۳۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

قسمت نوزدهم!

 

ینی اگه شما از اصحاب کهف میبودید و اواسط دی ماه از غار بیرون می اومدید و من همین الان ازتون میپرسیدم که تو چه فصلی قرار داریم احتمالا میگفتین اواخر اسفند و اوایل فروردین!

رسما هیچ چیز زمستون امسال شبیه زمستون نبود... هوا خنکه (حتی سرد هم نیست...) و همش آفتاب وسط آسمونه|: ...

چه وضعیتیه؟

سر و ته دو یا سه بار برف درست حسابی اومد بعدشم که به سرعت برق و باد آب شد... حتی وقت نکردم برم یه دور برف بازی کنم"-"...

 

روز نوزدهم چالشه*-*...

 

پی نوشت: همچنان میگم که جاوید بهترین معلم ریاضی دنیاست...

پی نوشت: وای امروز اینقدر خوشحال شدم کلاس فیزیکم تعطیل شدD": ... همیشه میمیرم توش...

پی نوشت: دیروز مامانم یه بلوز کاموایی سبز روشن برام خرید و وقتی پوشیدمش داداشم گفت شبیه چو شدم T-T

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۹

    قسمت هیجدهم!

     

    یکشنبه خونه ی کیدو بودم! (البته فک کنم دیگه میدونستید|:)

    وقتی شنبه معلم زبانم گفت روحیم به چوخ رفته و باید یه قرار با دوستام بذارم که سرحال بیام، پیش خودم فکر کردم کلی قراره طول بکشه تا بتونم یه قرار رو هماهنگ کنم و واقعیت اینه که دیگه به کل حال و حوصله ی هماهنگ کردن رو ندارم|: خیلی رو مخمه...

    ولی یکشنبه یهو هیونگ پیام داد که میخوام برم خونه کیدو! میای؟

    -آرههههD: 

    بعدشم دست در دست هیونگ رفتیم خونشون... خب XDDD

    هیچ غلط خاصی نکردیم حقیقتا. تا ساعت 12 شب فقط داشتیم حرف میزدیم.__. و یه چیزی بگم؟ نود درصد حرفامون به بیان مربوط میشد... حتی کیدو گفت چه باحال میشه اگه یه روز یکی از همین بچه های خودمون یه کافه بزنه و اسمشو بذاره کافه بیان! و دیگه همش بتونیم همو اونجا ببینیم((":

    خلاصه که... حضور فیزیکی نداشتید دلبندانم ولی همیشه در قلب و روح ما جاری هستید... آه~

     

    روز هیجدهم چالشه! 

     

    پی نوشت: این چه آهنگ مسخره ایه آخه؟ السلام علیکم حبیبی واتس یور نیم||: ... 

    پی نوشت: راستی فونت وب کیدو و هیونگ رو عوض کردم براشون چون بلد نبودن D: به هرحال خواهش میکنم بابتشTT

    پی نوشت: دیشب بالاخره اون رازی رو که روی کتاب هیونگ نسکافه ریختم رو فاش کردم براش... پشت کیدو قایم شده بودم که نزنتم"-"...

    پی نوشت: میدونستید کیدو بلد نیست چای درست کنه؟ اف بهش... 

    پی نوشت: اون روز داشتم به این فکر میکردم که تو میهن تاکید خاصی داشتم روی این که همه ی پستام سرشار از حجم انبوهی گیف باشن. احساس میکردم اینجوری خیلی شاخ تر به نظر میام._. ... بعد الان برای اولین بار دارم تو بیان گیف میذارم سر پستم|: اصن یادم میوفته قدیما چقدر چیز میز آپلود میکردم برای یدونه پست پشمام میریزه... حوصله داشتما|:

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۷۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

    نوشته ها درک نمیکنن.

     

    پری های دریایی و آواز قو ها. دشت های اکلیلی و نهنگ های پرنده. 

    این دنیا جای عجیبیه.

    خستگی و درد و غم یه روز یهویی اومدن سراغم، اولش گفتن بیا جلو کاری به کارت نداریم. این شکلات تلخ رو ببین، خوشمزه به نظر میاد درسته؟ 

    و من هم ساده بودم. گفتم آره من شکلات تلخ دوست دارم!

    تو تله افتادم، زندانی از جنس شکلات تلخ. درست مثل موشی که به خاطر یه تیکه پنیر دمش بریده میشه. 

    غم بهم خندید، درد درو پشت سرم قفل کرد.

    به غم گفتم چرا میخندی؟ اصلا چطور میتونی بخندی؟

    بحث رو عوض کرد. بهم گفت نچ نج تو دیگه زندانی شدی. توی یه اتاق تاریک با بوی شکلات تلخ فاسد شده. میتونی تلاشت رو بکنی که بیای بیرون، ولی بهت قول میدم موفق نمیشی.

    بهش گفتم من هرکاری میتونم بکنم، خواستن توانستنه.

    دوباره خندید. بهم گفت نه وقتی که درد درو به روت بسته. گیرنده های دردتو یادت بیار، سازش پیدا نمیکردن درسته؟ 

    من مونده بودم و اتاقک تاریک داخل ذهنم، داخل جمجمم. شاید هم داخل مغزم.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

    قسمت هیفدهم!

     

    دیروز معلم زبانم تو کلاس بهم گفت فرق کردم.

    فک کردم منظورش دقیقا همون روزه، آخه خیلی خسته بودم، عملا داشتم سر کلاس میمردم. ولی گفتش که کلا یه مدته خیلی عوض شدم... دیگه سر کلاس اونقدر با انرژی نیستم، تکالیفمو به موقع نمیفرستم و اینجور چیزا... هعی... بهم پیشنهاد داد دوستامو ببینم یه دور، مفید واقع میشه. پیشنهاد خوبی بود هرچند مطمئن نیستم به همین زودی ها عملی بشه... عاح3/>

     

    روز هفدهم چالشه!...

    ینی من اگه با تن و جان سالم به پایان این چالشه برسم... گاد

     

    +فک کردید نفهمیدم که همتون (به جز هانی بانچ) تغییرات قالب و بک گراندشو ایگنور کردید؟]": ... خودم اونقدر ذوق زده شده بودم سرش که دم به دیقه باز میکردم نگاهش میکردم]": ... ولی نه جدا... خوب شده یا قبلش بهتر بود؟

     

    پی نوشت: یه سری از این معلما چشونه؟ دیروز سر کلاس زیست اول کلاس سلام دادیم، آخر کلاس هم گفته که با ویس اعلام حضور کنید. بعد اونایی که فقط یکی از این دوتارو انجام دادن غایب زده|: سلطان بیخیال... اتفاقا کارت که راحت تر شده... قدیما یه درسو باید به هرکلاس یه دفه میدادی، الان فقط یه بار فیلم میگیری همونو فوروارد میکنی دیگه این ادا اصولا چیه...

    پی نوشت: من هنوز دارم فکر میکنم چطوری شد که آکادمی آمبرلا اونطوری تموم شد... میمردن اون پنج دیقه ی آخرشو نشون نمیدادن؟ 

    پی نوشت: به رهی دیدم بـــرررگ خزان... پـــــژمـرررده ز دیداااار زمــاان...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

    Universe - LOONA

     

    ساخت کد موزیک

    ~Universe - LOONA~

    ~Download~

        

    네 방 창가에 닿고 싶던 밤
    빛을 달리고 거리를 더 좁혀 내
    궤도마저 네게 기울어진
    순간을 위해 태어난 것만 같이

    전하고 싶었던 널 향한 모든 게
    투명해져 갈 it's almost miracle

     

    پی نوشت: صرفا به این دلیل که مطمئن شم همتون گوش میدید و به علت تبلی در زمینه ی دانلود و این حرفا از خیر این شاهکار نمیگذرید^-^

    پی نوشت: احساس نورانی بودن بهم میده این آهنگ... هر وقت میشنومش حس میکنم دارم توی یه ستاره دیگه دیگه سیر میکنم و همه جا پر از روشنایی شده...

    پی نوشت: اصن میتونید عاشقش نباشید؟((":

    پی نوشت: درسته که این عکسه هیچ ربطی به این آلبوم نداره ولی... من دلم برای هاسول تنگ شده خب((":

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹

    مگلونیا به چند سوال پاسخ میدهد.

     

    ینی من از آرامش بعد از طوفان واقعا بدم میاد.

    کافیه امروز به خاطر اون حجم از بارونی که دیروز بارید آفتاب در بیاد. سرمو میکوبم به دیوار. واقعا میگم...

    خب!

    امروز اومدم با این چالشه که تو وب سنتاکو دیدمش، اولش نمیخواستم شرکت کنم ولی بعدش حس کردم پست های وب دیگه زیادی معطوف به داستان و چسناله های بینشون شدن، برای همون گفتم تنوع لازمه دیگه D:

    هرکی برای اولین بار اینجا میبینه و خوشش اومده میتونه شرکت کنه^-^

     

     

    پی نوشت: ببینم... اینجا کسی فصل دوم آکادمی آمبرلا رو دیده؟ خواهش میکنم یکیتون دیده باشه... من یه نفرو لازم دارم که بیاد و تا صبح باهاش عر بزنم و مذاکره کنم... یکی بیاد منو توجیه کنه چرا اونطوری تموم شد... اصن تموم شد؟ تموم نشد که... مطمئنم فصل بعدی هم درکاره... وای خدا... خواهش میکنم یه نفر... فقط یه نفر فصل 2 رو کامل دیده باشه...

    پی نوشت: اسپارو آکادمی دیگه چه صیغه ایه هَ؟؟؟

    پی نوشت: هرطور فکر میکنم آخرش به این نتیجه میرسم که هر هفت تا شماره به نحو خاصی خل بودن XD یدونه عاقلشون پنج بود که اونم فصل اول با یه مانکن ریخته بود رو هم.___. گارداش آخه مانکن؟ اون یه تیکه پلاستیکه فقط.___.

    پی نوشت: نه جدا... جدا از بحث فیلم آدم گاهی اوقات یه سری حرفایی رو از یه آدمایی میشنوه که فقط میخواد بخنده. اصن اصطلاح "دیگ به دیگ میگه روت سیاه" رو دقیقا واسه این مواقع ساختن. سلطان به نظرم قبل این که به بقیه توصیه های سازنده کنی یه نگاه به خودت تو آینه بنداز|:

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹

    قسمت شونزدهم!

     

    میدونید وقتایی که عملا از شدت به هم ریختگی حال و احوال روحیتون دارین یقین پیدا میکنین که یه بیمار اسکیزوفرنیک بدبخت هستین که چیزی با بستری شدن توی تیمارستان ندارین چی میتونه باعث شه مثل یک انسان متمدن احیا بشید و به زندگی ادامه بدید؟

    بله دوستان! آب و هوا!... امروز بعد از مدت های خیلی طولانی هوا ابریه، همونطور که همیشه دوست داشتم... نمیتونم یه روز دل انگیز با هوای ابری رو با حال ناخوش خراب کنم... خیلی جالبه ها، مردم عادی با دیدن نور خورشید و آسمون صاف و اینا سرحال میان و شاد و قبراق میشن بعد من هر وقت هوا ابری و گرفتست اونقدر انرژی پیدا میکتم که میخوام برم دنیا رو فتح کنم.__....

     

    روز شونزدهم چالشه!

    قبل شروع کردن این چالش یادمه که هی زور میزدم که یه موضوع برای پست گذاشتن پیدا کنم ولی جز چسناله چیزی نبود، الان که سرم با چالش شلوغه کلی موضوع اومد تو ذهنم.___. چرا چنین خب.___.

     

    پی نوشت: آغا کامبک اسپا رو دیدین؟ ینی برخلاف Black Mamba اونقدر سافت و زر زری بود که اگه روش نمینوشت Aespa Official MV باورم نمیشد اینا همون اسپا ان|: ...

    پی نوشت: زمستونا توی شهر ما همیشه پر از برف و کولاکه... امسال خیلی کم برف باریده تا الان... هق* دلم خیلی برای برف و سرمایی که همیشه میومد تنگ شده]": 

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

    قسمت پونزدهم!

     

     

    بیاید واقعا وانمود کنیم اتفاقی نیوفتاده^^

    ولی واقعا اگه قرار باشه من همین امسال بمیرم، قطعا روز مرگم چهارشنبه خواهد بود. ینی چهارشنبه ها جوری سرم با یه عالمه کلاس شلوغه که اصلا فرصت نفس کشیدنم ندارم اون وسط...

    این اواخر هم رفتار های Panic طورم به صورت غیرقابل توجیهی افزایش پیدا کرده... رسما عین دیوونه ها شدم و اصن به قول خواهر هیونگ "وهشی می شم و قاتی می کنم"...

     

    میدونم هی دارم توی این چالشه وقفه میندازم و هر شب به صورت مداوم نمینویسمش، ولی به هرحال امروز روز پونزدهمشه.

     

    پی نوشت: نپرسید چرا، چون منم نمیدونم چرا!

    پی نوشت: مامانم مطمئنه که داره یه روانی توی خونه نگه میداره... 

    پی نوشت: اونقدر بی اعصابم که امشب رو اصلا نمیخواستم چیزی بنویسم... ولی بعدش نظرم عوض شد... یاح

    پی نوشت: انتقام گرفتن حس باحالی داره نه؟... برای من که فقط همون لحظست. بعدش عذاب وجدان ولم نمیکنه.

    پی نوشت: یکی دیگه از بدی های عینک داشتن اینه که وقتی گریه میکنی پشت عینکت کثیف میشه...

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

    #65

     

    .I don't even let him finish

    ?How long I live my life afraid of wfat-ifs

    .I'm tired of living without really living

    .I'm tired of wanting things

     

    چهارتا جمله ی بالا از کتاب Five feet apart عه... اولین رمانی که به صورت رسمی به انگلیسی خوندم... شاید یه مقدار مسخره باشه که خودم رو با آدم هایی مثل استلا و ویل مقایسه کنم. گاهی اوقات حس می کنم فقط دارم شلوغش می کنم. ولی راستش، کل کتاب یه ور، این دوتا جمله یه ور((=... 

    خسته شدم از زندگی کردن بدون این که واقعا زندگی کنم...

    می دونم این معضلاتو خودم دارم برای خودم درست میکنم... بازم افتادم توی همون گردابی که هرسال می افتم توش. کلی فکر یهو هجوم می آرن سمتم، چیزایی که کنترل هیچکدومشون دست من نیست و شاید اصلا مهم هم نیست... ولی همیشه اذیتم می کنن... چند ماه پیش یه جعبه درست کردم، روش نوشتم Black box! و بعدش به خودم گفتم هر فکر مزخرفی که به سمتم اومد رو می نویسم و فقط می ندازمش تو بلک باکس... ولی می دونین کنترل ذهنتون و افکاری که از شیار های مغزتون نشتی پیدا می کنن کی از همیشه سخت تر می شه؟ این که برن سراغ جسمتون... شروع کنین به زخم و زیلی کردن خودتون... این که نتونین جلوی لرزش های عصبیتونو بگیرین... اون موقعست که حتی اگه ذهنتون بیخیال شه اثرش هنوز رو بدنتون هست... و با هربار نگاه کردن بهش هی یادتون می افته... هی یادتون می افته تا وقتی که فقط بخواین برین یه دنیای دیگه، شاید یه ستاره یا اصلا یه کهکشان دیگه که توش نه شما کسی رو می شناسین و نه کسی شمارو می شناسه...

    آره می دونم بازم دارم شلوغش می کنم... چون واقعا آدمی نیستم که تو زندگیش اونقدرا مشکل داشته باشه... مشکل خود منم... مشکل منم که اینجوری هر لحظه رو برای خودم زهر می کنم... برای همینه که حتی رفتن به یه کهکشان یا ستاره ی دیگه هم نمی تونه مشکل رو حل کنه چون به هرحال این منم که مشکلم... 

    نمی خوام درد و بلای بقیه رو انکار کنم و بگم فقط منم که با خودم درگیرم... نه اصلا... ولی عصبی می شم وقتی می بینم همه دارن رو به جلو حرکت می کنن و من فقط یه گوشه نشستم و دارم با خودم می جنگم... 

     

  • ۱۹
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

    قسمت چهاردهم!

     

    میبینم که بیان پر از برگ و پر و پشم شده.__. ...

    شوک بزرگی بود نه؟"-"...

    همه چی گل و بلبل باشه بعد یهویی خطای 404... "-"

    حقیقتشو بخوام بگم واقعا احساس خاصی نداشتم... فقط به خودم میگفتم نمیخوام بیان مثل میهن بشه... فک کنم به باد رفتن خاطرات 5 سالم تو میهن پوست کلفتم کرده(=... 

    انی وی... فک نمیکنم هیچ سرویس دیگه ای بتونه به پای بیان و امکاناتش برسه. به قول خودش رسانه ی متخصصان و اهل قلمه! کم چیزی نیست"-"... والا(با لحن امپراطور کوزکو)

    خب... دیروز با عشق قسمت چهاردهم رو تو Word نوشتم و پس از کپی پیستی زیبا دیدم دکمه ذخیره و انتشار کار نمیکنه"-"... دومین باری بود که پستمو اولش تو ورد مینوشتم بعدش به اینجا انتقال میدادم/.__. خلاصه که هورا^^

     

    +نمیدونم شما اون زمان میهن رو دیدین یا نه، ولی سال پیش حدودا آخرای اسفند ماه قاتی کرده بود و پست هارو چرکنویس میکرد ولی ارسالشون نمیکرد.___. تازه یکی دوتا از پست های قبلی منم خود به خود حذف کرد.__. ... از اون موقع به بعد اکثرا اول تو وُرد مینویسم بعدا میارمشون اینجا که چرندیاتم به فنا نرن"-"... گفتم که بدونین"-"

     

    انی وی! امروز روز چهاردهم چالشه!

    موضوع امروزو دوست میدارم^-^

    هرچند دیروز نوشته بودمش"-"

     

    پی نوشت: دیروز تولد بلو بود TT... بهش پیام دادم ولی مثل همیشه منو به عنش گرفت و حتی سین نکرد(": هعی... فک کنم فهمیده من همون اسکلِ کله قارچیِ کوتوله ی توی کتابخونه ام که شال گردنشو میذاشت زیر نشیمنگاهش چون صندلی ها خیلی سفت بودن|: ...

    پی نوشت: دیروز خیلی روز عجیبی بود... به لحاظ درونی میگما!!!... یه مدت بود کلا چنین حسی بهم هجوم نمیاورد. فک میکردم همش مونده تو تابستون ولی مثل این که اینطور نبیده...

    پی نوشت: وای! همکار مامانم یه دختر هم سن من داره، ابتدایی یه سال همکلاسی بودیم. دیروز شنیدم که دبیرستان یه سال جهشی خونده، تو کنکور انسانی99 رتبه برتر شده تازه دو سه سال پیش ازدواج کرده و الانم بچه داره"-----"... چگونه ممکن است..."-"... من هنوز به تخم مرغ میگم توگولو"-"...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: