این داستان: آوا و دیوانگی.
*با هیونگ و کیدو رفتیم الدورادو*
*جایی که کتاب و لوازم تحریر میفروشه*
*کلی اونجا تردد کردیم و بعد میل نمودن یک فنجان چای دلانگیز به اتفاق یه خانومه و صرف ساعت های متوالی بین انبوهی از تکه های بهشت بالاخره رفتیم که حساب کنیم*
یه خانومه: به به! چه نوجوونای کتابخونی!
*میخندیم و از این تعریف زیبا قند تو دلمون آب میشه*
کیدو:*لحظه ای غرق در غم میشه*
کیدو: البته من نتونستم کتاب بردارم...
خانومه: عه! برای چی؟...
هیونگ: اون اقتصادی فکر میکنه! از ما قراره قرض بگیره!
خانومه: کسی که کتاب نمیخره و قرض میگیره واقعا دیوونست!
ما:
ما:
ما:
خانومه: البته اونی که کتابو قرض میده دیوونه تره!
من و هیونگ:
من و هیونگ:
من و هیونگ:
خانومه: میدونید دیوونه تر کیه؟ اونی که کتاب قرض گرفته شده رو پس بده!
کیدو:
کیدو:
کیدو:
هیونگ: پیچیده شد...
من: حالا مایی که دوباره همون کتابو قرض میدیم دقیقا چه موجودی هستیم؟
خانومه:*میخنده*
ما:*میخندیم*
*چند ثانیه بعد*
ما:*گریه میکنیم*
ما:*آه در بساط نداریم*
ما:*کل داراییمونو خرج کردیم*
پینوشت: مربوط میشه به پریروز! حقیقتا خیلی خوش گذشت، اولین بارم بود که میرفتم اونجا و باورم نمیشه اینقدر به خونمون نزدیک بوده و اصلا نفهمیدم چنین بهشتی وجود داره!
پینوشت: به نظرم اسم فوقالعاده ای روش گذاشتن، الدورادو! خدایا!
پینوشت: میدونید چی بهتر از داشتن لوازم تحریر و کتاب در کنار همه؟ یه جای فنچول گوگولی که بری اونجا بشینی و مجانی چایی بخوری و کتاب بخونی!
یه اتاقک بسیار ژیگول داشت که صندلی های زرد و میز چوبی داخلش گذاشته بودن، دور تا دور اتاق با قفسه های کتاب پوشیده شده بود و یه قسمت آشپزخونه مانند هم داشت که یه خانومه (مرگ من... خیلی خوشگل بود!) مسئولش بود... اسفند دود میکرد، چایی هاش با نبات و قند مجانی بودن ولی بستنی و قهوه پولی بودن"^"... قیافه کیدو رو تصور کنین XD
پینوشت: اون روز واقعا حس کردم خدا منو خیلی دوست داره... چرا؟ میدونید توی بخش کتابای انگلیسیش چی پیدا کردم؟ ملکهی سرخ! Red Queen!!! میتونین حدس بزنین چه جیغی زدم؟*-*... تازه هر 4 تا جلدشو داشت... ولی خب من کلیه هامو پیش فروش نکرده بودم پس... آره فقط جلد اولشو برداشتم3/>
*صدای شکستن قلب*
بعدا نوشت: از ایده ی یخ شکنی بیان خوشم اومد! درود به میخک! هرچند فکر نمیکنم بتونم هر روز پست بذارم ولی با دیدن اون همه ستاره ای که یهویی روشن شد تازه از سمت این همه بلاگر دوست داشتنی... یه انرژی عجیبی رو حس میکنم که به سمتم میآد... TT
#بیان_رو_زنده_کنیم
بعدا نوشت: کامبک ژاپنی لونا! میدونید این ینی چی؟...