۱۷ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات :: «این دآستآن» هآ» ثبت شده است

#58

این داستان: آوا و رد دادگی.

 

*ساعت حدودا هفت صبحه و من بیدارم و به سقف زل زدم*

*مامانم میاد که بیدارم کنه*

مامانم: بیدار نمیشی؟

من: چرا بیدارم...

مامانم: خب پاشو دیگه.

من: امروز کلاس دارم. حتما یادم بندازیا.

مامانم: چه کلاسی؟

من: کلاس زیست.

مامانم: زیست...؟! خب ساعت چند؟

من: یه ساعت دیگه. ساعت 8.

مامانم: خب تا تو پاشی صبونه بخوری یه ساعت میگذره دیگه لازم نیست من یادت بندازم. پاشو.

*پا میشم، دندون و دست و صورت میشورم، لباسمو عوض میکنم، کرم میزنم، موهامم میبافم*

*ده دیقه مونده به هشت*

مامانم: بیا سریع صبونه بخور کلاست دیر میشه ها.

من: چه کلاسی؟ "-"

مامانم: مگه نگفتی کلاس زیست داری؟

من: کلاس زیست؟ مگه من کلاس زیست میرم؟

مامانم: 

مامانم:

مامانم:

مامانم: چایی حاضره به هرحال.

 

 

پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا گفتم کلاس دارم. مدرسه تعطیله و کلاس بیرون هم من فقط زبان و ریاضی و فیزیک میرم. حتی تو برنامه ی مدرسه هم امروز زیست نداریم...

پی نوشت: پست قبلی سرشار از چسناله بود... ولی باورم نمیشه با این که کامنت هارو بسته بودم بازم تو خصوصی گلوله های پشمک به سمتم پرتاب نمودید... اینقدر خوب نباشید لنتیا((":....

پی نوشت: حتی اسرا بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم...

پی نوشت: این انیمه ی هاناکو-کون رو دیدین؟((":... ببینیدش حتما... عیح

پی نوشت: بعضی مانهوا ها اینجورین که اصن نمیتونم نخونمشون... اصن آرتشون، موضوعشون، شخصیتاشون... همه چیشون!

پی نوشت: از آهنگ هایی که جدیدا زیادی تو مخم پلی میشن میشه به Panorama ی آیزوان و ورژن انگلیسی I can't stop me توایس اشاره کرد...

 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹

    #54

    این داستان: آوا و علایقِ به درد نخورش.

     

    *داریم صبونه میخوریم*

    *داداشم یه اسکین جدید توی فورتنایت خریده و میخواد عکسشو تو گوشی بهم نشون بده*

    داداشم: ببین آبجی!!! اسکین جدیدم اینه ها!!

    من: آهان.

    داداشم: نگاه کن دیگه!

    من: نمیخوام.

    داداشم: *یه قیافه ی داغون به خودش میگیره*

    داداشم: مرسی که اینجوری میزنی تو ذوقم...

    من: دقیقا کاری که خودت میکنی!

    داداشم: من؟! من کی زدم تو ذوقت؟

    من: آخرین باری که در مورد لونا خواستم یه چیزی بهت بگم کی بود؟ پریشب آره؟ بعد اصن گوش دادی چی گفتم؟ نه چون به نظرت همیشه اونان که فلجن و ادا در میارن، چون همیشه میگی آهنگاشون چرت و پرته و خیلی چیزای دیگه!

    داداشم: خب من از لونا خوشم نمیاد!

    من: خب منم از اسکین جدیدت خوشم نمیاد!

    داداشم: ولی من مطمئنم اگه ببینی خوشت میاد ببین...!!!

    من: گفتم نه! نگاه نمیکنم؛ صبونتو بخور. 

    داداشم: مرسی واقعا... اون فقط یه بار بود.

    من: من که یادم نمیاد یه بار من از لونا حرف زده باشم و تو مسخره نکرده باشی. حالا لونا به کنار، تو کلا از دخترای کره ای بدت میاد ولی پسراشون چی؟ اون موزیک ویدیو ی کای رو یادته اون روز نشونت دادم؟

    داداشم: نه... کدوم؟

    من: دقیقا نکته همینه! اون فقط یه موزیک ویدیو ی سه دیقه ای بود ولی تو حتی نخواستی سه دیقه ساکت بشینی ببینی چی میخوام بهت نشون بدم و سر تا تهشو راجب بازی ها و دوستای مزخرف توی بازیت و تعداد لول آپ هات توی یه روز حرف زدی. اصن نفهمیدی موزیک ویدیوعه چیه!

    داداشم: کی گفته؟ حرف میزدم ولی نگاه هم میکردم! 

    من: آهان! اگه نگاه میکردی بگو ببینم اولش چجوری شروع شد؟

    داداشم: همونی که یه صحنه ی گرد و خاکی شبیه اینفیتی وار داشت دیگه...

    من: دقیقا برعکس. اولش یه سری ساختمون های مدرن و بلند رو نشون میداد.

    *صدامون خیلی بالا رفته و مامانم میاد ببینه چرا اینقدر داد و بیداد میکنیم*

    *در همین حین من دارم به حرفام ادامه میدم*

    من: وقتی تو خوشت نمیاد من بزنم تو ذوقت و برای چیزایی که دوسشون داری اینجوری واکنش ندم انتظار دارم تو هم نزنی تو ذوقم!!! 

    مامانم: مگه تو ذوقم داری؟

    داداشم: راست میگه، تو که اصن احساس نداری راجب هیچی. مث سنگ میمونی.

    من: اوکی من سیرم.

    *دارم برمیگردم توی اتاقم و داداشم افتاده دنبالم*

    داداشم: حالا بیا این اسکین رو ببین خوشت میادا... لباسش مثل لباسای لوناست!...

    من: تنها کسی که میتونه مثل لونا لباسای با ابهت بپوشه خود لوناست!

    داداشم: تا دیروز که میگفتی از استایلیست اولیویا تو سو وات متنفری که موهاشو اون شکلی بسته بود تو همه ی اجرا ها.

    *درو میبندم چون دیگه اشکم درومده*

     

     

    پی نوشت: بعد از این که صبح دیدم جسی بعد از اون همه هیتی که بهش دادن از لیتل میکس رفته فک کردم امروز بدتر از این نمیشه ولی ظاهرا اشتباه میکردم.

    پی نوشت: اصلا لازم ندارم که بیاید و همدردی کنید یا سعی کنید بگید که بهشون اهمیت نده چون رسما این حرفا رو مخمن.

    پی نوشت: نمد شاهین صمد پور رو میشناسید یا نه ولی یه مستند ساز و خبرنگاره. انی وی دیروز یه استوری توی اینستاش گذاشته بود و گفته بود که به چی جانگ کوک (بله... همون کوکی بی تی اس، تازه اسمشم اشتباه نوشته بود) میگید جذاب؟ چی این جذابه؟ حالا کاری ندارم آرمی ها ریخته بودن تو دایرکتش و هرچی تونستن بهش گفتن خودشم آخر سر کلی معذرت خواهی کرد. ولی کاش بفهمید که اگه من یا هرکس دیگه ای به یه چیزی علاقه داریم حتی اگه مسخره باشه ارث باباتونو نخوردیم پس احتیاجی هم به نظرتون نداریم و لازم نیست شما بهمون بگید علایقمون به درد لای جرز میخوره یا احساس نداریم.

    پی نوشت: امروز روز افتضاحی خواهد بود. از این زندگی متنفرم.

     

     

  • ۲۱
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹

    #53

    این داستان: آوا و دایرکت جادویی.

     

    *یه نفر با یه اسم اجق وجق پرت میشه تو دایرکتم و شروع میکنه در مورد یه چیزی توضیح دادن*

     

    یارو: باتوجه به شرایط پیش آمده و تعطیلی کلاس ها و دانشگاه ها در صورت تمایل میتوانید از دوره های تدریس و پشتیبانی بلا بلا بلا...

    من: خب؟

    یارو: *لیست کلاس ها و زمان بندی و استاد هاش رو میفرسته*

    یارو: کلاس های آزمون ورودی دکترا و همچنین دوره های مجازی مقاله نویسی با بلا بلا بلا بلا...

    من: باشه ولی من هنوز کنکور ندادم.

    یارو: یعنی چی؟

    من: خب یعنی چی نداره کنکور ندادم دیگه "-"

    یارو: کنکور چی رو ندادین؟

    من: *ینی چنتا کنکور توی این ممکلت هست؟*

    من: دانشجو نیستم خب. دیپلم هم نگرفتم...

    یارو: آهان موفق باشید. در صورت تمایل به دایرکت پیغام بدین.

    من: ممنون...

    من:*مردک من در صورت تمایل به دایرکتت پیغام بدم؟ تو اول پیغام دادی|:*

     

     

    پی نوشت: مشاور های چهل تا یه غاز موسسه های کنکوری کم بود، مقطع دکترا هم اضافه شد. خدایا شکرت^^

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    #50

    این داستان: آوا و مشاور گیج.

     

    *یه مشاور از موسسه ی نمیدونم چی چی بهم زنگ میزنه و موعظه میده*

    مشاور: خب عزیزم گفتی رشتت چیه؟

    من: تجربی.

    مشاور: خب هدفت چیه؟

    من: داروسازی.

    مشاور: خب چه عالی... آزمون شرکت میکنی؟

    من: آره.

    مشاور: خب ترازت چقدره؟

    من: پنج هزار و __

    مشاور: پنـــــــــــــــج هزاااار؟؟؟ خــــــــــیلی کمــــــــــهههه!!!!

    من: میدونم.

    مشاور: میدونی برای یه رشته ی خوب باید چقدر باشه ترازت؟

    من: آره.

    مشاور: باید حدودا هشت هزار باشه!!!

    من: آهان.

    مشاور: کسایی که ترازشون بین هفت و هشت هزاره راحت پزشکی قبول میشن.

    من: خب من داروسازی میخوام قبول شم.

    مشاور: اگه از ما سی دی بخری صد در صد از پزشکی قبول میشی!

    من: باشه ولی من میخوام داروسازی قبول شم.

    مشاور: خب چیزی سفارش نمیدی؟

    من: نه.

    مشاور: چرا؟

     

    *قطع میکنم*

     

    پی نوشت: رسما چه مرگشونه اینا|: 

    احساس میکردم دارم با ربات حرف میزنم|: همش حرفای تکراری و کلیشه ای...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

    #48

    این داستان: آوا و کلاس جبرانی ریاضی

     

    *روز پنجشنبه*

    من: بچه ها فردا ساعت 4 کلاس جبرانی داریم!

     

    *روز جمعه*

    من: خب بهتره تبلت رو سایلنت بذارم که بتونم خوب رو درسم تمرکز کنم!

    *بعد از نیم ساعت درس خوندن جلوی تلوزیون ولو شده و فورتنایت میزند*

    من: خب دیگه ساعت هفت شد... برم یه ذره دیگه هم درس بخونم.

    *تبلت را بر میدارد*

    *3 تا میس کال + شونصد تا پیام ناخوانده*

    من: اوه شت... ساعت چهار جبرانی داشتم...

    *همینطور که در پی وی همکلاسی هایش پخش شده و زاری میکند، علاقه مند است که دلیل خنده ی آنها را بداند*

    آنیتا: عجب آدام سان XD... عاشقتم لنتی... کلاس امروز تعطیل شد چون به ملیکا اطلاع نداده بودنXDDD

    من:

    من:

    من: واقعا؟"-"

    هانیه: آره XD

     

    *قر در کمر فراوان طور به پیشگاه الهی میرود تا دین این خوش شانسی را ادا بنماید*

     

    پی نوشت: اصلا نمیخوام به میهن بلاگ فکر کنم((":

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    #45

    این داستان: مامان و پی اس فور.

     

    *داداشم پی اس فور رو روشن میکنه*

    *خشتک دران به سمت من میاد*

    داداشم: آبــــجی!!! بیا اینو ببین!!! آرامش بخش ترین بازی سال شده!...

    *با شور و شعف به سمتش میرم و از دیدن بازی به وجد میام*

    *اونقدر بازی خوبیه که به مامانم نشونش میدم*

    مامانم: این بازیه؟ 

    داداشم: آره.

    مامانم: پس چرا شبیه کارتونه؟ چرا اینقدر صورتیه؟ چرا همه جا پر شنه؟ چرا این یارو نارنجی پوشیده؟ چرا شخصیتش دختره؟ این کوهه چیه؟ این آفتابه؟ ینی صبحه؟ یا بعد از ظهره؟ چرا شخصیت دیگه ای نداره؟ این سنگا چی ان؟ چرا این قرمزه پرواز میکنه؟ چرا اینجا دایره رو میزنی پرواز نمیکنه؟ وایسا ببینم اصن چرا پرواز میکنه؟ مگه آدم نیست؟ چرا باد میاد؟ چرا سر میخوره؟... etc

    من و داداشم: مامان... این بازی رو همین الان شروع کردیم...

     

     

    پی نوشت: اسم بازی Journey هست.

    انحصاری پی اس فوره، برای همون اگه پی اس فور دارین حتما حتما بازی کنین چون خیلی قشنگ و آئستیکه... به شخصه عاشقشم...

    حتما یه سرچی بزنین عکساشو ببینین(=

    هشدار: با مامانتون بازی نکنین^^

    پی نوشت: عکساش اینقدر قشنگه که نمیدونم کدومو بذارم "-"

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹

    #41

    این داستان: آوا و کلاس فیزیک.

     

    *معلم یه تست میده و میگه حلش کنین*

    *من در کسری از ثانیه در حالی که حتی یه نقطه هم روی کاغذ ننوشتم به صورت کاملا حدسی و رندوم یه گزینه رو انتخاب میکنم*

    من: گزینه 3 میشه؟

    معلم: آفرین!

    *من کف و خون قاتی میکنم*

    معلم: حالا میکروفونتو روشن کن و توضیح بده چطور اینقدر سریع فهمیدی گزینه ی 3 درسته؟

    *من در به در دنبال میکروفون میگردم*

    *بالاخره میکروفون رو پیدا میکنم*

    *بالاخره وصل میشه*

    معلم: خب توضیح بده چرا گزینه 3 درسته؟

    من: چون گزینه های 1 و 2 و 4 غلطن.

     

    داراراراااااام

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: