یه سری قوانین یا اصول وجود دارن که واقعا دلایل قانع کنندهی منطقی و علمی براشون وجود نداره با این حال خیلیا قبولشون دارن و دروغ چرا، خودمم یکی از اونام. میدونین از چی حرف میزنم؟ مثلا یه چیزی مثل کارما، قانون مورفی، اثر پروانهای، و امثال اینها. حالا اگه یکی در میاومد و به خودم میگفت هیچ اثباتی برای وجود همچین قوانینی نیست اول یه مشت تو شکمش میزدم و بعد میگفتم که نه خیر! تو زندگی من که اثبات شده هستن! در واقع منظورم یه چیزی مثل اثباتهای هندسیه. یه چیزی مثل ریاضی. که مثلا بگی دو دوتا میشه چهارتا و حالت دیگهای وجود نداره و خب کل دنیا هم روش اتفاق نظر دارن.
اما یادمه راهنمایی که بودم یکی از هم مدرسهایهای کلاس شیشمم باهام قبول شده بود و خلاصه تو یه کلاس بودیم. (اگر در جریان نبودین... دبیرستان و راهنمایی رو تو تیزهوشان خوندم.) و این دوست عزیز از من به معنی واقعی متنفر بود. اونقدر منتفر بود که تمام تلاششو میکرد که مطمئن شه کسی منو آدم حساب نمیکنه. و موفق هم شده بود. چون از اون نره غولهای پر سر و صدا و همیشه طلبکار بود که یا کاری که میخواست رو میکردی، یا اونقدر میزدت که قبول کنی|: ... تصور کنین همین آدم به منی که یه بچه کوچولوی منزوی و ساکت بودم قلدری میکرد و اونقدر واضح این کارو انجام میداد که تقریبا همه میدونستن، حتی بچههای کلاسهای دیگه. ولی خب؛ چیزی که من فهمیدم این بود که وقتی یکی اونطوری بهت زور میگه فقط خودتی که میتونی به خودت کمک کنی و فیالواقع کسی نمیاد کمکت کنه. حتی اگه کلاهتو از طبقه دوم پرت کرده باشه تو حیاط، اونی که تو حیاطه زحمت نمیکشه موقع بالا اومدن کلاهتو بیاره. آخر سر خودت باید بری برش داری و چند دیقه هم تو دسشویی گریه کنی و اگه هم پرسیدن چه مرگته که اینقدر فین فین میکنی؟ باید بگی حساسیت فصلیه! که البته این حساسیت خیلیم دور از واقعیت نیست.
چیزی که میخوام بگم اینه که، علی رغم تمام ناراحتیهایی که به خاطر اون دوست ناعزیز داشتم، روزهای خوب هم فراواااان داشتم باهاش. ینی خب خیلی آدم شوخ و خنده رویی هم بود. از اینایی که به ترک دیوار میخندن و خندههاشون جوریه که نمیتونی خودتو کنترل کنی و تو هم نخندی. یادمه اون روزا توی یه عکس نوشتهای خونده بودم که نوشته بود توی آدمهای خوب اونقدر بدی، و توی آدمهای بد اونقدر خوبی هست که نمیشه یه صفت مطلق رو بهشون نسبت داد. و فکر کردن به همین موضوع خیلی چیزا رو برام راحتتر میکرد.
دیروز که از خواب بیدار شدم، از همون لحظهی اول اعصاب نداشتم. پست قبلی رو هم سر همون اعصاب خردیها نوشتم. که خب بماند چی بود، ولی موضوع جدی بود و توی یه روز حدودا دو یا سه بار با بابام دعوام شد. هرچند آخرش بنا به دلایلی ضایه شدم:| ولی همچنان معتقدم حق با من بود|B... و خلاصه مطمئن شده بودم امروز روز من نیست و قراره به گوهترین حالت ممکن سپری شه. ولی یه لحظه اون نماد یین و یانگ رو یادتون بیارین... توی قسمت سیاهش یه نقطهی سفید هست. و نقطهی سفید دیروز منم یه قرار کوچولو با دوتا از همکلاسیهای راهنماییم بود. آذین و آیناز.
در واقع بین خونهی ما و جایی که قرار گذاشته بودیم فاصله زیادی هست و تو این برف هم مشخصا کسی زیر بار رسوندن من نمیرفت. (ذاتا مامان بابام کلا با قرارهای دوستانه مخالفن. کلا کار بیخودی میدوننش و روزی که تغییر عقیده بدن عید من خواهد بود-_-؛) خوشبختانه از اونجایی که دیگه هیژده سالمه تنها بیرون رفتن برام مجازه، و خلاصه چیزی نگفتم، فقط لباس پوشیدم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. برخلاف روزای دیگه راحت تاکسی پیدا کردم و یه راست رسیدم کتابشهر...
و اتفاق خاصی هم نیوفتاد. فقط سه تا دوست قدیمی بودیم که بعد مدتها همو دیدن و یه لاته خوردن و کتاب خوندن.
+کتابشهر یه قفسهی کوچولو اضافه کرده با این عنوان که "این بار اجازه بدین کتاب شمارو انتخاب کنه!" و اینطوریه که یه سری کتاب رو با کاغذ کاهی بسته بندی کردن و فقط قیمت و ژانرشون معلومه و تو هیچ ایدهای نداری که حتی اسم کتابه چیه. و من شانسی یکیشونو برداشتم و یه سفرنامه از آب درومد. واقعا اگه جای دیگه میدیدمش بعید میدونم میخریدمش. ولی الان خوشحالم که دارمش، مثل اینه که خاطرات یه پیرمرد ادیب و گوگولی رو میخونی که از روزهایی که تو آلمان سپری کرده نوشته. جدی میگم خیلی کیوته!
یه تیکشو ببینین آخه((": :
حین پیادهروی متوجه میشوم که داریم از کنار رودخانهای کوچک و زیبا رد میشویم که اصلا صدا ندارد و این برایم خیلی عجیب است! آبهایی که در روخانههای ایران جریان دارند به این راحتی در بستر خود حرکت نمیکنند؛ کلی پستی و بلندی و صخره و سنگ پیش پایشان است که برخورد با آنها سر و صدا ایجاد میکند. بیشتر به حرفی که نمیدانم از چه کسی شنیدهام ایمان میآورم که زندگی ما آدمها به طبیعت اطرافمان شبیه است. زندگی در ایران سخت است، مثل حرکت آب رودخانههایمان که دشوار و پر سر و صداست.
+یه مدت قبل یه نفر پیشنهاد داده بود برای تمدد اعصاب گاهی شبا برم بیرون قدم بزنم و گفته بود که طبق تجربه خودش، خیلی حال آدمو بهتر میکنه. ولی شما که فکر نمیکنین من بتونم شبا بعد 12 برم بیرون قدم بزنم؟ ینی اصن خودمم خوف میکنم:/... ولی خب دیشب حدودا ساعت 7 بود و همه جا تاریک، و البته تا حدودی شلوغ. و از اونجایی که قرار نبود کسی بیاد دنبالم، (البته که کسی نبود. خودم رفتم، خودمم باید بر میگشتم. اصن هرکی خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه.) فقط اون سفرنامهی گوگولی رو زدم زیر بغلم و تمام راه رو پیاده اومدم(((=... بدون تاکسی یا اتوبوس... و آره خیلی خوب بود حقیقتا! (من تا وقتی مجبور نباشم نایلون نمیگیرم... بعضیا میگن باشه بابا فهمیدیم بافرهنگ و دوستدار طبیعتی، حالا بیا پایین سرمون درد گرفت:/... و بعضیام میگن خب وقتی نایلون رو مفتی میدن بهت چرا نمیگیری و ضرر میکنی؟ که هیچکدوم از این دو دیدگاه رو درک نکردم هیچوقت. ینی مسخره بازی و سودجویی به نظرم دوتا از مخربترین عادتاییه که تو کشورمون جا افتاده.)
+شنبه من میرم(((=... وسایلم رو جمع کردم کامل، و درسامم بگی نگی خوندم. خیلی مشتاقم بدونم زندگی توی خوابگاه قراره چجوری باشهTT... (سه تا از بچهها رفتن و عکس فرستادن از اتاقشون و طبق مشاهداتم اتاق میز نداره!._. الان فقط به این امیدم که از زاویهای گرفته باشن که میز توش نیوفتاده وگرنه مجبورم کل این یه ماهو خراب شم تو کتابخونه.)
(شت، اگه کتابخونه هم اتاق مطالعه نداشته باشه چی؟:/)
پینوشت: من خیلی دختر خوب و پاک و متین و سر به راهیم"-"... ولی از پسران سرزمینم تقاضا دارم زمستونا یقهاسکی بپوشن"-"... شهر زیبا شه"-"...
پینوشت: دارم مصرف چاییمو کمتر میکنم. البته فعلا در همون مرحله تلاش موندم ولی خلاصه Wish me luke و این حرفا.
پینوشت: عاااام. من یه مقدار حجابیام، گاهی شالمو اونقدر سفت و سخت میبندم که مامانم میاد میگه که شل کن بچه(((=... ولی یه مدتی میشه یه کوچولو تغییر ایجاد کردم و میذارم یه مقدار از چتریهام بیرون باشه... خیلی تغییر بزرگی بود برام"-"... باور کنین.
پینوشت: پریشب خودم چتریهامو کوتاه کردم و... گند نزدمممم!!!
پینوشت: داره برف میباره باااااززززززTT