ایـگـو! ~ روز شیشم.

از آدمای بی‌مسئولیتی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست متنفرم. وقتی به عنوان یه "آدم" مسئولیتی رو به عهده می‌گیری باید بهش پایبند باشی، یا از اول قبول نکنی انجام اون کار رو! چه در مقیاس بزرگ چه کوچیک؛ حتی اگه نشه اسمشو مسئولیت گذاشت. مثلا اگه تلوزیون روشنه حق نداری به ترک دیوار نگاه کنی. 

حالا این وسط مار هم از پونه بدش می‌اد و دقیقا دم خونش سبز می‌شه. منی که به روشن بودن الکی تلوزیون اینقدر گیر می‌دم، به عنوان نماینده بنا به پیشنهاد استاد مشاور به رئیس دانشکده پیام دادم و از وضع نابسامان کلاس‌ها گله کردم چون استادا واقعا کاری انجام نمی‌دن؛ و فکر می‌کنین چطوری جوابمو داده؟ این که اینجا دیگه دانشگاهه و دبستان و دبیرستان نیست که استاداتون موظف باشن درست طبق برنامه در خدمتتون باشن و حق دارن هر وقت عشقشون کشید بیان درس بدن:/ 

مرتیکه معلوم نیست خودشو مسخره کرده یا مارو:/ خدا شاهده حضوری بود یه چک می‌زدم بیخ گوشش:/ البته با دستکش

 

‌4. چه کارایی بیشتر از هرچیزی باعث شده حس کنی به درد بخوری؟

من کلا فکر نکنم به درد بخور باشم.

اهم"-"... وقتی کاری انجام می‌دم که نهایتش یه فایده‌ای داشته باشه... مثلا امروز با هزار مکافات یه کلاس سه ساعته‌ی ادبیات برگزار شد. (وای صدا و لحن استاد ادبیاتم عین معلم فیزیک دبیرستانمه) و یه پسره هست تو کلاسمون که نمی‌تونست وارد شه چون استاد لینک اشتباهی فرستاده بود (:/) و من لینک درست رو براش فرستادم... و تونست وارد شه D": ...

یا مثلا تمام اون دفعاتی که توی کلاس آنلاین معلم یه چیزی می‌پرسید و فقط من جواب می‌دادم و از بقیه هیچ صدایی در نمی‌اومد"-" (معمولا تو کلاس زبانم اینجوری می‌شد...) 

یا مثلا عادت جدیدم... که صبح قبل خوردن صبونه تا چایی حاضر شه ظرف‌های شب قبل رو می‌شورم..."^"...

و یه سری کارایی که جدیدا انجام می‌دم و احساس بالغ بودن بهم می‌ده، مثلا همون تنهایی دکتر رفتن، تنهایی اداره‌ی پست رفتن، تنهایی واکسن زدن... اینطور چیزا<": ...

و شنیدن این حرف: "ممنون، کمکم کرد(="... آره دیگه، اینجوریا D":

 

پی‌نوشت: امروز اولین برف سال بارید... بهش نیاز داشتم(":

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۴ آبان ۰۰

    سن قانونی!~~

    خب... سلام و درود بهتون^-^\

    اولا که یه لپ‌تاپ جدید خریدم چون قبلی به فنا رفته بود کاملا[: ... و خب اصلا به سیستم و صدای کیبورد این جدیده عادت ندارم و سرعت تایپم به طرز مزخرفی اومده پایین، تازه کیبوردش برچسب های فارسی نداره و در نتیجه بر اساس عادت و بدون نگاه کردن به کیبورد دارم می‌نوستم *خنده ریز تمشاخی*

    خب... از بحث دور نمی‌شم، امروز روز فوق‌العاده‌ای برام بود؛ در واقع از دیشب که تبریک گفتن‌های سافت و کیوتتون شروع شد و تا همین چندی قبل ادامه داشت و بیاید در مورد این که چقدر بابتشون احساس خوشحالی کردم اصلا صحبت نکنم چون زبونم قاصره(": ... از تمام کسایی که بهم تبریک گفتن و سعی کردن به هر نحوی خوشحالم کنن ممنونم و می‌خوام بدونین که این خیلی برام ارزش داره(": ...

    خب... امروز 18 سالم شد، یعنی به سن قانونی رسیدم و به قول کیدو حالا دیگه با خیال راحت شبا می‌تونم برم الکل بزنمXDD... 

    و حقیقتش وقتی که الان به سال قبل نگاه می‌کنم، می‌بینم 17 سالگیم با وجود تمام سختی هایی که داشت یکی از قشنگ‌ترین سال های زندگیم بود و به طور قطع می‌تونه یکی از تاثیر گذار ترین ها هم باشه چون تجربیات جدید زیادی توی اون یه سال به دست آوردم جوری که اگه الان خود سال قبلم رو ببینم کلی حرف برای گفتن دارم براش(((= ... و حقیقتا وقتی تولد امسالم رو با سال قبل مقایسه می‌کنم... تفاوت‌های زیادی وجود داره... 18 سالگی حتی جشن تولدش هم متفاوت بود... در واقع از وقتی یادم می‌آد ما هیچوقت عادت نداشتیم جشن بگیریم... فقط یکی دوتا از فامیل های خیلی نزدیکمون رو دعوت می‌کردیم و دور هم یه کیکی می‌خوردیم و یه شمعی فوت می‌کردیم... برخلاف سال قبل؛ امسال دیگه از مخفی کاری و سورپرایز و این چیزا خبری نبود؛ هیونگ و کیدو با هماهنگی قبلی اومدن خونمون و به همراه دوتا از دختر عمو هام شام درست کردیم (هیسسس!!! سکوت کنید و اصلا توجه نکنید به اون بوی روغن سوخته^^) و بعدشم بازی کردیم و کلی عکس گرفتیم و مسخره بازی درآوردیم(": ...

    توی دنیای مجازی هم کسایی بودن که بهم تبریک بگن؛ برام نقاشی بکشن ادیت درست کنن یا هرجور تبریک مجازی دیگه ای، از یه کامنت ساده ی کوچولو تا کسایی که پست یا استوری گذاشتن برام؛ همشون از ته ته قلبم خوشحالم کرد و ممنونم که به فکرم بودین(": ... نمی‌خوام تک به تک اسم همه رو بیارم چون نمی‌خوام این وسط کسی از قلم بیوفته... ولی از همتون ممنونم(": ...

    از حالا به بعد جدی جدی دیگه یه آدم بالغ محسوب می‌شم T-T... 


     

    پی‌نوشت: کیدو وقتی تو راه خونمون بود بهم پیام داد که یه لباس هات بپوش و خودتو خوشگل کن داریم می‌آیم*-* بعد چیزی که من پوشیده بودم شامل یه لباس کاسپلی سایلر مرکوری بود"-" آقا خب خیلی حس عجیبی داره دیگه قبول کنین"-"... تو یه همچین چیزی بپوشی و بقیه حضار یه لباس تر تمیز و پوشیده و برازنده تنشون باشه"-"... فک کنم اولین بارم بود که دامن اینقدر کوتاه می‌پوشیدم"-"... تازه آخرشم داف نشدم T-T... (و البته الانم پام در اثر عوارض پاشنه ی 12 سانتی داره ناله می‌کنه^^) 

    وقتی حتی توی تولد 18 سالگیمم دست از مسخره بازی بر نمی‌دارم و همچنان گاگول ترین عضو جمع محسوب می‌شم

     

    پی‌نوشت: کادویی که خودم به خودم دادم اون کاور فیوز نقاشی شده بود^^ نمی‌دونم چرا یهویی احساس بیش‌فعالی کردم و تصمیم گرفتم روی کاور فیوز برق شب پرستاره رو بکشم"-"... با رنگ اکریلیک... و آره کم کم این خونه قراره به موزه‌ی ونگوگ تبدیل شه^^

    پی‌نوشت: وای وای وای! می‌دونین کیدو چی بهم داد؟ ورژن انگلیسی قفس پادشاه! King's Cage!!! عملا جیغ کشیدم با دیدنش^^

    پی‌نوشت: خیلی یهویی همه چیز آبی شد... ینی انگار از قبل برنامه ریزی شده بود... حتی کیک و کبریت‌ها هم آبی بودن... شاید وقتش باشه پدرکشتگی هامو با این رنگ بذارم کنار"^"

    پی‌نوشت: امروز دقیقا 5 دیقه‌ی آخر کلاس مطالعه حاضر بودم و استاد در کمال ناباوری غیبت نزد برام^-^ (اگه نمی‌دونستید باید بگم "مطالعه" اسم یکی از درسامه"-")

     

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

    از آناتومی تا روان‌شناسی!

    خب... بیاین خلاصه وار به عناوین امروز یه نگاه بندازیم...

    اولا که بالاخره بعد از مدت‌ها گوشی خریدم<: شیائومیه... مثل مال بابام. و خب راه اندازی و ردیف کردن سیمکارت و وارد شدن به اکانت‌هام توی هزار و یک وب و اپ ساعت‌ها طول کشید که چشم پوشی می‌کنم ازش... آره بابت این موضوع خرسندم<: ... اولین گوشیمه/.___.

    (ولی جدی در مقایسه با تبلت به صفحه‌ی کوچیکش اصلا عادت ندارم، انگار جا نیست برای هیچی"-"...)

    دوم این که، کلاس‌هام شروع شدن.

    امروز اولین جلسه‌ی آنلاینم بود با یه خانومه که هم صداش و هم اسمش منو شدیدا یاد معلم شیمی یازدهم و دوازدهمم می‌نداخت و خدا شاهده دست و پام چجوری به رعشه می‌افتادن وقتی اسممو صدا می‌کرد"-"...

    و وای!

    بیاید براتون از درسایی که فعلا آفلاین تدریس شدن بگم!

    آناتومی، فیزیولوژی، بیوشیمی! حتی درسایی مثل ادبیات فارسی و اصول روانشناسی و زبان هم داریم... اصن خیلی ذوق دارم<": ...

    هرچند فعلا فقط زبان رو خوندم، ولی قشنگ دارم حس می‌کنم که چقدر وارد فاز دانشجویی شدم("": ... امروز که داشتم می‌رفتم بیرون قبل رفتن یه نگاه به خودم انداختم تو آینه... با اون مانتو چهارخونه‌ی قرمز (که حداقل پنج سایز برام بزرگه:/) و عینکم... جدی جدی دیگه شبیه دانش‌آموزا نیستم(":

     

    +تا یادم نرفته! امروز بالاخره اینستامو باز کردم... در واقع اصلا نتونستم وارد اون اکانت قبلیم بشم، همون که دی‌اکتیو کرده بودمش، هرکاری کردم وارد نشد و یکی جدیدشو ساختم...  _maglonya@ آیدیمه، که البته فعلا چیز خاصی توش نیست'^' اگه اینستا دارین حتما بگین شما هم<":

     

    +*این تیکه به دلایل امینتی حذف شده*... باشه باشه، طالعم گفت زود قضاوت نکنم؟ باشه! نمی‌کنم!

     

    پی‌نوشت: امروز تولد هیجین شی بود<":

    پی‌نوشت: مرگ من دیدین چی شده؟ StarSeed قراره موزیک ویدیو داشته باشه!

    پی‌نوشت: این شما و این اولین روز دانشگاه!

     

     

  • ۲۴
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۶ مهر ۰۰

    سوال و جواب~

    1. اگر در گذشته وبلاگ داشته‌اید محتوای وبلاگ شما در چه مورد بوده؟

    چرا وبلاگتان را رها کردید؟ 

    بار اولی که وبلاگ درست کردم تقریبا دوازده سالم بود. و خب چیز خاصی نمی‌ذاشتم توش. بیشتر داستان و خاطره و چیزایی در مورد کارتون‌هایی که دوست داشتم و امثال این‌ها. و در کل از روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم یادم نمی‌آد ولش کرده باشم یا تصمیم گرفته باشم دیگه وبلاگ ننویسم چون تقریبا یه بخشی از من شده.

    وبلاگی که الان دارم سومین وبلاگمه. وبلاگ اولم رو به خاطر مشکلی که با سرویسش داشتم ول کردم، دومی هم توی میهن بلاگ بود که خدابیامرز شد و این سومیه...


    2. اگر در حال حاضر وبلاگ دارید درباره چه می‌نویسید؟

    محتوای آن چیست؟ 

    روزمرگی.

    من آدم درونگرایی هستم و برقراری ارتباطم خیلی ضعیفه. و وقتی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم بیشتر هدفم این بود که آدمایی رو پیدا کنم که شبیهم باشن و بتونم باهاشون حرف بزنم. چون توی واقعیت نمی‌تونستم.

    به علاوه فکر می‌کنم نوشتن در مورد خودت، احساساتت و خاطرات و اتفاقای روزت باعث می‌شه بیشتر به جزئیات دقت کنی و گاهی چیز هایی رو متوجه بشی که تاحالا متوجهشون نبودی، پس یه جورایی برام کاربرد خودشناسی هم داره...


    3. بیشتر چه نوع وبلاگ‌هایی را دنبال می‌کنید یا دنبال می‌کرده‌اید؟

    تو سوال قبلی هم گفتم برای برقراری ارتباط و نوشتن در مورد روزمرگی‌هام هنوز وبلاگ می‌نویسم. و وبلاگ‌هایی هم که دنبال می‌کنم عموما چنین متحوایی دارن. و به نظرم یه جورایی شگفت انگیزه که فقط از طریق یه صفحه می‌تونم بفهمم یه نفر توی اون سر کشور برای ناهار چی‌ خورده یا آخرین کتابی که خونده چی بوده.

    شاید به نظر خیلیا بی اهمیت بیاد. ولی من فکر می‌کنم خوندن خاطرات آدمایی که فقط از طریق چندتا نوشته می‌شناسمشون مثل دیدن یه فیلم می‌مونه که از روی واقعیت ساخته شده.


    4. انگیزه و دلیل شما برای وبلاگ‌نویسی چه بوده است؟

    تعامل و نوشتن افکارم. آره.


    5. چه چیزی در وبلاگ‌نویسی شما را ناراحت کرده است؟

    چه چیزی در وبلاگ‌نویسی برای شما خوشحال کننده بوده است؟

    معمولا در مورد وبلاگ نویس‌ها چیز ناراحت کننده ای برام وجود نداشته و خیلی به ندرت پیش اومده که از دست کسی اینجا ناراحت بشم. چون فکر می‌کنم فرهنگ این که "اگه از کسی و رفتار هاش خوشت نمی‌آد، فقط کافیه بدون توهین راهتو کج کنی و بری سراغ افرادی که باهاشون موافقی" خیلی خوب توی بیان جا افتاده. تا جایی که من دیدم وبلاگ نویس‌ها معمولا با هم درگیر نمی‌شن.

    و در مورد چیز های خوشحال کننده!

    چیز های زیادی وجود داره که باعث خوشحالیم شده. یکی از مهم‌ترین هاش این بوده که به خیلی از حرف‌هایی که اینجا می‌زنم اهمیت داده می‌شه. فکر نکنم کسی از تحسین شدن بدش بیاد.

    اهم، خیلی خب D":

    مطمئن نیستم که باید اینو پست می‌کردم یا توی بخش کامنت‌ها می‌فرستادم، ولی فکر کردم اینطوری سوال‌ها بیشتر دیده می‌شن و این می‌تونه مفید باشه. سوال‌ها از اینجا اومدن.

    شما هم جواب بدینD":

     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

    #100

    World is one

    Chuu & Kim Yohan

    پلیر

    *و بالاخره، جفنگیات شماره‌ی 100!!*

    درود/._. ...

    چه خبر چیکارا می‌کنین؟/._. ...

    *Awkward moment*

    *چرا نمی‌دونم چجوری باید پستو شروع کنم*

    حقیقتش یه مدتی می‌شد که اصلا رو مود وب نبودم... فکر می‌کردم اگه توی یه مشت چالش شرکت کنم حس و حالم درست بشه ولی حقیقتا بدترش کرد و بعد هر پست یه احساس پوخ عجیبی نسبت به خودم پیدا کردم:| که البته دلایل زیادی داشت، جدی می‌گم. مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری و روح و روان و کوفت و زهر مار... که در ادامه باعث شد به هم ریخته‌تر بشم و خیل عظیمی از چسناله رو به سمت خودم روا بدارم که بنا به گفته ی طالعم (جدیدا دارم توی خوندن طالع واقعا زیاده روی می‌کنم...) دارم زود قضاوت می‌کنم و این داستانا، ناگفته نمونه که تهش به این نتیجه رسیدم که خب اونی که عوض داره گله نداره و از این حرفا.

    به این نتیجه رسیدم گاهی اوقات اونقدر توی فکرام غرق می‌شم و یه سری رفتار هایی که از قبل خیلی براشون برنامه ریزی کرده بودم رو ریز ریز به عمل می‌نشونم باعث می‌شه اصلا به نظر طرفم کار بزرگی نیاد... ینی می‌دونید، یه "چیز" رو در نظر بگیرید که می‌خواید بهش عمل کنید، بعد ماه های مدید توی ذهنتون هی گسترشش می‌دید و بهش فکر می‌کنید. بعد روز موعود که می‌رسه و وقت عمل بهش می‌رسه، ناخواسته می‌فهمید که کل انرژیتونو صرف فکر کردن به اون "چیز" کردید و حالا برای انجامش جون ندارید.

    اینطوری می‌شه که خوشبختانه یا بدبختانه آدمای دور و برتون (یا اصن مخاطبتون) داخل فکرتون نبودن و نمی‌فهمن چقدر مایه گذاشتید و براتون مهم بوده... و از روی عمل ناچیزتون برداشت می‌کنه که خب... روراست باشیم اصلا برداشتی نیست که بابتش خوشحال بشید.

    و این کار اصلا خوب نیست... جدا خوب نیست... ینی حداقل برای منی که اون بدبخت فلک زده‌ی ناچیز عمل (!) بودم اصلا نتایج خوبی نداشت و مدام پیش خودم حس می‌کردم که واقعا اینقدر بی‌ارزشم و اینقدر پایین اومدم و ریزم و به چشم نمی‌آم؟ دیگه باید چیکار کنم و چجوری خودمو ثابت کنم تا آدما بخوان یه ذره بهم حق بدن و فقط از خودشون دفاع نکنن و جلوم گارد نگیرن؟

    و این احساس "بی‌ارزش بودن" رو همزمان در مقابل چندتا از آدمای مهم زندگیم احساس کردم... توی یه دوره‌ی -تقریبا- طولانی. ینی اینطوری نبود که بگم "وییی رلم یه ساعت دیر سین کرد پیام شب به خیرمو" |||: (تازه من که اصن رل ندارم:|)

    خلاصه... اینطور نیست که الان چیزی عوض شده باشه. من کنار اومدم. و چیزی که این مدت نمی‌تونستم به چپم بگیرم رو الان می‌تونم^-^...

    اینجوریا...

     

     

    +از دانشگاه بگم براتون!

    ینی هماهنگیشون خداست... حقیقتش قرار بود از امروز کلاس‌هام شروع بشه (آنلاین...) و خب هرچی زور می‌زدم وارد کلاس نمی‌شد و وضع همکلاسی‌هامم همین بود"-"... بعد آموزش اطلاع داد که اطلاعات جدید الورود هارو وارد سامانه نکردن و خلاصه کلاس امروز کنسله.__.

    (و به جاش یه وبینار آشنایی با سامانه و انتخاب واحد و این چیزا گذاشتن و این پستم حین گوش فرا دادن به آقای حیدری دارم می‌نویسم._.)

     

    +یه چیزی بگم؟

    هفته های قبل مامانم زنگ زده بود به دانشگاه ببینه چرا کلاسا شروع نشدن. بعد مامانم با اسم من زنگ زده بود بهشون طبیعتا. اونام گفتن حالا که اینقدر پیگیری بفرما نماینده‌ی کلاستون شو! و مامانمم از طرف من گفته با کمال میل^-^!... "-"...

    خلاصه که من الان نماینده ام"-"...

    و بخش خنده دار ماجرا اونجاییه که الان فکر می‌کنن مامانم منم!... و هی تو پی‌وی بهش پیام می‌دن XD چند وقت پیش بهم گفت یکی قصد مخزنی داشت._. ... نابودم ینی XDDD (حالا پروفایل مامانم عکس خودشه، خیلی دوست دارم بدونم فکر ‌می‌کنن چند سالمه XD)

     

    +بحث سن و سال شد!

    آقا من از همه‌ی همکلاسیام کوچیک‌ترم "-"...

    یه پسره الان هست تو کلاسم 28 سالشه! یازده سال ازم بزرگتره... واااح (اونم مثل من جدید الوروده)

     

    +نمی‌دونم چه خبره، مامانم از الان مشخص کرده وقتی حضوری شد برم با کی دوست بشم:/...

    بعد تازه بهم می‌گه بیشتر با پسرا دوست شو از دخترا برای تو دوست در نمی‌آد:|... خدا می‌دونه تو فکرش چی می‌گذره:|...

    (تازه خود همکلاسیامم خیلی خونگرمن. دورهم می‌شینن حرف می‌زنن بعد من عین روح فقط پرسه می‌زنم، تاحالا یدونه نقطه هم نفرستادم:|)...

     

     

    پی‌نوشت: این اواخر تنهایی زیاد بیرون رفتم، راه‌ها و مسیرهایی رو که قبلا نمی‌شناختم کشف نمودم توی شهرمون... هق(":

    پی‌نوشت: چند روز پیش با کیدو رفتیم بیرون، ینی کل شهر زیر پامون بود"-"... نمی‌دونید چقدر راه رفتیم... تازه هوا هم خیلی سرد بود اون روز. و یه جوری گرم صحبت شده بودیم که یادمون رفت تاکسی بگیریم"-"... (کیدو اون روز یه استایل گنگ طوسی داشت، با یه سی چهل تا گوشواره و پیرسینگ اینا. بعد من در کنارش شبیه یه پوتیتو بودمTT همچنین روزی که اتفاقی دوتا از همکلاسی های راهنماییمو توی خیابون دیدم و رفتیم کافه، در کنار اونا هم احساس پوتیتو بودن کردمTT چرا ملت اینقدر دافنTT)

    پی‌نوشت: دیدین چی شد؟ تمام برنامه ریزی های بی نقصم به فنا رفتنTT... (کیدو می‌دونه]":)

    پی‌نوشت: ایگو رو توی این روز ها می‌نوشتم. حالا شاید نه هر روز، ولی نوشتم. و گفتم که تا 30 روز قراره پیش ببرمش و این کارو می‌کنم/"-"

    پی‌نوشت: امروز به صورت جدی یه بولت ژورنال شروع کردم... اولین بارم نیست که یه دفتر بر می‌دارم که توش برنامه ریزی کنم بعد ولش کنم بعد چند روز:/ ولی خب اینبار تلاشم رو اینه که ولش نکنم و حداقل یه ترم بچسبم بهش... آره<:

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۴ مهر ۰۰

    Otanjobi Omedeto~

    تولد دارلینگمه<:

    حیحی.

     

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۳ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز پنجم.

    *سر سفره نهار*

    من: ولی اگه پسر بودم دلم می‌خواست اسمم کوروش ـی چیزی باشه... یا مثلا ماهان، یا آبان. خیلی قشنگن.

    داداشم: آبان اسمه؟"-"...

    من: آره"-" اسم پسره"-" این سه تا اسم تنها چیزایین که در مورد پسر بودن دوست دارم"-"...

    داداشم: اگه من دختر بودم... هممم... دلم می‌خواست اسمم دنیا باشه!

    من:*نیشخند*

    داداشم: نه نه جدی، گوهر*-* می‌خواستم گوهر باشم*-*

    من: بانو گوهر خیر اندیش؟ XDDD

    داداشم: آره، ملکه کوروش توپیا و معشوقه‌ی سرورم می‌شدم XDD

     

    3. چه کارایی هست که مجبوری انجامشون بدی؟

    از وقتی کنکورمو دادم دیگه کارای زیادی نیست که از روی اجبار انجامشون بدم، در واقع توی یه وقت اضافه ام که به زودی قراره به پایان برسه. و اوج کارایی که از روی اجبار انجامشون دادم شامل تمیز کردن خونه (نه اتاقم، اتاقمو تقریبا هر روز با عشق مرتب می‌کنم/"-") یا جاروبرقی کشیدن و گاهی اوقات شام درست کردن بوده...

    در واقع بیشتر وقتم به بطالت گذشته"-"... دقیقا هم یادم نمی‌آد چه غلطی کردم تو این مدت..."-"...

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    #99

    ,If you are so clever

    !I am genius

    *سر دادن خنده‌های شیطانی*

     

    نمی‌دونم فهمیدید یا نه، ولی قالب به طرز عجیبی قاتی کرده بود.

    و الان پس از ساعت ها کلنجار رفتن باهاش درست شد^-^...

    از خودم معذرت می‌خوام که وب ژیگولم ساعت‌ها چنین چهره‌ی کریهی به خودش گرفته بود._.

    *آغوش گرم مادرانه*

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز چهارم.

    امروز یکی از شاگردای بابام یه تابلو برام آورده بود"-"...

    ینی شاگرد بابام، برای دختر استادش، یه تابلو کشیده...(": ... حیح.

    (اینقدر که من باکمالات و دوست‌داشتنی تشریف دارم.)

    (اصن مگه می‌شه قربونم نرفت.)

     

    +فیلم The Shining رو دیدین؟...

    فقط منم که آهنگاش کلی رو مخم بودن یا شمام فکر می‌کنین آهنگاش از خود فیلم ترسناک‌تر بودن؟"-"...

     

    +*آرزوی خوشحالی برای هلن*

     

    2. این ماه بیشتر از هر چیز منتظر چی هستی؟

    دانشگاه خبD": ...

    هرچند مشخص نیست کلاسا کی شروع بشن، و این که قراره حضوری باشن یا غیرحضوری. حیح.

    ثبت ناممو آنلاین کردم، شنبه هم برای ارسال مدارکم جهت تشکیل پرونده می‌رم اداره ی پست... و خب، الان شماره دانشجویی دارم دیگه*-*... ینی رسما دانشجو محسوب می‌شم(": ... تینتنتنتیدندت.

    به علاوه، تولد سنتاکو هم این ماههT^T... دارلینگم قراره زاده بشه/._ .

    به غیر از اینا، شروع پاییز و رسیدن مهر خودش چیزی بود که انتظارشو می‌کشیدم. و یه جورایی الان اون وایب پاییزو به صورت متفاوتی نسبت به سال‌های قبل دارم دریافت می‌نمایم/"-"... این اواخر تنهایی زیاد بیرون رفتم... اصن همین امروز تنهایی رفتم دکتر/"-"... فکر می‌کردم این مرحله تا مدت بیشتری برام قفل بمونه"-"... و خب یه جورایی رسما دارم حس می‌کنم بزرگ شدم3/>.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز سوم.

    دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که یه جورایی از این که برای ایگو فقط بیام دوتا عکس بذارم اصلا حس خوبی ندارم."-"

    یه جورایی پست‌های بدون نوشته یه جورایی حس ندارن انگار، خلاصه رو مخم بود.

    برای همون یه چالش 30 روزه شروع کردم همزمان باهاش. با هم جلو ببرمشون D": ...

    این همون چالشه.

    (هیسس! صداشو در نیارین، می‌دونم مال نوامبر 2016 عه، مهم سوالاشنD":)

    اگه کسی خوشش اومد شرکت کنه^^

     

    +البته الان ایگو 2 روز جلوتره"-"... حتما هم می‌دونید که اصلا به قیافم نمی‌خوره همچین چیزی مهم باشه برام اصن"-"

     

    1. اتفاق مهم ماه قبل چی بود؟

    خب...

    طی شهریور اتفاق های زیادی افتاد، در واقع اگه بخوام با جزئیات در موردش حرف بزنم یه طومار می‌شه. ولی خب، در مقابل یه سری ماجرا هایی که پیش اومد، واکنش‌هایی نشون دادم که از خودم انتظار نداشتم و حقیقتش الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم واقعا باید بالغانه‌تر رفتار می‌کردم و تو یه موقعیت‌هایی اینقدر احمق نمی‌بودم. ولی در هر صورت، به نظرم باید از جنبه‌ی مثبت به اون ماجرا نگاه کنم... چون یه جورایی الان بهتر می‌دونم باید تمرکزمو روی چه چیزا و چه کسایی توی زندگیم بذارم.

    دوم این که اول شهریور یه گلدوزی طاقت‌فرسا رو شروع کردم. واقعا دوختنش خیلی زمان می‌بره. و هنوز هم تموم نشده. (البته دروغ چرا، تنبلی هم کردم کلی، تاحالا می‌تونست تموم شده باشه که نشد3/>)

    سوم این که... در تمام مدتی که کلاس زبان می‌رفتم با معلم و کتابی که تدریس می‌کرد پیش می‌رفتم. ولی ماه اخیر دوتا کتاب دیگه رو شروع کردم و به تنهایی دارم می‌خونمشون. و یه جورایی خودآموز زبان یاد گرفتن خیلی جالبه D": حس خوبی بهم می‌ده. و یادم می‌ندازه که چقدر دلم برای بی‌دغدغه و استرس درس خوندن تنگ شده(":

    برای شهریور برنامه داشتم یه کار دیگه هم انجام بدم... که هنوز هم شروعش نکردم. با این که تقریبا 2 هفته هم از مهر گذشته:|...

    در واقع بیشتر شهریور به بطالت و وقت کشی گذشت. و نباید بذارم مهر هم اینطوری بشه(":

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: