این داستان: آوا و برادر شیطان‌صفت.

 

 

*سر سفره نشستیم و داریم شام می‌خوریم*

 

داداشم: آبجی! دیدی یه سری شیطانا هستن که می‌شه باهاشون قرارداد بست؟

من: نَدِیسَن؟ (چی می‌گی؟)

داداشم: مثلا نصف عمرتو می‌دی بهشون، یا مثلا روحتو می‌دی بهشون بعد اونا تا آخر عمر هرچی بخوای بهت می‌دن.

من: خب که چی؟

داداشم: به نظرت منم می‌تونم یه شیطان اونجوری پیدا کنم؟

من: به نظرم حتما پیدا کن و حتما باهاش قرارداد ببند، خیلی فکر خوبیه*-*

داداشم: نه خب اینجوری که فایده نداره. مثلا می‌شه به جای عمر خودم عمر یکی دیگه رو بدم؟

من: مثلا کی؟

داداشم: مثلا تو! تازه نه نصف عمرت، کل عمرت*-*... اون وقت هرچی بخوام می‌تونم داشته باشم*-*

من: می‌دونستی وقتی هیجان زده می‌شی درخشش دُمِت بیشتر می‌شه؟

داداشم: ازت متنفرم...

من: منم ازت متنفرم^-^...

 

 

پی‌نوشت: اصن شور و محبت خانوادگی توی تار و پود وجودمون موج می‌زنه^-^... *Glow*

پی‌نوشت: اگه دیالوگ آخرو کاملا نفهمدید باید یه رازی رو بهتون بگم... داداش من در واقع آدم نیست... یه مندریل سخنگوئهTT

پی‌نوشت: اوه! یکی از دوستای بسیار ژیگولم امروز کام‌اوت کرد<: به افتخارش^^

 

 

+اهم!

یه چند روزی می‌شد که یه مقداری محو تشریف داشتم... هم به کامنتا دیر دیر جواب می‌دادم و به وباتونم سر نزدم درست حسابی... پوزش می‌طلبمTT

حقیقتا معضلات انتخاب رشته خیلی وسیع تر از چیزی بود که توی ذهنم گنجیده بود*-*...

قشنگ دهنم سرویس شد سرش... صد رحمت به انتخاب رشته ی سال نهم... چقدر راحت بود همه چیز اون موقع:|

علاوه بر اون فوت یکی از اقوام و امتحان زبان و تمرین های امتحان عملی و چیزای دیگه هم وجود داشتن که خب... واقعا سرم گرم اونا بود... حتی نتونستم سریال ببینم|: ... خیلی غم انگیزه...

آمّـــــــا!!!...

پایان شبِ سیه فرا رسیده و الان سپیده*-*...

و در ادامه.. می‌خوام یکی از دستاورد های ستودنی روزمو بهتون نشون بدم که خودم سرش کلی خرذوق شدم... :

 

 

نقاشی خیلی شاخی به نظر نمی‌رسه ولی نکته ای که در موردش وجود داره اینه که رنگاشو خودم درست کردم... راستش اینم باز خیلی کار شاخی نیست ولی چون اولین بارم بود و خیلی غلیظ و پررنگ تر از چیزی که فکر می‌کردم از آب درومد خیلی مفتخر شدم به خودم XD... 

جالبه که حتی از اون چیزی که توی آموزش های یوتیوب دیده بودم هم بهتر از آب درومد... هرچند کار کردن باهاشون سخت تر از آبرنگ معمولیه...

 

+اگه براتون سوال شده، با گل درست کردم رنگارو... خیلیم کار سختی نبود فقط جوشوندمشون و لِهِشون کردم و از صافی ردشون کردم"-"...

(بیاین صرف نظر کنیم از این که کل خونه الان بوی بادمجون کال گرفته... رسما کم مونده بالا بیارم...)