گاهی وقتها لحظههایی هستن که در عین ساده و معمولی بودن، برای فراموش شدن زیادی ارزشمند به نظر میرسن. همیشه اینطور نیست که اتفاق خاص، یا جالبی بیفته. اما میتونم حس کنم که این صحنه میتونه سکانسی از یه فیلم روزمره و حوصله سر بر باشه.
مثل شبهایی که میریم بالای پشت بوم و "تیپارتی" میگیریم، باد لای موهایی که ساعتها زیر شال و روسری و مقنعه خفه شدن میپیچه و ما، آهنگهای مورد علاقهمونو گوش میدیم و پوستمون مور مور میشه، به این که ای کاش اسم صورتهای فلکی رو بلد بودیم فکر میکنیم و کمی حسرت میخوریم، به ستارهها نگاه میکنیم، به نورهایی که روی زمین یا توی دل آسمون تکون میخورن چشم میدوزیم، به این که چقدر دورن، چقدر دست نیافتنی و چقدر درک نشدنی.
گاهی نور ترقه و آتیش بازی رو میبینیم و ذوق میکنیم، چای طعم دار با شیرینیهای محلی میخوریم، ناظم خوابگاه که برای حضور غیاب اومده بهمون گیر میده ولی ما سمجتر از این حرفهاییم و وقتی که رفت، بهش میخندیم و اداشو در میاریم و در مورد این که چقدر رنگ زرد بهش نمیاد حرف میزنیم.
از اون بالا، گاهی به پنجرهها نگاه میکنم، شاید هم کار اشتباهی میکنم، اما آدمهایی رو میبینم که با لباس راحتی توی خونههاشون حرکت میکنن، دختری که توی تاریکی بالاترین طبقه میرقصه، پیرمردی که فوتبال نگاه میکنه، بچهای که میره روی تختش که بخوابه ولی یادش رفته چراغ اتاقشو خاموش کنه و آقایی که نمیدونم کیه و داره تو ساختمون دانشکده چیکار میکنه((: به این فکر میکنم که شاید هیچکدومشون ندونن یکی داره نگاهشون میکنه. یه وقتهایی دلم میخواست چراغ قوهـمو روی اون زوج عاشقی که توی تاریکی شب میرن تو حلق هم بگیرم تا ببینم دقیقاً دارن چیکار میکنن. حقیقتاً کار زشتیه. نکنین، منم نکردم.
شبهایی هستن که از آخرین جونهایی که برام مونده استفاده میکنم و تا وقتی پا درد بگیرم توی محوطه بیهدف این طرف و اون طرف میرم. کم پیش میاد تنها باشم. ژیلا اکثرا همراهمه، جفتمون هودی سیاه میپوشیم و فلاکس به دست حرف میزنیم. یادمه که یه بار داشتیم از جلوی یکی از پانسیونها رد میشدیم و بچههای اون اتاق از پنجره ما رو دیدن، میشناختمشون، بچههای بهداشت بودن و چون استاد زبان عمومیمون یکی بود باهاشون سر یه کلاس نشسته بودم. یکیشون با تعجب گفت «ببینم شماها دو نفرین؟»
من و ژیلا واقعاً شبیه هم نیستیم. نه از لحاظ قد و قواره، (من خیلی کوچولوترمTT) و نه از لحاظ چهره. فقط جفتمون چتری داریم و گاهی موهای کوتاهمونو میبافیم. شاید همین باعث شده که حتی آشپز سلف هم کنجکاوانه بپرسه «شما دو تا خواهرین؟» و ما نه تنها خواهر نیستیم، بلکه حتی از یه شهر هم نیستیم. من ترکم و اون کرد. و همیشه باهم فارسی حرف میزنیم. وای، کردی حرف زدن ژیلا خیلی کیوتههه.
یه وقتهایی بیدلیل، انگار مسخ میشیم، عقل از سرمون میپره، چرت و پرت میگیم و اونقدر به هر چیز و ناچیزی میخندیم که گرسنه میشیم. برای یه دونه هِل که روی چای شناور شده مراسم عزا میگیریم و ازش به نیکی یاد میکنیم، در مورد این که نمیتونیم پشمک رو بشوریم حرف میزنیم و در مورد این که چطوری با کاتر، مواد مصرف کنیم هزیون میگیم. و به این که چقدر احتمال داره دوقطبی باشیم فکر میکنیم. گاهی خیلی جدی در مورد رمان و کتابهایی که خوندیم یا میخوایم بخونیم حرف میزنیم، درس میخونیم، در مورد نمرهها غر میزنیم، از دمای هوا مینالیم و برای شستن ظرفها بهونه میاریم. گاهی اوقات جشن میگیریم، اکثراً به بهونهی تولد، چراغ قوهی گوشی رو توی رنده تکون تکون میدیم و صدای آهنگ رو بالا میبریم و میرقصیم و نوشابههای سلف رو میخوریم و تصور میکنیم اومدیم کلاب. تا دلتون بخواد غیبتهای پیرزنی هم میکنیم.
گاهی از درختهای شاه توت حیاط آویزون میشیم، گاهی با گربهها بازی میکنیم و پس موندههای گوشت رو براشون میریزیم و برای بعضیهاشون اسم میذاریم. (و یکی از کیوتترین لحظات زندگیم وقتی بود که ماندانا داشت اون تیکه مرغ رو همونجا توی دستم میخورد و زبون زبرش روی پوست دستم کشیده میشد نیبنتتنبنسب)
یه وقتهایی از هم دلخور میشیم، عصبانی و ناراحت میشیم، گریه میکنیم، با این که توی یه اتاق هستیم با پیام دادن حرف میزنیم، روز بعد باهم بیرون میریم، توی امتحان تقلب میکنیم، از هم عکس میگیریم و از آرایش هم تعریف میکنیم.
درکل، شاید دورنمای تمام این روزها خیلی چیز جذابی به نظر نرسه. دانشجو بودن توی یه شهر کوچیک، یه دانشگاه کوچیک و گذروندن شب و روزگار توی اتاق کوچیک شش نفرهی یه خوابگاه درب و داغون شاید واقعاً چیزی نباشه که آدمهای زیادی بخوان داشته باشنش. یه وقتهایی حتی خودم هم آرزو میکنم ای کاش جور دیگهای رقم میخورد. اما فکر کردن به این که اگر اینطوری میشد، هیچوقت این بچهها رو نمیدیدم و این تاثیرات رو ازشون نمیگرفتم و در نهایت، آدم دیگهای میشدم، دوباره یادم میندازه که چقدر دلم نمیخواد کسی جز خودم باشم.
و برای همین، از این لحظات قدردانی میکنم.
پینوشت: امتحاناتم هنوز تموم نشدن<:
پینوشت: نمرههای بعضی از درسهامو دیدم، لعنتی خیلی کمن. نه که درس نخونم، شب امتحان خودمو جر میدم. ولی لحظه آخر خوندن هیچوقت پاسخگو نیستTT
پینوشت: اونقدر ننوشتم که برام تبدیل به کار طاقت فرسایی شده. برای خودم متاسفمTT
پینوشت: عیدتون مبارک^^