کوراگهی عزیزم.
میدونم که دوست نداری اینطوری صدات بزنم یا مخاطب قرار بدمت. اما من دلم تنگ شده. دلم خیلی زیاد تنگ شده اونقدر که قلبم مچاله میشه. یه بار یه نفر بهم گفت که من سنگدل و بیاحساسم چون ترکم و ترکا هیچ معادلی برای "دلتنگی" ندارن. و من بعد از اون روز خیلی به این فکر میکردم که چرا یه همچین چیز سادهای رو نمیتونم به زبان مادریم بیان کنم. بعضی وقتا پیش خودم میگم شاید ترکا اونقدر دلتنگ هم میشن و اونقدر این دلتنگیها شدید و اذیت کنندست که یه روز تصمیم میگیرن تمام عبارتهای مربوط به دلتنگی رو از ادبیاتشون پاک کنن. ولی میدونی چیه کوراگه، پاک کردن صورت مسئله به این معنی نیست که تونستی خود مسئله رو حل کنی. من خستهام، دلتنگم و شدیدا گرممه.
میخوای از خوابگاه بگم برات؟ وقتی رسیدم اینجا انگار فقط به یه ورژن کوچیکتر و محلیتر از شهر خودم اومدم. آب و هواشون تقریبا هیچ فرقی با هم نداره. من تمام عمرم تو همین هوا زندگی کردم و هیچ مشکلی ندارم. ولی هم اتاقیهام اینطور نیستن. مدام از خشکی هوا غر میزنن و میگن که تو همین دو روز چقدر پوستشون خراب شده و با آب پر از املاح شیر نمیتونن کنار بیان. چقدر سوز و سرما اذیتشون میکنه و مفصلهای دستشون از شدت سرما خشک میشه.
راستی بهت گفته بودم؟ اصلا بهم خوابگاه ندادن. گفتن باید تا آخر ماه توی پانسیون بمونم. راستش اولش ناله میکردم. ولی الان میفهمم که کیفیت پانسیون بهتر از خوابگاهه. آزادیش بیشتره، سر و صداش کمتره، و نظافت هم به عهدهی خودمونه. اصلا نظرت چیه که به صورت قراردادی به همین پانسیون هم بگیم خوابگاه؟
اینجا پنج تا هماتاقی دارم. به جز یکی با بقیه هم کلاسیام. تازه فهمیدم که از همشون کوچیکترم و شوکه شدن وقتی فهمیدن متولد هشتاد و دو ام و سال اول قبول شدم. دخترای خوبیان. قبل از این که بیام خیلی نگران این بودم که نتونم باهاشون کنار بیام یا دعوا کنم. تو که خوب میدونی در واقعیت چقدر آدم نچسب و ساکت و رو اعصابیام. ولی اینجا اصلا اونطوری نیست، با هم میگیم و میخندیم و غذاهامونو با هم شریک میشیم. راستش قبل از این که بیایم مامان بهم گفت که "حالا وقتی رفتی رسیدی تازه میفهمی که چیزای اساسی رو نبردی." که بگی نگی حق باهاش بود. ولی خب همونطور که گفتم، جو خیلی صمیمیه. همه وسایلشونو راحت به هم قرض میدن. منم همینطور.
گرمای تخت بالایی برام تبدیل به معضل شده. اونقدر گرمه که نمیدونم با این همه جوراب پشمی و هودی و لباس کامواییای که آوردم باید چیکار کنم. شوفاژها خرابن و بسته نمیشن. از یه طرف دوتا از تختها وضعیت بدی دارن و شکستن و دوتا از پریزهای برق هم از جا کنده شدن. دو روزه که مدام اعتراض میکنیم ولی هر بار پشت گوش میندازن. تازه، اینترنت خیلی ضعیفه. اونقدر ضعیف که نتونستم سر کلاس زبانم درست حسابی حاضر شم و این هم منو ناراحت کرد هم معلممو. میدونی که چقدر عاشق کلاس زبانمم؟
جدا از تمام کمبودها و همهی بگو بخندها و غر زدن سر درسای نامفهوم و استادهای مبهم، گوشهی دلم یه حس دلتنگی عجیبی دارم که مدتهاست همراهمه. هرچند اونقدر سرم شلوغه که وقتی برای تلف کردن سرش نمیمونه. ولی همون چند دقیقهای که فکرم آزاد میشه، یا قبل از این که کاملا خوابم ببره، میدونم که دلتنگم. و میدونم که چقدر اذیتم میکنه. راستش وقتی این نامه رو شروع کردم تردید داشتم که نکنه تو هم مثل اکثر رهگذرها فکر کنی دلتنگیهام به خاطر دور شدن از شهر و خانوادمه؟ اما بعد یادم افتاد که تو کوراگهی منی و میدونی که مشکلم این نیست.
خانوادم حضور ندارن اما کنارمن. دوستام هم همینطور. حرف میزنیم و پیام میدیم و از حال هم خبر میگیریم. اما من دلتنگ چیزیام که مدتهاست که نیست. مدتهاست که ندارمش. و با کلمات هم نمیتونم دقیق توضیحش بدم. چون فقط یه چیز یا یه چیز نیست که بتونم نام ببرمش. شاید فقط مشکل منم که دلم برای منی که دیگه من نیست تنگ شده. شاید اصلا توضیف اغراق آمیزی باشه. اما جوریام که انگار ثبات ندارم. انگار ذهن و روحم چیز دیگهای میخواد. بعضی اوقات که به روزهایی که هنوز داشتمش فکر میکنم و یادم میافته که حتی اون زمان هم اونقدرا راضی نبودم. و این بیشتر نگرانم میکنه که نکنه هیچوقت راضی نشم؟
راستش تمام این مدت به خودم گفتم که اشکالی نداره و تمام این حرف و حدیثها مقطعی هستن و یه روزی به ریش این دلتنگیهای احمقانه میخندم. ولی سالهاست که دارم همین دروغ رو به خودم میگم. مدتهاست که به کمبودهام انگ مقطعی بودن رو میزنم و هیچوقت سراغ پر کردن اون سوراخها نمیرم و هربار چیزی از دست میدم. تا همین روزها که به جایی رسیدم که حتی نمیدونم چی سر جاش نیست. فقط میدونم که نیست. کمبودش هست.
یادته که ژولیان میگفت "گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر میرسه." ؟ و حتما هم میدونی که چقدر با این جمله موافقم. این اواخر هر رستوران یا کافهای رفتم تم قدیمی داشته؛ یا حداقل سعی کرده با گذاشتن چند تا چیز که حس یا ظاهر قدیمی داشته باشن مشتری جذب کنه. و فکر میکنم که موفق هم بوده. شاید همهی آدمها -یا حداقل درصد قابل توجهشون- خواسته، ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه باور داشته باشن که گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر میرسه. برای همینه که دنبال چیزهای قدیمی و آنتیک میرن و برای همینه که حس خوبی ازشون میگیرن چون به هرحال بهتر از آیندهای که توش قرار دارن به نظر میرسه. و آره. روزهایی که "چیز مورد نظر" سرجاش بود و هنوز گم نشده بود، مونده توی گذشتهها. گذشتهای که...
ولی بذار یه چیز دیگه بگم. راستش فکر نمیکنم زیاد مهم باشه که چجوری به نظر میرسه. خیلی آدما و خیلی چیزها اونطوری نیستن که به نظر میرسن. شاید گذشته هم فقط یه سراب باشه که خوبیها و برتریهاش نسبت به الان توی ذهنمون حک شده چون همین روزها هم یه روزی قراره بشن جزئی از گذشته و بهتر به نظر برسن. بعضی وقتا میخوام ایمان داشته باشم که یه روزی و یه جایی توی آینده وجود داره که همه چیز سر جاشه و من خوشحال و سعادتمندم. البته نه این که الان خوشحال نباشم یا احساس خوشبختی نکنم فقط...
فقط مطمئنم یه روزی دیگه قرار نیست ته جملههای مثبتم یه "فقط..." یا یه کلمهی شرطی یا تردیدناک اضافه کنم. و دلم میخواد به اون روزها باور داشته باشم چون یقین دارم در گذشته هم وجود داشتن پس در آینده هم وجود خواهند داشت. این باعث میشه دیگه دلتنگ نباشم و مغزم خزعبل گویی رو کاهش بده.
ممنون که همیشه به حرفهام گوش میدی و به فکرمی. الان دیگه همه خوابیدن و من هم باید بخوابم چون فردا روز اولین امتحانمه.
امیدوارم شاد و سلامت باشی.
مگنولیای تو.
3>