی میدونی چیه.

کوسه ها زیاد غذا میخورن. کوسه ی من تند تند گرسنش میشه. چون پروانه های زیادی توش شکمشن و دوستای کوسه ایش میگن مغزش از همه بیشتر فعالیت میکنه. ولی کوسه نمیدونه.

نمیدونه نمیدونه نمیدونه که جنبنده ی غوطه وری که جلوشه ماهی نیست ماهی نیست ماهی نیست.

نمیدونه اون جنبنده ی غوطه ور آدمه. میره سمتش. گازش میگیره و مثل چرخ گوشت با 32 ردیف دندون مثلثی آسیابش میکنه. آب اطرافش خونی میشه.

و بوی آهن میگیره. 

هورمون ها از دهنش شروع میکنن. 

اغتشاش اغتشاش اغتشاش.

جیغ میزنن و پروانه هارو از سستی بعد از بیهوشی بیدار میکنن. و میگن: هی! این خائن بازم آدم خورد!

حالا تمام بدن کوسه میدونن که کوسه چه جرمی مرتکب شده. و این بار با تابلو های گنده ی چوبی که روش شعار های ضد کوسه ای نوشته شده به دادگاه میرن. 

کوسه نمیتونه توضیح بده.

آخه اصلا چیزی نداره که بخواد بگه.

حتی خودشم نمیدونه چرا آدم میخوره.

فقط یهو به خودش میاد و میفهمه که کم مونده از شدت بوی آهن داخل دهنش بالا بیاره. 

ولی اعضا و جوارح داخلیش قبول نمیکنن.

تنها چیزی که بلدن بگن اینه که دیگه آدم نخور!

این جمله کوسه رو بیشتر از هرچیزی ناراحت و سر خورده میکنه.

کوسه به باله های استخونیش نگاه میکنه و زیرلبی میگه: چرا فکر میکنین خودم نمیدونم که نباید آدم بخورم؟ چرا همتون فقط شعار میدین؟ چرا به جای این که این همه سرزنشم کنین فقط یه راه حل بهم نمیدین؟ چرا فقط بهم نمیگین از کجا بفهمم که اون آدمه و ماهی نیست؟

ولی اعضای شاکی بدن کوسه پر سر و صدا تر از چیزی هستن که بخوان صدای کم رمق کوسه رو بشنون. 

پس به شعار هاشون ادامه میدن. و درست وقتی که کوسه دیگه تحمل نداره، تلفن رو برمیداره و چای و مسکن سفارش میده.

من اینارو میدونم.

و دلم میخواد تو هم بدونی. 

کوسه داره توی دادگاهی که هر لحظه حجم قیر داخلش داره بیشتر از قبل میشه دست و پا میزنه. و نمیدونه که باید چطوری باله هاشو تکون بده که از منجلابی که شاید و فقط شاید خودش برای خودش درست کرده بیرون بیاد.

مایع غلیط سدیم کلرید شروع به ترشح شدن میکنه و آخرین ژول های انرژی رو هم ازش میگیره. 

کوسه خودش میدونه که هیچکس نمیتونه کمکش کنه.

کوسه میدونه که خودش باید برای خودش یه چاره ای بیندیشه.

ولی نمیدونه چجوری.

و شکایت های بقیه هم همیشه شرایطو براش بدتر میکنه.

و بدش میاد از این که فکر میکنن با این کار میتونن باعث بشن سر عقل بیاد و کمتر آدم بخوره.

کوسه غمگینه.

چون تمام سعیشو میکنه.

ولی نتیجه نمیگیره.

و فقط برای این که لحظه ای آرامش داشته باشه، از من میخواد که به تماشای غروب اقیانوسی بریم.

و منم قبول میکنم.

و به روزی امید دارم که کوسه میتونه آدمو از ماهی تشخیص بده.