#34

!Warning!

*شاید هیچ احتیاجی نباشه که گزافه های امروزمو بخونید. یه مشت چسناله یو نو؟*

هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روز مدرسمونو اینجوری ببینم.

امروز احتمالا آخرین روزی بود که مدرسه رفتم. اون افسردگی بی دلیل پاییزی رو یادتونه؟ آره. دوباره اومده سراغم. میدونین چیه. شاید اصلا اسمش افسردگی نباشه. مزخرفه.

حالم از همه ی آدمای اطرافم به هم میخوره.

فقط دلم میخواد ولم کنن و فقط بذارن تو خودم باشم. 

روزایی که بارون میاد من "باید" آهنگ چینی گوش کنم. بدون این که نگران باشم که شارژ هدفونم داره تموم میشه یا تستامو نزدم یا کمترین نمره رو توی امتحان زبان امروزم آوردم.

روزایی که بارون میباره باید صبح خیلی زود بیدار شم. حساب ساعت دستم نباشه و فقط برم تو خودم. عمیق تر و عمیق تر بدون این که لازم باشه به کسی توضیح بدم چرا. بدون این که لازم باشه کسی دم به دیقه بیاد بهم سر بزنه. نمیخوام با کسی حرف بزنم. حوصله ی هیچکسو ندارم... شایدم یه حس زودگذر مزخرفه که بعد از این که عین خرس قطبی از خواب بعد از ظهرم بیدار شدم و فکر کردم کلاس دارم ولی در واقع امتحان فاینال داشتم و اصلا یادم نبود؛ اومده سراغم.

مدیونید اگه فکر کنین حتی یه کلمه براش خونده بودم.

امروز مدرسه خیلی عجیب بود. خیلی.

تجربه کردن چنین چیزی برام جالب بود. هرچند هیچوقت دوست نداشتم چنین چیزی رو به چشم ببینم. چرا؟ چون اصلا شبیه مدرسه نبود. اصلا. 

از صبح خیلی زود داشت بارون میومد. و من حتی بدون این که لیوان دوم چاییمو بخورم از خونه رفتم بیرون. 

با این که دیر رسیدم ولی بازم موقع ورود الکل پاشیدن رو کل سر و صورتم و بعدش نتونستم کلاس خودمونو پیدا کنم. معلم شیمیمون نبود. ینی من پیداش نکردم. 

پس چیکار کردم؟ فقط یادم میاد که خودمو فرو کردم تو یکی از کلاسا... و بعدش که با چهره ی رشید معلم عربیمون مواجه شدم نتونستم بهش بگم که کلاس اشتباه اومدم چون اون شروع کرد به گفتن این که چرا تو این وضع اومدی مدرسه؟ در حالی که شنیدن چنین چیزی از مخنفی کم چگال جز محالات بود و منم تنها کسی نبودم که رفته بودم.

زنگ شیمی به فنا رفت. در واقع تو یه کلاس دیگه نشسته بودم. و فقط دونفر بودیم. من و فاضله. 

زنگ بعدی سه نفر دیگه از بچه ها اومدن. و چون صلاح دیدیم که دلمون نمیخواد بریم سر کلاس، رفتیم کتابخونه حقیر مدرسه. و ادبیات خوندیم. زنگ بعدی اونا رفتن سر کلاس عربی. 

و من تنها موندم. 

عربی داشتیم. 

حوصله ی مخنفی رو نداشتم. 

پس چیکار کردم؟ کتاب تست زیست رو برداشتم و همینطور که چشمام از شدت کمبود اکسیژن در حال بسته شدن بودن سعی کردم زیست بخونم. موفقیت آمیز نبود. 

وقتی میخواستم برم به بابام زنگ بزنم که بیاد دنبالم صدای معلم شیمیمونو شنیدم. بدو بدو رفتم دنبال صداش و عین لنگر کشتی خودمو پرت کردم تو کلاسش. یه لبخند ژکوند از زیر ماسکش بهم زد و ادامه درسشو داد. همچنان فکر میکنم لاغر تر شده. قبلا مانتوش خیلی کیپ میموند.

و زنگ بعدی؟ دلم میخواست فیزیک بخونم.

پس چیکار کردم؟ به جای این که برم سر کلاس خودم یا حتی پیش معلم فیزیک خودم، رفتم سراغ یه کلاس دیگه. و معلم فیزیک سال پیشمون. دلم براش تنگ شده بود. 

چقدر هر دومون شبیه احمقا شده بودیم وقتی سعی میکردیم ماژِیک های غیروایت برد رو با الکل از روی تخته پاک کنیم. یا حتی وقتی که فهمیدم کیفم به فنا رفته چون ظرف صابونم نشستی پیدا کرده. 

تمام روز داشت بارون میبارید.

و من مدرسه بودم.

زندگی مزخرفی شده. 

حتی حوصله ی پنجمین سوال رو ندارم.

شاید باید ببخشید بگم بابت این حرفم.

ولی میدونید، به هیچ جمله ی انگیزه بخش یا دلداری ای احتیاج ندارم.

کفریم میکنه.

این افسردگی سومین سالیه که میاد پیشم. صادق باشم؟

دوسش دارم.

باعث میشه بیشتر به خودم فکر کنم.

باعث میشه حس کنم من 20 سال بعد با یه نفر دیگه پشت بوته های گل محمدی و داره از پنجره اتاقم نگاهم میکنه. و به اون یه نفر دیگه توضیح میده که من الان داره به چی فکر میکنه. میدونین مثل چی... مثل زمان هایی که توموئه بالای درخت ساکورا میشست و تمام روز مراقب نانامی بود. 

باعث میشه حس کنم شخصیت اصلی یه داستان کسل کننده ام. 

که خوانندش اصلا نمیدونه برای چی داره همچین کتاب مسخره ای میخونه.

و به خودم بگم که دنیا چقدر پر از آدمایی مثل خودمه که فکر میکنن توی ورق ها و کلمات و نوشته های یه کتاب گیر افتادن... اتفاقا امروز زنگ تفریح بحث زندگی قبلی بود.

من نمیخوام بحث کنم. اون لحظه هم نمیخواستم. پس موضوعو کش ندادم و سریع اومدم داخل نشستم. ولی نمیتونید تصور کنید که چقدر با وجود زندگی قبلی موافقم. نمیدونم زندگی قبلیم چی بودم. 

شاید این زمانا تو زندگی قبلیم یه اتفاق مهم افتاده. یه چیزی که باعث میشه حس پوچی کنم. حس کنم هیچی وجود نداره. و الانم با دیدن این هوا، با دیدن هوای بارونی دلم بخواد آهنگ چینی گوش کنم و چایی بخورم و برگ های آدنیوم رو لمس کنم.

خب...

همین دیگه.

مغزم داشت منفجر میشد. 

حتی معلم زبانم یا مامانم میگن که مثل همیشه نیستم. 

معلومه که نیستم. 

شاید تا یه مدت اصلا عینک نزدم.

 

 

پی نوشت: آهنگ چینی معرفی کنید. هرچی بیشتر بهتر.

پی نوشت: باشه. سعی میکنم تا هفته بعد خودمو جمع و جور کنم. چون یه "کار خوب" مهم دارم که باید انجامش بدم و حداقل اون روز رو نباید افسرده باشم. برام روز مهمیه میفهمید؟

پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم منی که تونستم 30 روز پشت سر هم شرح حال بنویسم چرا نمیتونم یه چالش 10 روزه رو تموم کنم...

پی نوشت: پنکه ی پارس خزرمو یادتونه؟ حالا یه بخاری پارس خزر دارم(= و در حالی که همه تیشرت و آستین کوتاه پوشیدن هودیمو تنم میکنم و جوراب های حوله ایمو میپوشم و در حالی که دارم میلرزم میشینیم جلوش^^

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    اگر یه روز...

     

    یکی از داغون ترین اتفاقاتی که میتونست برام بیوفته، روز شنبه رخ داد. هاله برای اولین بار عینک زده بود و اون کت جین جدیدشو پوشیده بود. منم که دیر رسیدم سر کلاس و یه ساعت داشتم معلمو قانع میکردم که این روز اولی نیست که مدرسه میام"-"
    وقتی زنگ خورد، خیلی جدی برگشتم به اسرا گفتم: راستی هاله امروز کلا نمیاد؟

    اسرا نشنید.

    یه بار دیگه گفتم: میگم اسرا، امروز هاله نمیاد؟

    هاله:

    هاله:

    هاله: .ـ. ....

    دقیقا جلوی صورتم بود. چند ثانیه به هم خیره موندیم و بعد پقی زدیم زیر خنده... چرا... من و هاله 6 ساله دوستیم... چرا نشناختمش؟

     

    بگذریم از اینا!

    میدونم دارم شور چالش ده سواله ی وبلاگی رو در میارم، و بازم میدونم بیش از حد به تعویق انداختمش و شاید فکر کنید مرض دارم که میخوام توی یه چالش جدید شرکت کنم! شایدم حق دارید D=

    ولی به قول هلیا این چالشا باعث میشن آدم برای پستاش موضوع داشته باشه و علاف و بیکار توی وبش چرخ نزنه بدون این که موضوعی برای نالش داشته باشه... که البته با توجه به این میزان از چَتی بودن اینجانب این مورد خیلی برای من پیش نمیاد که خیلی نکته مهمی نیس...

    خب!

    چالشی که امروز میخوام توش شرکت کنم از اینجا شروع شده و من برای بار اول تو وب رفیق نیمه راه دیدمش و به نظرم خیلی قشنگ و کیوت اومد(=

    توضیح خاصی که نیاز نداره، فقط کافیه بگیم اگه فلان وبلاگ نویس رو ببینیم چی بهش میگیم!

     

    دوس دارم هرکسی که تو این لیست ازش اسم بردم تو چالش شرکت کنه(=... 

     

    پی نوشت: واقعا که انتظار ندارید اون همه آدم رو لینک کنم... دارید؟"-"

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۸ مهر ۹۹

    سوال چهارم

     

    برخلاف اکثر روزا واقعا حرف خاصی برای زدن ندارم.

    دوست ندارم این وب تبدیل به محل چسناله بشه و هر روز بیام و از افکار سمی و به دردنخورم حرف بزنم. ولی واقعیت اینه که همین افکار منفی هستن که شاید بخش بزرگی از تفکرات من یا یه تعداد از هم سن و سال های خودمو تشکیل میدن. به قول اون میمه اگه الان تو بهترین دوران زندگیمم، ببین بقیش دیگه چه ریدمانیه((=

    بگذریم... سعی میکنم کمتر ناله کنم و حداقل تمرکزمو بذارم رو چیزایی که حس بهتری بهم میدن، مثلا میتونم رو کامبک فوکوس کنم... آه... این یقینا میتونه یکی از بهترین اتفاقات این دوران باشه...

     

    دیروز داشتم لیست انیمه هایی که این پاییز قراره متنشر بشن رو میدیدم و یه مقدار هم ازشون تریلر و اینجور چیزا دیدم... نمیدونم چطور بگم... احساس میکنم از یه سری آرمان هام فاصله گرفتم. اصلا آخرین باری که انیمه دیدم یادم نیست... فک کنم آخرین انیمه سریالی که دیدم همون هاناکو-کون بود... آخرین باری که سریال دیدمم احتمالا برمیگرده به دو ماه قبل... حتی هنوز نوولند رو تموم نکردم و قسمت 5 فصل 2 آخرین قسمتی بود که دیدم... بورد پروژه های پینترستم هر روز داره پربار تر میشه و نمیدونم که کی قراره به این همه کار نکرده... این همه چیز ندیده و این همه کتاب نخونده جامه ی عمل بپوشونم. 

    میدونین ترسم از چیه؟

    به قول هلیا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه نیست.

    از کجا معلوم بعد از کنکورمم دلم بخواد نوولند ببینم؟

    از کجا معلوم بعد از کنکورمم هرمولوژی دوست داشته باشم و بخوام مجموعه ی حشرات خشک شدمو گسترش بدم؟ 

    یا کاغذ بازیافت کنم؟ یا گل خشک کنم؟ یا آبرنگ رو از مامانم یاد بگیرم؟ یا دلم بخواد شمشیر شیشه ای یا حتی جلد دوم دربار درخشان رو بخونم؟ هنوز دلم بخواد تضاد سیرک رو ادامه بدم؟ دلم بخواد رو جین هام نقاشی بکشم؟ گلدوزی کنم؟ ژورنال درست کنم؟ آرایش به سبک کره ای رو یاد بگیرم؟ و بلا بلا...

    بریم برای سوال چهارم چالش ده سوال وبلاگی.

    میدونم خیلی گذشته. ولی دلم میخواد تمومش کنم... 

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۴ مهر ۹۹

    #33

    خب... مگلونیایی که هر روز پست میذاشت، یهو قریب به یه ماه غیبش زد!!((=

    اتفاقاتی که در اطرافم در حال وقوعن، چنان با موج پیوسته ای در جریانن که بعضی وقتا خودمو حس نمیکنم. همونطور که همین دوسال دبیرستان، یا سه سال راهنماییم مثل برق و باد  گذشتن هم برام چندان قابل هضم نیستن.

    من حتی هنوز خودمو یه دوزادهمی نمیدونم.

    نمیتونم باور کنم داره تموم میشه، مدرسه رو میگم. با این که هنوز نه ماه مونده، ولی احساس غریبی میکنم. با خودم، با این احساسی که دارم مخصوصا با این وضع کرونایی!

    یادم میاد سال دهم به خاطر یه سری دردسرا نتونستم تقویتی برم. و خب وقتی هاله با ذوق و شوق اومد و برام از مدرسه جدید گفت و حسابی تو ذوقم خورد، ... هی... حتی نمیتونم جمله رو تموم کنم.

    هاله میگفت مدرسمون شبیه نمازخونست!

    و راست میگفت. مدرسه واقعا واقعا شبیه جاییه که توش تکیه و مراسم عزا و قرآن خوانی برگزار میکنن. ولی میدونین... مدرسه ی خالی یه حس دیگه ای داره...

    من قدیما با دختر عموم یه رمان میخوندم که اسمش قرن بود. 

    یادم میاد اولای داستان اینجوری بود که مرسی میتونست روحای داخل خونشونو ببینه و میدید که اونا از دیوارا رد میشن. 

    مدرسه ی قبلی هر وقت راهرو ها خالی میشد بدو بدو کل راهرو رو طی میکردم و سعی میکردم مثل روحا از دیوار رد بشم. شاید مسخره به نظر میومد. حتی آذین توی انشای آخر سالش نوشته بود که آوا و هاله پشت دیوارای مدرسه دنبال یه غول بی شاخ و دم میگردن که از خونش اکسیر جادویی بسازن. 

    شاید همچین بیراهم نمیگفت. نمیدونم پشت دیوار مدرسه دنبال چی میگشتم. شاید انتظار یه خونه ی آرمانی با یه مادر فولادزره با چشمای دکمه ای رو داشتم، شایدم یه فضای خالی، پر از ابرای پشمکی جایی که جاذبه ای وجود نداره. شاید دنبال کفشای یاقوتی یا کاخ زمردین میگشتم.

    نمیدونم.

    من حتی زیر تختم دایره ی جادویی کشیده بودم. 

    یادمه یه شب رفتم تو حیاط و پشت ماشین مامانم میخواستم قرارداد جادویی ببندم. اونقدر خلال دندون رو رو انگشتم فشار دادم که خونش بیاد. ولی دردم اومد و حتی نوک انگشتم زخمی هم نشد. برای همین با رنگ قرمز قرارداد رو نوشتم... حتی یادمه که سر همین قرارداد های جادویی گوشه ی فرش خونه رو سوزوندم و بعدش با قیچی قسمت های سوخته رو برداشتم و کمد رو کشیدم روش. و هیچوقت کسی نفهمید که من فرش رو سوزوندم.

    من همه ی دندونای خودم و داداشم و مامانم رو نگه داشتم چون یه جا خونده بودم که یه عجوزه ی انگلیسی دندون عقل شوهرشو تبدیل به حلقه ی ازدواج کرده.

    حرفام پر از استعاره و مجازن؟ آره میدونم.

    شایدم هیچی ازشون نفهمید.

    نمیخواستم کلیشه ای حرف بزنم. حالا که دارم از سال آخرم و احساس مسخره ای که دارم حرف میزنم، نمیخوام چیزایی بگم که خودتونم میدونین. نمیخوام از خاطراتم با دوستام بگم. نمیخوام از معلما و مدیر و درسا بگم. 

    میخوام در مورد خودم بگم.

    منی که همیشه و همشه آرزوم عینکی شدن بود، حتی شبا با چراغ خاموش با تبلت کار میکردم که چشمام ضعیف شن. و الان به آرزوم رسیدم، عینکی شدم بالاخره... فردا... تقریبا یه هفته میشه که عینکی شدم.

    دم به دیقه کثیف شدنش و عرق کردنش با وجود ماسک واقعا ملال آوره. اینم از معضلاتشه دیگه... 

     

    نمیدونم هدفم از این همه زر زدن چی بود. 

    ولی دیروز وقتی با اسرا رفته بودیم آیندگان و اون دوتا دختر یازدهم که فکر میکردن ما هشتم هستیم... باعث شدن فک کنم شاید واقعا من هنوز همون بچه ی دماغو ی کلاس هشتمیم، منتها با یه مقدار دک و پز اضافی!

    دوست ندارم دوازدهمی صدام کنن. نمیخوام قبول کنم سال آخرمه. از تغییر متنفرم.

     

    پی نوشت: این پست قرار بود مربوط به چهارمین سوال چالش ده سواله ی وبلاگی باشه. ولی خب میدونم و میدونید که تا همین جاشم زیادی گزافه گویی کردم. پس بمونه برای بعد^^....

    پی نوشت: تقریبا چهار روز پیش بود که یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. البته شاید از نظر شما خیلی کار خفنی نباشه ولی چون برای اولین بار دارم به صورت جدی بهش فکر میکنم و وارد عمل شدم... خب خیلی هیجان انگیزه! حتی باعث میشه دست و پام بلزرن... اینو یادتون داشته باشین. چن روز بعد قشنگ میفهمین این حرفم ینی چی!!!

    پی نوشت: من بهتون نگفتم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره؟؟!! قسم خورده بودم قبل 1 مهر تیزر میاد. آیا ایمان نمی آورید؟

    پی نوشت: Wanna be myself مامامو رو گوش دادین؟ خیلی خوبه.... اصن آی ریسپکت مای سلف^^

    پی نوشت: من بازم سوتی دادم. تیچر گفت برین سه دیقه رست کنین منم باز یادم رفت میکروفونمو خاموش کنم و یهو جیــــغ زدم: لایک عـــه فلامینگو فلالالالــــــــــاااای ^---^ .... و بعدش فهمیدم که اوه... ولی دیگه کار از کار گذشته بود...

    پی نوشت: حالا من یادم میره میکروفونو خاموش کنم، معلم داداشم یادش رفته دوربین و میکروفونو روشن کنه|: بعد یه ساعت و نیم به دیوار درس داده. زیبا نیست؟

    پی نوشت: هاله هم عینکی شد، هورااا^-^ به قول اسرا قراره کور شدنمونو جشن بگیریم^^

    پی نوشت: رتبه یک کنکور از اردبیله و این ینی آیم دان.....

     

    بعدا نوشت: حس میکنم دارم رو معلم زیست جدیدمون کراش میزنم... 

    بعدا نوشت: دستگاه گردش خون من یه موردی داره. چرا کل بدنم داغه ولی پام و انگشتای کوچیک دستم یخ زدن؟ یه جا خونده بودم اگه دستات همیشه سردن ینی یه مشکل مادرزادی داری که رگ های دستت کمتر از حد لازمن. فک کنم این اختلالو دارم... حالا از نوع خفیفش...

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

    سوال سوم

     

    بله همونطور که میتونید حدس بزنید دیروز خواب موندم سو... پستی در کار نبود(("=

    نمیدونم منی که میخواستم ساعت 5 از خواب بیدار شم چجوری تا ساعت 9 خوابیدم... شایدم همین مسئله باعث شد به خودم بگم که حالا که 4 ساعت وقت تلف کردم، پس باید بقیه روزمو عالی بگذرونم و خب... حداقل تونستم انتظارات خودمو براورده کنم و این خوبه!

    امروز با این که ساعت 6 از خواب بیدار شدم اصلا خسته یا خموده نبودم، چون من همونم که بعد از بیداری قشنگ تا سه ساعت بعد رو حالت لودینگم و اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم|:

    ولی امروز میفهمیدم^-^

    احتمالا دارم عادت میکنم به این ساعت بیدار شدن...^-^

    امروز آزمون داشتم و از فصل تقسیم سلولی و تولید مثل زیست یازدهم هم قرار بود بیاد.

    امروز صبح قبل از شروع آزمون که داشتم مرور میکردم یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید که خب... باعث شد یه مقدار تو فکر فرو برم((=

    میتوکندری های سلول اسپرم توی بخش میانیشه، که موقع لقاح وارد تخمک نمیشه. این یعنی تمام میتوکندری هایی که سلول تخم داره منشاشون از سلول تخمکه. بخوام ساده تر بگم، میتوکندری یه اندامک سلولیه که انرژی تولید میکنه و تمامی میتوکندری هایی که تو تک تک سلول های بدن ما هستن از مامانمون به ارث رسیدن(("=

    ولی چیزی که باعث شد به فکر فرو برم اینه که... تمامی میتوکندری های بدن من از مامانم سرچشمه گرفتن. میتوکندری های مامانم از مادربزرگم، میتوکندری های مادربزرگم از مامانش و...!!!

    فکرشو کنین چه قدمتی دارن(("=...

    همین دیگه... به شگفت آمدم. و الانم اینجام تا به سومین سوال جواب بدم^-^

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

    سوال دوم

    امروز هم ساعت پنج صبح پاشدم((((=

    هرچند چون بعد از ظهر کلاس داشتم و باید لپ تاپو روشن میکردم صبح گشادیسمم امون نداد پست بذارم "-"

    دیروز توی مدرسه اتفاق جالبی افتاد. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اسرا اومده! تونسته بود با بهونه های فضایی فنچ رو راضی کنه که اجازه بده کلاسشو عوض کنه، و خب قیافه ی من و هاله هم به شدت بهت زده و خوشحال بود وقتی دیدیمش((=

    یکشنبه که اسرا تو کلاس ما نبود خیلی مزخرف گذشت. اصلا من و هاله هیچ حرفی برای زدن نداشتیم ولی دیروز سر و صدامون کل حیاط مدرسه رو برداشته بود D=

    نکته ای که وجود داره اینه که زین پس دیگه قرار نیست پیاده برگردم، اولش فکر میکردم چقدر بد شد، چون دلم نمیخواست فاضله تنها بمونه. ولی سه شنبه فهمیدم یه دختره که نمیدونم اسمش چی بید|:... مسیرش تا یه جایی با فاضله یکیه و خب... خیالم راحت شد((=

    دیروز امتحان میان ترم زبانم داشتم.

    راستش از وقتی دوازدهم شدم همش مشاور و پشتیبان و... بهم میگن که باید کلاس زبانمو ول کنم چون وقتمو میگیره. احتمالا فکر میکنن من سر کلاس گل لگد میکنم و زبانی که اونجا میخونم تو کنکور نمیاد^^ 

    ولی خب من زیر بار نمیرم. 

    معلممو خیلی دوس دارم، همکلاسیامم همینطور. 

    از اونجایی که خیلی به شدت آدم درون گراییم معمولا با بچه های کلاس و معلما و... خیلی گرم نمیگیرم، ولی کلاس زبانم نه فقط روی انگلیسیم، بلکه به شدت روی روحیم تاثیر میذاره و در گوه ترین شرایط حالمو خوب میکنه. 

    منم نمیخوام ولش کنم. همین. تازه دیروز معلمم گفت که خیلی پیشرفت کردم و اگه با همین فرمون برم ممکنه که آیلتس نه بگیرم"-"

    اغراق میکردااا... خودمم میدونم... ولی مهم اون حس شور و شعفناکی بود که بهم داد(("=...

    هق...

    خب برای سوال دوم چالش ده سوال وبلاگی اینجا بیدم^^

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۹ شهریور ۹۹

    سوال اول

     

    سعلام((=

    امسال دیگه کنکوریم.

    با توجه به ناله هایی که تاحالا از کنکور کردم باید بدونید جقدر برام مهمه... حداقل اگه نتیجه ای که میگیرم هیچوقت اون چیزی نباشه که دوس دارم بازم ترجیح میدم جون بکنم براش، به قول اون تکسته:"ممکنه سخت کار کردن همیشه نتیجش موفقیت نباشه، ولی هرگز حسرت نیست!"...

    و خب میخوم موافقتمو با این جمله جیغ بزنم.

    میخوام بگم... اگه تعداد پستام کم تر شده تعجب نکنید(:

    به خودم قول دادم اگه قراره به بیان سر بزنم باید صبح خیلی زود بیدار شم. امروزم ساعت پنج و ربع صبح بیدار شدم و همین الان که دارم اینو مینویسم لباس فرم مدرسه تنمه.

    هیع مدرسه. 

    مدرسه ی حضوری! 

    باورم نمیشه سال آخر تحصیلم داره اینجوری میگذره و با همین فرمون قراره فارغ التحصیل بشم.

    کلی حرف دارم در مورد چیزای مختلف. در مورد داداشم که بالاخره بعد از یه سال موهاشو کوتاه کرد یا یکشنبه که با هاله رفته بودم مدرسه و عین دوتا بزمجه زل زده بودیم به نوشته های نستعلیق روی دیوار حیاط و خیلی چیزای دیگه! 

    بعضی وقتا حس میکنم دلم میخواد حتی از کرم دست و صورتی که استفاده میکنم هم حرف بزنم.

    به قول هلیا خیلی دلم میخواست یه پست مفصل و کامل و جامع در مورد یومِنو-چان بذارم. ولی خب فعلا میخوام کار مهم تری انجام بدم((=

    میخوام توی چالش ده سوال وبلاگی شرکت کنم که از اینجا استارت خورده و به مناسبت روز وبلاگ نویسی ایجاد شده و ممنونم از رفیق نیمه راه - آیلی و نوتلا که منم دعوت کردن!^^

    در حقیقت اصل چالش اینجوریه که باید به ده تا سوال جواب بدم.

    ولی از اونجایی که میدونم و میدونید که من همیشه یه تافته ی جدا بافته بودم، میخوام تو ده تا پست جداگونه به این ده تا جواب بدم. 

    خب نمیدونم کار درستیه یا غلط، ولی بذارید بگم که همین الان وقت زیادی برای نوشتن ندارم و به زودی باید مرخص بشم(:

    به علاوه. 

    همونطور که گفتم به خودم قول دادم فقط روزایی اجازه دارم بیام بیان که صبح طرفای ساعت 5 بیدار بشم.

    خب این به سحر خیزیمم کمک میکنه مگه نه؟((=

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹

    #32

    اگه امسالو در نظر نگیریم، دوساله که موقع باز شدن مدرسه ها افسردگی میگیرم. دو سال گذشته هر بار به یه بهونه ای دوماه اول پاییز افسرده بودم که البته دلایل خوبی هم برای اون احساسات دارم، ولی امسال جوریه که حتی نمیتونم رو احساسی که دارم اسم بذارم و طبیعتا نمیدونم دلیلش چیه.

    به سادگی میتونم توضیح بدم که چرا دلیلشو نمیدونم، چون ده ها دلیل وجود داره برای این که امسال هم طبق روال دو سال گذشته افسردگی بگیرم و از اقسا موجودات زنده ی اطرافم در شعاع سه متری حالم به هم بخوره.

    قضیه اونجایی وخیم تر میشه که این دلایل اونقدر با هم قاتی پاتی میشن و اونقدر مسائل به هم پیچ میخورن که حتی خودم سردرگم میشم که الان دقیقا باید چه احساس یا مودی داشته باشم؟

    میدونید دارم در مورد درون گرایی حرف میزنم. 

    من آدم به شدت درون گرایی هستم. خیلی. 

    یه زمان بود که حداقل میتونستم با آدمای جدید مثل یک انسان متمدن حرف بزنم ولی الان حتی یدونه سلام رو هم به زور به زبون میارم. من از بین آدما بودن خوشم نمیاد ولی متاسفانه اطرافیانم فکر میکنن که من یه منزوی بدبختم که از زندگیش هیچ لذتی نمیبره.

    من برخلاف جمع کثیری از هم سن و سال های خودم از درسم و مدرسم خیلی خوشم میاد. سال پیش وقتی توی تعطیلات پاییز خانواده ی عموم از تهران اومدن خونه ی ما و چند هفته موندن، به این نتیجه رسیدم که درس خوندن واقعا چقدر میتونه برای آدمی مثل من لذت بخش باشه.

    یکی از بزرگترین لذت های من و خانواده ی پدریم کارت بازیه. من عاشق کارت بازی ام. 

    ولی اون سال بنا به دلایلی دلم نمیخواست بازی کنم. بعدش که فقط بنا به اصول اخلاقی مهمون داری و میزبانی اومدم یه دست هفت خبیث بازی کنم، دختر عموم که 23 سالشه نشست کلی بهم موعظه داد که درس خوندن اصلا چیز مهمی نیست و منم وقتی هم سن تو بودم به شدت عمرمو پای درسم هدر دادم و الان میفهمم کار اشتباهی بوده.

    نمیخوام جاج کنم. ولی اگه اونقدر به درسش اهمیت میداد حداقل از یه دانشگاه دولتی قبول میشد و در مورد قبولیش از تیزهوشان این همه دروغ و چرند تحویل من نمیداد که مبادا به نظر بیاد من از اون سر ترم.

    اون حرفش اون روز خیلی به من برخورد چون حتی اجازه نداد جوابشو بدم و سریع روشو اونطرف برد.

    ملت فکر میکنن من از لذت های دنیوی مثل کارت بازی کردن با آدمایی که میدونم ازم بدشون میاد رو کنار میذارم که درس بخونم. در حالی که:

    1. من نه خیلی درس میخونم.

    2. درس خوندن رو به بودن کنار اونا ترجیح میدم. 

    نمیدونم چرا دارم این حرفا رو میزنم. 

    حتی به خودم قول داده بودم که دلخوری هامو از اون دختر عموم بذارم کنار. هرچند میدونم ازم متنفره.

    امسال برخلاف سال های قبل حس مسخره ای نسبت به شروع مدرسه ها دارم. هرسال با رسیدن مدرسه ها خوشحال تر میشم حتی اگه بدونم دارم به کنکورمم نزدیک تر میشم، ولی امسال جوریه که نه من میدونم چه خبره، نه مدیر نه اداره نه بالاترش. 

    کلاسامون دو دسته شدن.

    یک در میون قراره حضوری بریم مدرسه.

    لازم به ذکره اون اراجیف "سلامت و بهداشت" و "مدیریت خانواده" و "علوم اجتماعی" رو هم قراره بخونیم.

    و نکته ی داغون ماجرا اینجاست که من و هاله تو یه گروهیم، ولی اسرا با ما نیست و این غم انگیزه.

     

    همونطور که گفتم دارم به لحظات ملکوتی افسردگی پاییزی نزدیک میشم. چند روز پیش با هلیا دوباره داشتیم بحث میکردیم. و باورمون نمیشد که واقعا یه سال گذشته. و این همه تغییر اتفاق افتاده. و هنوزم باور نمیکنیم که خونی ریخته شده باشه((=

     

    پی نوشت: به نظرتون اگه یه نفر به شدت بره رو اعصابتون ممکنه خون دماغ بشین یا این فقط یه سناریو ی احمقانه برای طبیعی جلوه کردن ماجرا بوده؟

    پی نوشت: من عاشق کفش نو عم، به نظرم میتونه نشون دهنده ی سلیقه و شخصیت یه آدم باشه. ولی فکر میکنم خریدن سه جفت کفش نو در این مدت کوتاه واقعا زیاده روی بود. تازه من که بیرون نمیرم. این کفشا رو کی قراره بپوشم؟

    پی نوشت: سه شنبه رفتم پیش مشاور. اونقدر برام مفید واقع شد که سه روزه میانگین درس خوندنم به بالای ده ساعت در روز رسیده. نمیخواید بهم تبریک بگید؟

    پی نوشت: به قول هاله، ببین ما چقدر ساده بودیم که داشتیم به حال هلیا تاسف میخوردیم که مدرسشون حضوریه((=

    پی نوشت: رسما قراره چه خاکی به سر دوازدهم بریزم؟ من هنوز منتظرم معلم شیمی مدرسه بیاد و فصل سوم شیمی یازدهمو تدریس کنه|:

    پی نوشت: چند روز پیش که رفته بودم بیرون کلی چیز میز خریدم که خیلی حالمو خوب کرد(("= منظورم از کلی چیز میز، خودکار و هایلایت و دفتر ژورنال و استیک نوت و این جور چیزاست. تازه به اون کلاسور A5 ای که همیشه براش فنگرلی میکردم و جایی پیدا نمیکردم هم رسیدم^^

    پی نوشت: من واقعا به چن تا رنگ جدید مایلد لاین نیاز دارم... 

    پی نوشت: میدونم، پی نوشت حرمت داره نه لذت. ولی بذارین شورشو در بیارم. مثل همیشه^^

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

    #31

     

    یکی از موهبت های کلاس آنلاین اینه که میتونی پشت لپ تاپ هرچی میخوای کوفت کنی بدون این که معلمت بفهمه!

    دوشنبه ها میتونن با اختلاف جز مزخرف ترین روز های هفته ی من باشن. ولی همین دوشنبه وقتی مزخرف تر از همیشه میشه که یادت بره میکروفونتو خاموش کنی!

    امروز از کله ی سحر کلاس داشتم. الانم که میبینین دارم چرند میگم مال وقت استراحت بین دوتا کلاسمه و فقط اومدم از شدت بی همه چیز بازی امروزم سر کلاس ریاضی بهتون بگم^^

    حقیقت اینه که تنفر من نسبت به ریاضی رفته رفته داره کمرنگ تر میشه و پیشرفت های ژذابی رو در این درس شاهد هستم^^ بماند که به همون میزان که ریاضیم رو به بهبوده فیزیکم قهوه ای شده^^

    معلم کلاس ریاضیم از دوستای خیلی قدیمی بابامه. امروز هم ساعت 8 صبح کلاس داشتم باهاش.

    و چون دیر بیدار شدم،

    و نتونستم به موقع صبونه بخورم،

    و من اگه صبونه نخورم فرق آبی و نارنجی رو نمیفهمم چه برسه به این که بخوام ریاضی بخونم،

    و کسی هم صبونه آماده نکرده بود،

    و منم بدون چایی میرم تو حالت پلاسمولیز،

    هیچی دیگه.

    همینطور که جاوید در حال درس دادن بود... منم داشتم میلمبوندم.

    که ناگهان جاوید گفت که دلبندم! صدای های عجیب غریب از میکروفونت میاد! درحالی که من به خیال خودم میکروفون رو خاموش کرده بودم. ببینید این خیلی حس مزخرفیه که معلمی که هیچ امیدی بهت نداره موقع درس دادن ببینه داری صبونه کوفت میکنی. امیدوارم فک کنه اون صدای ملچ ملوچ به علت نقص فنی و سخت افزاری میکروفون بوده... آه

     

     

    پی نوشت: ماه محرم میتونه یکی از عذابناک ترین ماه ها باشه، برای کسی که خونش جلوی مسجده...

    پی نوشت: دیروز از حدود ساعت 8، 9 صبح تا طرفای 1 شب داشتم نوحه ای رو گوش میدادم که پنجره های عایق صدا و دوجداره رو رسما به سخره گرفته بود^^

    پی نوشت: دیروز از این جهت که بالاخره تونستم 200 تا تست رو تو یه روز بزنم روز خوبی بود هیهی^^

    پی نوشت: شما هم با دوستتون ویدیوکال میگیرید که نفس کشیدن همو نگاه کنید و ندونید برای چی زنگ زدید و چی قراره بگید و 2 ساعت ارزشمند زندگیتونو همینجوری میگذرونید؟!

    پی نوشت: ممنونم از کسی که ذره بین رو اختراع کرد. درود بهت قهرمان^^

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۹

    #30

    *به سی امین پست جفتگیاتم خوش اومدید*

     

    دیروز با هاله و اسرا رفتیم دوچرخه سواری D:

    من به این نتیجه رسیدم که ما آدمایی هستیم که هرچقدر بیشتر برای یه قرار هماهنگ کنیم، همونقدر احتمال کنسل شدنش بیشتره!

    این یکی از یهویی ترین قرار هامون بود، به صورتی که بابام گفت بریم و منم به اون دوتا قلیل الشعور (بله. تیکه کلام جدیدمه^^) گفتم و هیچی دیگه... قرار شد بریم دوچرخه سواری دور دریاچه.

    به قول هاله فقط دعا میکنم آشنایی اون بیرون مارو ندیده باشه... ادایی نموند که در نیاریم XD

    فک کنم اینقدر همو ندیده بودیم عقده ای شده بودیم و خب... نتایج غیرمترقبه ای برامون داشت"-"

    اون دوتا دوچرخه کرایه کرده بودن، وسطای راه هاله به این نتیجه رسید که نمیتونه ادامه بده چون دوچرخه به طرز ناجوری سنگینه و این اصلا در حد کسی که 8 ماه تنها ورزشش رفتن به دسشویی بوده مناسب نیست. 

    خب حدس بزنید چی؟

    دوباره همه ی اون راه رو برگشتیم تا دوچرخه رو عوض کنیم"-"...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ شهریور ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: