خب فک میکنم وقتش شده که خزعبلاتمو شروع کنم.
نمیدونم چیزایی که مینویسم یا قراره بنویسم چقدر ارزش خوندن دارن، ولی برای من مهم نیست، قبلا تو یه وب دیگه مینوشتم، الان اینجا مینویسم. فقط باید یه جایی باشه که این تراوشاتو خالی کنم وگرنه تا شب مثل شته ای که میچسبه به گل محمدی و شیره شو میکشه، مایع مغزی نخاعیم به جاهایی که نباید نشتی پیدا میکنه((=
امروز داشتم فیزیک میخوندم.
با کلاسای آنلاین، همونطور که انتظار میره!!((=
البته در این که من از برنامه عقب افتادم و به اندازه ی قابل توجهی از بچه ها عقب موندم قابل چشم پوشی نیست، ولی بذارین چشم پوشی کنم.
پس همش زیر سر یکی از قانون های مسخره ی طبیعت بوده((:
این همه مقاومت کردن و شب تا صبح زار زدن، فک میکردم طبیعی باشه، به اونیم که زیر دوش صورتشو از شدت سیلی های خودش به خودش سرخ میکرد هم همینو میگفتم. "طبیعیه"...
ولی واقعا فک نمیکردم اینقدر طبیعی باشه، نه تا حدی که ازش به عنوان یکی از قوانین طبیعت یاد بشه((=
مقاومت، مقابله با تغییر ایجاد شده.
پس چرا فقط یه عده سنگر میگیرن؟ اصلا در مقابل چی سنگر میگیرن؟
لابد در مقبال تغییراتی که سنگ جلو پاشون پرت میکنه، یه اپیدمی مهار نشدنی((=
میدونین میخوام چی بگم...
الان شونزده سال و هفت ماهمه. نمیدونم تو طالع این هفته چی نوشته حوصله نداشتم بخونمش، ولی تو تمام این شونزده سال و هفت ماهی که زندگی کردم، شاید بیشتر از تک تک آدمای دور و برم در مقابل تغییر مقاومت کردم((=...
ولی فک میکنم دیگه وقتشه به این نتیجه برسم که بعضی روزا و بعضی حسا دیگه هیچوقت بر نمیگردن، و این خودش یه تغییر بزرگه، و البته غم انگیز!
ولی مشکل اینه، اگه این یه قانون طبیعت به حساب میاد، پس چرا همیشه اینطور نیست؟
یه سریا هستن علاوه بر این که جلوی تغییر مقاومت نمیکنن، بلکه به سمتش میرن و بیشتر دنبال "خودی میگردن که عاشقش بشن" یه آدم جدید بشن که بتونن بهش افتخار کنن و با سربلندی بگن:"من عاشق خود جدیدمم!"
ولی من عاشق خودمم نه خود جدیدم((=
شاید چون برای من خود جدیدی وجود نداشته، این ترکیب وصفی تو دایره المعارف من هیچ معنی و مفهومی نداره[=
پ.ن: مهم نیست چی میگم، آلزایمر ندارم[=