وقتی چشم هام رو باز کردم، ساعت دقیقا هفت بود. نه یه دیقه دیر، نه یه دیقه زود.
موهام بوی شامپوی چای سبز میدن.
و رنگشون نارنجی تر از همیشه به نظر میرسه.
و یادم میافته که داداشم گفته بود شبیه ویزلی ها شدم.
صدای آب میآد.
مامانم داره به آفتاب گردونها و درخت هلو انجیری که دیروز میوه هاشو چیدم آب میده و ساعت تقریبا هشته.
هنوز از روی تختم بلند نشدم.
و دارم فکر میکنم که بیشتر از بیست و چهار ساعت از روش گذشته.
حالا مامانم رفته مدرسه و داداشم توی تختش خوابیده.
ولی آب داخل کتری هنوز نجوشیده.
لیوان گل گلیمو میشورم.
تختمو مرتب میکنم.
و برای صبونه حلوا سیاه میخورم.
با نسکافه.
نه، هنوز جوابشو ندادم.
دست هام بدجور زخم و زیلی ان.
یادمه دیشب توی حموم وقتی شامپو بهشون خورد کل شب گزگز میکردن و میسوختن.
حالا یادم افتاد.
دیروز یه بلاگ انگلیسی خوندم، در مورد ناخن های ترند سال دو هزار و بیست و یک.
امتحانشون میکنم.
با رنگ بنفش و آبی.
و این بار شوپن گوش نمیدم.
آذین گفته بود چلو صدای قشنگی داره.
نه، هنوز هم جوابی ندادم.
کتاب کهنه و کاهیای که دیروز یا شاید هم پریروز شروع کرده بودم رو بر میدارم.
آفتاب میزنه پس سرم.
هدبندم رو در میآرم و موهامو با کش موی هیونگ میبندم.
حالا پنکه ی پارس خزر رو هم روشن کردم.
نخ های رنگیمو جلوم میریزم.
سعی میکنم فکرمو روی تیکه پارچه ای که دستمه متمرکز کنم.
به خودم میگم یعنی این کافیه؟
دارم به حرف هاش فکر میکنم.
هنوز هم هیچ جوابی ندادم.
و اونقدر فکرم مشغوله که صدای زنگ و اومدن مامان رو نمیفهمم.
تکالیف زبانمو ننوشتم.
فکر نکنم وقت برسونم.
و به بهونه ی گرمای هوا، دوباره خودمو توی خونه ی قبلیمون حبس کردم.
تا جایی که داداشم بیاد و برای ناهار صدام بزنه.
در حالی که دارم میگم:"Darenimo ienai imitsu ga aru"
برخلاف هشدار های مامان، ترشی رو با قاشق فلزی از داخل شیشه بیرون میکشم.
جمع کردن نخ و قیچی و باقی چیزایی که روی میزم ریختم هم زمان زیادی میکشه.
پس علیرغم این که لپتاپ رو روشن کردم، هنوز هم جوابی بهش ندادم.
کلاس زبانم شروع شده.
لیس زدن لب هام به طور مداوم کار قشنگی نیست.
نه وقتی که پنکه روشنه.
نه وقتی که دستام میلرزه.
و نه وقتی که زخم های انگشتهام هنوز سوزش دارن.
کی قراره اون جواب کوفتی رو بنویسم؟
امروز شنبست.
و طالعم میگه ممکنه باعث شم کسی احساس خفگی کنه.
پس باید مراقب حرف هام باشم.
اون عنکبوت کوفتی رو که از صبح کنار در اتاقم کز کرده نمیکشم.
و به جاش دارم با خودم حرف میزنم.
پینوشت: دلم یه کار جالب میخواد.
احساس میکنم همه چیز خیلی یکنواخت شده، و حتی از فیلم و سریال دیدنم چندان لذت نمیبرم و این عجیبه.
پینوشت: مامانم مدادرنگی هایی رو که ازش دزدیده بودم رو ازم دزدید:[ و منم با جیغ و داد پس گرفتمشون^-^
پینوشت: خانوادهی حنا از کیدو خواستن عکسشو نشونشون بده چون خیلی کنجکاون بدونن دخترشون ساعت پنج صبح با کی چت میکنه(:< خواستم بگم از الان لباس مناسب انتخاب کنین و حتما وقت آرایشگاه گرفته باشین(:<... ما قرار نیست جلو فک و فامیل حنا کم بیاریم/"-"
#ناخدا