این از اون لحظاتیه که میدونی باید یه چیزی بگی و اتفاقا حرفای زیادی هم برای گفتن داری، ولی خب... اونقدر مغزت از زیاد بودن حرفا آماس کرده که چیزی به بیرون تراوش نمیکنه(=
این چالش رو هلیا شروع کرده، اینجوریه که باید در مورد حس و حال روز های قرنطینه و کرونا بنویسیم. برای روز هایی که ترس از کرونا و درمان قطعی نداشتنش یه جوک مسخره به نطر میاد(=
برای روز هایی که مردم همون حسی رو نسبت به کرونا دارن که الان ما به طاعون و وبا و سل داریم.
میخوام یه نامه بنویسم.
نمیدونم برای کی، شاید برای خودم، برای آدمایی که بعد از سال ها احتمالا این پست رو میبینن، شاید برای روزی که کرونایی نیست و کسی چه میدونه، شاید حتی برای خود کرونا(=
انی وی... چون خیلی طولانی بود انداختمش تو منو ی وبلاگ که اون گوشه میتونین ببینین! به هرحال نمیخوام تا آخر عمر این وب بین پستام گم و گور بشه^^
دعوت میکنم از ناستاکا، وایولت، نوبادی [:
پی نوشت: خیلی وقته داستان نگفتم. باید بگم چیزای زیادی تو ذهنم هستن برای نوشتن. منتها میترسن خودشونو نشون بدن. یه کم بگذره جرئتشو پیدا میکنن^^
پی نوشت: دیروز تولد هاله بود. مطمئن نیستم که قراره به خاطرش پست بذارم یا نه چون اتفاقات دیروز تو یه پست بعید میدونم بگنجه. ولی تا این حد بدونید که چالش روح رو اجرا کردیم، بیرون از خونه^-^ و خب... شبم موندم خونشون^-^
پی نوشت: دیدین بالاخره فونت وبمو عوض کردم؟D: *به دستبوس سنتاکو میرود*
پی نوشت: سنتاکــــو... دلم برای سنتاکو تنگ شده ]: