دارم به این فکر میکنم... که حد واقعا ینی چی.
وقتی میگن حد خودتو بدون دقیقا دارن از چی حرف میزنن.
وقتی تو واژه نامه های فارسی دنبالش میگردم، میبینم حد فقط پنج تا معنی داره:
1- فاصله میان دو چیز. (اینو دهخدا میگه)
2- انتها؛ کرانه.
3- اندازه.
4- تیزی.
5- کیفر و مجازات شرعی. (اینم چیزیه که تو کتاب ادبیاتمون نوشته شده.)
وقتی یه نفر موقع تو حالت عادی میگه حد... معمولا منظورش اندازست...
ولی یه حد دیگه تو ریاضی داریم... که جز هیچکدوم از این پنج تا نیست.
وقتی میگیم این متغیر به این عدد میل میکنه، ینی اون عدد حدشه.
نه فاصلست، نه انتهاست، نه اندازست، نه تیزیه، و نه مجازات.
اون حد فقط یه خط قرمزه. خط قرمزی که حتی نمیتونی بهش برسی چه برسه به این که بخوای ردش کنی. ینی این که متغیر هرچقدر که بدوئه... هرچقدر بره جلو، اصلا خودشو بکشه؛ نمیتوته به اون عدد برسه. نمیتونه به حد برسه...
اگه متغیر میدونه هیچوقت بهش نمیرسه، پس برای چی این همه میره جلو؟
میگن عددا نامتناهی ان. ینی پایان ندارن.
تو هر عددی بنویسی، من میتونم یه رقم آخرش اضافه کنم و بگم این عددی که من نوشتم بزرگتره.
و راست هم میگم.
رقم اعشاری هم... مثل همینه. شاید عدد یک و نود و نه صدم فکر میکنه خیلی به دو نزدیکه. ولی یک و نهصد و نود و نه هزارم که نزدیک تره.
اگه یه نه دیگه به رقم اعشار اضافه کنم چی؟
یا اصلا ده تا؟ بیست تا؟... یا شایدم بیشتر...
مهم نیست بعد از ممیز چنتا نه مینویسم... یک هیچوقت به دو نمیرسه.
بین دوتا عدد صحیح متوالی هم بی شمار عدد وجود داره.
و فاصله ی بین دوتا عدد مثل یه سیاه چالست. اگه بیوفتی توش دیگه نمیتونی بیای بیرون. مهم نیست چنتا نه جلوی ممیز میذاری. به هرحال به عدد بعدی نمیرسی.
به حد نمیرسی...
پس چرا میگن خواستن توانستنه؟
نه خواستن توانستن نیست.
وقتی ایکس به دو میل میکنه هیچوقت نمیتونه بهش برسه... تو نزدیک ترین فاصله ی ممکن قرار میگیره ولی بهش نمیرسه... مثل یه دیوار شیشه ای که بین دو و ایکسه.
ایکس از پشت شیشه ی حد با حسرت دو رو نگاه میکنه.
ولی همین کارشم بیخوده. فقط داره وقتشو تلف میکنه.
دو اصلا اونو نمیبینه.
شیشه ی حد همینجوریه.
سمت ایکس کاملا شفافه. ایکس میتونه دو رو ببینه. ولی دو چی... شیشه ی حد سمت اون ماته. کدره. اصلا هیچی معلوم نیست. شایدم اصلا دو نمیدونه که این یه شیشت و یکی هست که بی صبرانه اون پشت منتظرشه تا بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن عدد های نامتناهی ای که روی یه مسیر بی نهایت تا ابد و آخرت میدوئن و میدئن و میدوئن و حتی خودشونم نمیدونن به کجا میخوان برسن؛ به شیشه ی حد رسیده.
آره دو خبر نداره.
ایکس سعی میکنه به خودش بقبولونه که هی... این حد توعه... خودتم میدونی که بی نهایت پایانی نداره. نه های پشت ممیزت هرچقدر هم که باشن نمیتونن پلی باشن به سمت دو ای که همیشه بهش زل میزنی.
اون قدیم ندیما، وقتی که فقط یکی دوتا نه جلوی ممیز بود، ایکس حد رو مقصر میدونست. همیشه سر حد داد میزد و میگفت چرا جلومو میگیری؟
و حد چیزی نمیگفت. حتی حالت چهرش تغییری نمیکرد.
چون صورتی نداشت و تار صوتی ای وجود نداشت. فرکانسی هم تولید نمیشد.
ولی حالا از اون زمان مدت های زیادی میگذره. ایکس دیگه میدونه که حد مقصر نیست. حداقل اگه باشه، کاری از دست ایکس بر نمیاد.
و این داستان غم انگیز ایکسه.
که داخل یه سیاه چاله ی تاریک تک و تنها نشسته و به شیشه ای زل زده که از اون طرفش چیزی دیده نمیشه.
ایکس غمگینه. گریه میکنه و فکر میکنه توی این دنیا تنهاست. به خودش میگه چرا اینطوری شد؟
چرا نمیتونم به دو برسم؟
پس چجوری از عدد های منفی و صفر و یک گذشتم؟
چرا سکوی دو نمیخواد منو بپذیره؟
چرا حد اجازه نمیده برم اون طرف؟
ولی ایکس در اشتباهه.
سیاهچاله تاریکه و اون هیچی نمیبینه.
اون فقط میبینه که دو پشت شیشه ی حده. نمیبینه داره چیکار میکنه.
شاید اگه دو یه مقدار سخاوت به خرج میداد... اگه فقط بر میگشت و پشت سرشو نگاه میکرد، شاید، فقط شاید حس میکرد که به نظر میاد چیزی پشت این دیوار مات و کدره.
ولی دو مشغول تر از این حرفاست. دو یه آدم نیست، یه متغیر نیست، دو فقط یه عدده. یه سکو عه. یه سکو برای متغیری که بیاد و اونجا بشینه.
حالا بهم بگو ببینم...
چی میشه اگه متغیری که تو سکوی دو نشسته، ایگرگی باشه که پشت شیشه ی حد سکوی سه نشسته؟
چی میشه اگه ایگرگ پشت شیشه ی حد سه رو نگاه کنه و حسرت بخوره؟
متغیر ها موجودات غمگینی ان.
اسم دارن، ولی متغیرن. همیشه گمنامن.
فقط یه نشانه دارن، یه پلاک. یه تیکه فلز که از گردنشون آویزون کردن، فقط برای این که به رهگذرا بفهمونن این بنده ی حقیر یه گمنامه. یکی باید پیداش کنه.
یه چیزی بهش بده که بهش معنی ببخشه.
ولی میدونی چیه...
ذات یه سری چیزا هیچوقت عوض نمیشه.
همونطور که مس نمیتونه تبدیل به طلا بشه و کسی تاحالا کیمیاگری موفقی نداشته.
متغیر ها هم نیاز به یه معجزه دارن.
یه کیمیا که بیاد و ذاتشونو عوض کنه.
ولی خب... معجزه ها که همیشه این دور و اطراف چرخ نمیزنن مگه نه؟
برای همینه که متغیر ها توی سیاهچاله ان. چون فقط یه پتک افسانه ای میولینر لازمه که بیاد و اون شیشه ی نیمه کدر و نیمه شفاف رو بشکونه. و این پتک رو هر کسی نمیتونه بلند کنه. به جز معجره ها. که حالا حالا ها گذرشون به سیاهچاله ی متغیر ها نمی افته.
میدونی چی میخوام بگم...
لازم نیست یه معجزه حتما همیشه یه چیز بزرگ باشه. لازم نیست همیشه ماهی نصف شه یا عصایی تبدیل به مار و اژدها بشه. اونا مال قصه هاییه که سال ها پیش اتفاق افتادن.
معجزه های الان... معجزه های نسل جدید... بذار اینجوری بگم، نوه نتیجه های شق القمر!...
اونا به ظاهر کار خارق العاده ای انجام نمیدن. شاید اصلا خیلیاشونم نتونن میولینر رو بلند کنن.
اگه دو فقط برگرده و پشت سرشو نگاه کنه، اون معجزه اتفاق میوفته. مطمئنم دو اگه بخواد میتونه ایکس رو ببینه.
ولی دو نمیخواد.
دوس داره دست ایگرگ رو بگیره و بره دنبال سه. سه ای که آویزون چهاره. و این چرخه ادامه داره. چون این یه سیاهچاله ی دیگست...
ایکس بعضی وقتا به این فکر میکنه، که چقدر تو عمق این سیاهچاله فرو رفته. خواسته هاش چقدر ساده و پیش پا افتاده ان.
تنها آرزوش اینه که دو پشت سرشو نگاه کنه؟ همین؟
ایکس همیشه در دسترس دو عه... مگه میشه یه روزی معجزه ای رخ بده و دو برگرده و پشتشو نگاه کنه ولی ایکس اونجا نباشه؟...
ایکس غمگین تر میشه...
میدونه که حتی اگه بمیره و وجود نداشته باشه هم فرقی به حال دو نمیکنه. اصلا شایدم دو نمیدونه ایکس وجود داره.
ایکس سعی میکنه دیگه نه های بیشتری به جلوی ممیزش اضافه نکنه. چون فقط باعث میشه سنگین تر بشه.
و پایین تر بره.
و تاریک تر بشه.
و چیز های کمتری ببینه.
و فرصت برگشتش به روز های سفید و روشنی که کنار یک میگذروند بیشتر و بیشتر پر پر بشه.
و به این فکر میکنه که این یه رابطه ی عمودیه.
یکی پاییه یکی بالاست.
پس باید یه نردبون بسازه.
و کمتر درگیر هیبنوتیزم های سیاهچاله ای بشه.
حالا تو به من بگو... آیا ایکس میتونه پیش یک برگرده؟
میتونه نربونی بسازه به سمت روز هایی که هیچ دغدغه ای برای دو نداشت؟....