احتمالا شما هم جز اون دسته از آدمایی باشین که فکر میکنن سیسم خونهی ما یه مقدار غیرمعموله، بخوام واقعبین باشم، خب آره، یه طورایی هست. اگر نخوام خیلی دراماتیک در موردش صحبت کنم، به خاطر مشکلاتی که مادربزرگم در طول دوران جوونیش با به دوش کشیدن بار 4 تا پسربچه و در کنارش -به قول یه سری از عزیزان- "اوبیرسی لرین گودوخ لاری" ما برای جبران تمام زحماتش از زمانی که مامان بابام مزدوج شدن پیشش زندگی میکنیم. البته این نکته که بابام ته تغاریشون بوده و مثل بقیه داداشیا نرفته شهرای دیگه هم بی تاثیر نیست ولی میگذرم از این مورد.
گفتم سیستم خونمون غیرمعموله؟ خب منظورم ساختمونشه نه قوانین غیرمعمول حاکم که به دلیل زندگی با یه مادربزرگ -تقریبا- هشتاد ساله به وجود اومده. (که ماجرا های من و مادربزرگم کلا یه بحث جداگونه و بسیار طویله.)
بله... داشتم میگفتم. قدیما ما طبقه پایین خونه مادربزرگم زندگی میکردیم که خیلی توضیح نمیدم در موردش، ولی سه سال پیش که خونه ی همسایهمون رو خریدیم و بازسازیش کردیم و از اونجایی که دیوار یه بخش از خونهی همسایهی مذکور -که پسرخاله ی بابام باشه- با حیاط خونه مادربزرگم یکی بود، منت گذاشتیم و از راهروی خونه ی خودمون یه در به حیاط خونهی مادربزرگم باز کردیم و اینجوری رفت و آمد ها بسیار راحت و سریع شد انگار که کلا تو یه خونه زندگی میکنیم.
بابام از زمان نوجوونیش علاقه ی عجیبی به آکواریوم و نگهداری از دار و درخت و گل گیاه داشته که کلا قصد دارم درباره مورد دوم حرف بزنم. از اونجایی که این شهر بسیار سرد سیره، (بله، الان هنوز تابستونه ولی از شدت سرما انگشت کوچیکمو حس نمیکنم و تازه با یه هودی و یه بلوز زیرش در خدمتتون هستم^^) بابای گرامی یه علاقهی عجیبی هم به درخت گردو داره، اون زمانی که هنوز طبقه پایین خونهی مادربزرگم زندگی میکردیم توی اون نیمچه باغچه ای که اونجاست 4 تا درخت گردو کاشته بود. یکیشون نهال بود و بقیه رو با بذر به عمل آورده بود.
قدیما، ینی حدودا یه پنج شیش سال قبل یه درخت انگور هم بود که الان خشکیده ولی قشنگ اون روز های تابستونیای رو یادم میآد که عمو هام و خانوادشون از تهران میاومدن و غوره میچیدیم و تمام روز مشغول پاک کردنشون و آبغوره گرفتن بودیم. تازه برگ هاشم میچیدیم، برای دلمه و اینا... ولی خب اون درخته خشکیده. با دختر عموم رابطهی افتضاحی دارم و جفتمون از هم متنفریم، و کلا آره، قبلا سه ماه تابستون کلا پیش هم بودیم و الان سالی یه بارم همو نمیبینیم. بگذریم حالا...
اون زمان درخت های گردو اونقدرا بزرگ نبودن ولی با وجود همون کوچیک بودنشون محصول میدادن، و نمیدونید بابام حین چیدن گردو هایی که حاصل دسترنج خودش بودن چه ذوقی میکرد((=...
یادمه پاییز که میشد و برگ های تمام گیاهای باغچه خشک میشد با بابام میرفتیم و به جون حیاط میافتادیم، اول برگ های رونده ای که کل دیوار رو پوشونده بودن رو میکندیم، و بعد گردو هارو. نهایتا یه سبد میشد مقدارشون.
یادمه یه روز نشسته بودیم که گردو هارو بشکنیم. بابا داشت پوست سبزشون رو جدا میکرد ولی اصلا حواسش نبود که دستکش نپوشیده و بعد از لحظاتی که چشمش به انگشت های آغشته به اون مایع سیز-قهوهای گردو افتاد یه جیغ خفیفی کشید و گفت:"ایندی اَل لَریم گرالار! (الان دستام سیاه میشن!)" و بدو بدو رفت دستاشو شست. مامانم یه پوزخند زد و گفت:"بِله گشگرِی اِلَبیل گز دی! (یه جوری جیغ میزنه انگار دختره!)" و اصلا خبر نداشت که دختر خودش اونقدر به این مسئله بیاهمیته که تا چند هفته دستاش کاملا سیاه بودن(((=...
هرچند به نظرم حساس بودن رو این مورد ربطی به دختر بودن نداره جدا، بابا به عنوان یه مرد چهل ساله اونقدر حساس بود، آخه میدونید، بابام ساز میزنه. استاد موسیقی و نوازنده ی سنتوره. قبلنا، مثلا قبل از این که داداشم به دنیا بیاد کنسرت میذاشت. خیلیم میذاشت. الان دیگه حوصله نداره. و خب مسلما خوشش نمیآد وقتی با اون ظرافت مضراب هاشو دستش میگیره و روی سیم های سنتور تند تند تکونشون میده انگشتاش سیاه باشن. تازه! بابام ناخونشم بلند میکنه(=... فکر کنم تمام کسایی که ساز هاشون به نحوی توش سیم داره ناخون بلند کنن، بابام برای کوک کردن سنتور ناخون بلند لازم داره!...
خلاصه...
سال قبل بعد از عید برف شدیدی اومد. و تمام محصولات به فنا رفتن. میدونید؟ حالا درخت های گردومون بزرگ شدن. خیلی بزرگ. بابا میگه بین هشت تا ده متر ارتفاعشونه. امروز دختر عمو هام اومده بودن، -نه اونایی که باهاشون مشکل دارم!- و همینطور که تازه سرمو کرده بودم تو کتاب بابا یهو صدام زد و گفت که وقت برداشت محصوله! و جهیدم توی حیاط، کل روز مشغول جمع کردن گردو بودیم. دقیقا پونصد و شصت و یک تا گردو! البته بدون حساب اون گردو هایی که بین بگو بخندامون زدیم بر بدن(=...
و حدس بزنین که چی؟
بابا دستکش پوشیده بود. و من نپوشیده بودم.
+ملکه جذابتونو مشاهده میکنینD:
(وای خاطراتم! چند نفر اینجا *ملکتون* رو یادشونه؟(""": )
پینوشت: انگشت مصدومم رو یادتونه؟ D: خوب شده. دیگه نمیبندمش و خارش هم نداره. نه پماد میزنم نه بیحسکننده! خوبِ خوب شده^-^... فقط مثل یه بندپای به دوران نرسیده داره پوست اندازی میکنه XD لعنتی عین انگشتای مادربزرگم شده._. ...