~Akuma no ko - Higuchi Ai~
بابت سرنوشتی که باهاش زاده شدیم، ناراحت نباش.
چون ما همگی آزاد هستیم.
من نمیخوام فقط زنده باشم.
- Maglonya ~♡
- چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱
~Akuma no ko - Higuchi Ai~
بابت سرنوشتی که باهاش زاده شدیم، ناراحت نباش.
چون ما همگی آزاد هستیم.
من نمیخوام فقط زنده باشم.
روی جلد کتاب مینویسه:" داستان رنجها و تلاشهای نابغهای که دیوانهاش میپنداشتند." :)))...
شور زندگی، اثر ایروینگ استون، به ترجمهی ابوالحسن تهامی از انتشارات نگاه، در مورد زندگی ونسان ونگوگ، نقاش [خیلی خیلی] معروف هلندیه. از حدود سن بیست سالگی تا آخر عمرش.
بیاید قبل محتوا به ظاهر کتاب یه اشارهای بزنم، وقتی به دستم رسید خیلی فراتر از انتظاراتم واقع شد، هم جلدش و هم صفحات رنگی داخلش و از همه مهمتر، ترجمهی قشنگش! من واقعاً واقعاً از ترجمش لذت بردم=)... (و از قیمتش هم، چون چاپ قدیم بود هههه.)
«ما باور داریم هر حقیقتی زیباست، حالا چهرهاش هرچه میخواهد مهیب باشد، باشد. ما کل طبیعت را بی هیچ رد و انکاری قبول داریم. ما باور داریم که در خاک تیره شعریت بیشتری نهفته تا در زیباترین تالاهای پاریس. باور داریم که در حقیقت زشت زیبایی بیشتری نهفته است، تا در دروغی زیبا. ما میپنداریم درد نیک است زیرا که عمیقترین حس بشری است. ما عشق ورزی را زیبا میدانیم، حتا شنیعترین آنها را.»
در وهلهی اول میخوام به متن روون و شیوا و توصیفات و جملهبندیهای روحنوازش اشاره کنم. درکل شاید به نظر بیاد توصیف خوب مکانها و ظاهر و باطن شخصیتها در کنار پیش بردن داستان چیزیه که هر کتابی باید داشته باشه و این اصلاً نکتهی مثبت به حساب نمیاد، اما حرفم رو باور کنین، نحوهی بیان نویسنده واقعاً قشنگه:")... و از همون صفحات اول به قدری مجذوبش شده بودم که یکی از هماتاقیهام از تختم بالا اومد و گفت: "اینقدر قشنگههه؟:")..." آره همونقدر قشنگه.
قتلهای هولناکی در لسآنجلس رخ میدهند و قاتل سرنخهایی در صحنهی قتل به جای میگذارد. کشف رمز این قتلها از عهدهی پلیس خارج است. شاید وقتش شده آدمی به هوشمندی قاتل وارد صحنه شود؛ کسی مانند L. کارآگاه مشهور با قدرتهایی ورای بشر.
خبD": ... گریزی به سوی کتاب عیدانهD": (احتمالا به میزان زیادی کاهلی کردم، ولی خب از همون روز اول هم میدونستم قرار نیست تو 13 روز 10 تا کتاب بخونم، الانم که فقط یه روز از تعطیلات مونده.)
از اون چند خطی که بالا نوشتم، احتمالا مشخصه که در مورد چه کتابی میخوام حرف بزنم، همتونم که حتما با انیمهی دفترچهی مرگ آشنایی دارین D": و در جریانین که چقدر خفنه و اینا/._. حالا کتاب "دفترچهی مرگ" اثر نیشیو ایشین چیزیه که میخوام در موردش حرف بزنم.
نکتهی اول این که، این کتاب در اصل بعد از ساخته شدن انیمه نوشته شده و داستانش کاااملا با انیمه متفاوته. اینقدر متفاوته که به نظرم اصلا لازم نبود اسمش "دفترچهی مرگ" باشه یا از اون شخصیتا توش استفاده شده باشه. و اگه از من بپرسین به نظرم بزرگترین ضعف این کتاب همینه، شخصیت پردازی! مثل اینه که نویسنده پیش خودش گفته "خب حتما هرکسی اینو میخونه انیمه رو هم دیده و شخصیتها رو میشناسه پس لازم نیست زیاد به خودم زحمت بدم." .___. و کلا توی توصیف شخصیتهاش ضعیف عمل کرده بود.
مثلا همین نائومی میسورا، خودشو جر داده بود که بگه این یه شخصیت خیلی باوجدان و با استعداده. ولی بیشتر به نظرم یه شخصیت خسته و منفعل به نظر میرسید که آخر داستان یهویی پوووف! به حقیقت دست پیدا میکنه._. درکل نمیشد خیلی با شخصیتهاش ارتباط برقرار کرد، مخصوصا BB که شخصیت جدید و خیر سرش مرموز هم بود._. ...
به شخصه ترجیح میداد همیشه به او در حد و اندازهی خودش احترام بگذارد اما ناچار بود قبول کند عموما مردم به این درجه از فهم و شعور هنوز نرسیدهاند!
برای کار های گروهی اصلا مناسب نبود، نمیتوانست با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند و دقیقا استعدادش زمانی شکوفا شد که از سازمان بیرون زد و به تنهایی شروع به کار کرد.
بخوام صادقانه نظرمو بگم، تا وقتی که کتابو نصف کنم اصلا احساس نمیکردم دارم "کتاب" میخونم. بیشتر شبیه یه فیک بود که نویسندش شخصیت میسورا رو خیلی تو انیمه دوست داشته و به نظرش در حقش کم لطفی شده. ینی به عنوان یه فیک خوب بود، ولی به عنوان کتاب به نظرم باید بهتر میبود. نیمهی دوم کتاب جالبتر بود، آدم بهتر باهاش ارتباط برقرار میکرد، هرچند که باز به نظرم خیلی خشک و خالی نوشته شده بود، خود داستان به تنهایی به اندازهی کافی جالب و مرموز بود، فقط لازم بود بیشتر بهش شاخ و برگ بده تا هیجان انگیزتر بشه، که خب این کارو نکرده بود و اینم به نظرم یه ضعف دیگه بود.
«کشتن یه بچه... خیلی وحشتناکه!»
«کشتن یه بزرگسال هم به همون اندازه وحشتناکه میسورا. کشتن کودک و بزرگسال هر دو به یه اندازه هولناکه.»
«چیزی توی این عکسها به نظرت غیر طبیعی نمیاد؟»
«این که همشون مُردن؟»
«مرگ غیر طبیعی نیست!»
«خیلی فلسفی بود من نمیتونم...»
(نمیدونم چرا خیلی به این تیکه خندیدم XD)
تا اینجا همش از نویسنده ایراد در آوردم، ولی نگارش این کتاب هم یه سری مشکلات کوچیک داشت که بعضی وقتا خیلی رو اعصابم میرفتن. مخصوصا در مورد علائم نگارشی. هرکی که متنو تایپ کرده مشخصا علاقهی شدیدی به علامت تعجب داشته. قشنگ کل متن کتاب غرق در علامت تعجبه._. نکتهی بعدی این که دیالوگها درکل به زبان گفتاری نوشته شدن، ولی بعضی جاها یهو نوشتاری میشد._. نمیدونم متوجه شدید منظورم چیه یا نه... ولی اینم خیلی رو مخ بود. (کتابی که من دارم ترجمهی سیما تقوی از نشر پیدایشـه.)
اهم، غر زدنام تموم شد، بذارین نکات مثبتشم بگمD:
یه چیزی که به نظرم بامزه بود و خوشم اومد این بود که راوی داستان ملو بودD; و تو بعضی قسمتا وسط داستان میپرید نظر خودشم میگفت._. که البته کم اتفاق افتاد ولی باز جالب بودXD و اون بی اعصاب بودنشم کاملا حس میشدD:
این که من کی هستم ، به جز اون دوتایی که گفتم برای شخص دیگهای نباید جالب باشه، ولی من مایکل کیل هستم، بهترین دستیاری که مثل سگ مرد.
(بچXDDD)
تمام چیزی که کیرا موفق شد به دست بیاره نوعی حکومت مبتنی بر وحشت و یه طرز فکر رقتانگیز و بچگانه در این مورد بود. وقتی به گذشته نگاه میکنم فقط میتونم اینطور حدس بزنم که دلیل اصلی این که خدایان پیروزی به کیرا لبخند زدن فقط برای سرگرم کردن خودشون بود. شاید این خدایان عملا دنیایی مملو از خون و خونریزی و خیانت و دورویی میخواستن.
لفظ داستان کارآگاهی دیگر در هیچ کتابی استفاده نمیشود و به جای آن، از الفاظی مانند داستانهای معمایی و مهیج استفاده میشود. هیچکس به کارآگاهی که بتواند همه چیز را استنتاج کند نیازی ندارد. بلکه خیلی هیجانانگیزتر است که یکدفعه حقایق را بروز دهند. (نیشیو سان خودشم همین کارو کرده والا.)
مشهورترین کتابها، دارای ناجیانی هستند که از قدرتهای استثنایی برخوردارند.
نکتهی مثبت بعدی، پایان داستان! پایانشو واقعا دوست داشتم. ینی جوری که داستان شروع شد، فکر نمیکردم آخرش باحال باشه. در واقع اوایل خیلی ساده و واضح به نظر میرسید، یه پروندهی قتل خیلی سخت وجود داره، خفنترین کارآگاه کل دنیا بهش علاقه نشون میده، خودشو تحت عنوان "ریوزاکی" نشون میده، به همکارش نمیگه که همون L عه، آخرشم قاتل پیدا میشه و شما رو به خیر و ما رو به سلامت._. نه خیر!!! در واقع فقط تا وقتی که ریوزاکی وارد میشه طبق انتظار پیش میره، اما پایان داستان جالبترهD: (هرچند که باز میگم علی رغم خوب بودن خط داستانی، نویسنده نتونسته خوب بنویستش. و بیشتر نچسب به نظر میرسه تا هیجان انگیز. ولی خب.)
هرکسی پس از بارها تکرار یک کلمه یا حرف طی یک دورهی زمانی، به خودش میاید که آیا واقعا در تمام این مدت کلمه را درست تلفظ میکرده؟ بعضی اوقات، این حالت در مورد شناخت خود شخص نیز صدق میکرد. این که چه مدت یک شخص میتوانست خودش باشد؟ میسورا فکر میکرد آیا او هنوز همان نائومی میسورای سابق است؟ هنوز خودش است؟
بالاتر گفتم توی توصیف شخصیتها ضعیف عمل کرده، اما یه سری موارد خاص رو خوب توضیح داده، جوری که شاید توی انیمه تا این حد قابل لمس به نظر نمیاومد. مثلا این که چرا L خودش رو نشون نمیده و از طریق یه لپتاپ و صدای کامپیوتری با بقیه حرف میزنه؟ چرا خودشو مخفی کرده؟ آیا L واقعا یه منزوی بدبخت گوشه گیره که علاقهای به آدما نداره و در غار تنهاییش معماها رو حل میکنه؟ نوپ.
انسانهایی که توانایی بالا یا هوش بسیار بالایی دارند عموما این حقیقت را از دیگران پنهان میکنند. آنها تواناییهای خودشان را در بوق و کرنا نمیکنند و جار نمیزنند. وقتی کسی در خصوص توانایی یا کارهایی که انجام داده بیش از حد سخنرانی میکند و آنها را به نمایش میگذارد، پس در حقیقت آنچنان افراد مهمی نیستند.
(و در ادامه هم توضیح داده بود که همین مخفی شدن L باعث شد لایت نتونه زارت اسمشو توی دفترچه بنویسه و ناک اوتش کنه. چون اگه L بمیره برقراری عدالت حتی سختتر هم میشه و این چیزا)
«ولی افرادی هستن که عدالت نمیتونه نجاتشون بده و افرادی هم هستن که فقط شیطان میتونه نجاتشون بده...»
مانند آن کودک 13 ساله که قربانی شده بود و دیگری که خودش خلافکار و جنایتکار بود! (منظورش این بود که 13 یه عدد نحس و شیطانیه و توی کارتهای تاروت هم 13 ینی مرگ، بعد یه قسمتی نائومی به خاطر این که طرف 13 سالش بوده و هنوز کوچیک بوده بهش شلیک نکرده و یه جورایی انگار 13 که عدد شیطانه، نجاتش داده.)
جمع بندی...
بشخصه وقتی میخوام یه کتاب بخرم، ژانر جنایی/کارآگاهی جز اولویتهای آخرمه. نه به این خاطر که این ژانر رو دوست ندارم، به خاطر این که عموما فقط برای بار اول خوندن جالبن. بعد که ماجرا رو کامل میفهمی انگار دیگه از دهن میافتن، و واقعا هم کم پیش میاد آدم یه داستان جنایی رو دوباره یا چندباره بخونه. و خب بیشتر ترجیح میدم یه کتاب جنایی رو قرض بگیرم تا این که بخرم. علت این که اینو خریدم هم، این بود که انتظار داشتم به اندازهی انیمه هیجانانگیز باشه، و برای همین خیلی انتظاراتم بالا بود که برآورده نکردشون(((= ولی به عنوان یه داستان جنایی، کتاب خوبی بودD: مخصوصا اگه نویسنده بهتر توصیفش میکرد از اینم بهتر میشد. و به نظرم اگه خودشو به انیمهی دفترچهی مرگ نمیچسبوند و یه داستان جنایی مستقل با شخصیتهای خودش بود، دیگه خیلی خیلی بهتر از این میشد D:
+یه چیز جالب دیگه که خوشم اومد، چند سطر آخرش بودD:
درحالی که به حبس ابد در زندان کالیفرنیا محکوم بود، به دلیل حملهی قلبی مرموزی جان سپرد.
DDDD:
پینوشت: حالا جالبه، اسم کتاب دفترچهی مرگه، در صورتی که اصلا دفترچهی مرگی توش وجود نداره XD...
پینوشت: اگه براتون سواله، باید بگم ماجرا مربوط میشه به قبل از انیمه. در واقع یه پرونده که L قبل از رسیدن به لایت و کیرا و اینا درگیرش بوده. و بله درست حدس زدید، لایتی هم توی این کتاب نیستD: (در صورتی که روی جلد کتاب عکس لایته:/ نسیابنتسبایتسانت)
ساتسوکیِ یازده ساله به همراه پدر و خواهر کوچولویش، مِی، به خانهی جدیدشان در منطقهای روستایی میروند تا به مادر بیمارشان نزدیکتر باشند. اما طولی نمیکشد که در جنگلِ پشتِ خانهی قدیمی و مرموزشان به شبحی جنگلی به نام توتور برخورد میکنند. وقتی مِی گم میشود، ساتسوکی باید خواهر کوچولویش را پیدا کند و در این راه باید از دوستان جدید و جادوییشان کمک بگیرد.
خب سلامD":
حتما با چالشی که هلن شروعش کرده آشنایی دارین، گریزی به سوی کتاب عیدانه! توضیحات کامل توی وب خودش هستD": ... نمیدونم این که "توتورو" رو بخشی از این چالش حساب کنم تقلب محسوب میشه یا نه؟ چون چند روز قبل از تعطیلات شروعش کردم. ولی به هرحال، این شما و این "همسایهی من توتورو" ^----^
این کتاب توی سال 1943 توسط سوگیکو کوبو نوشته شده، یه انیمه به همین اسم هم توی سال 1988 توسط هایائو میازاکی (کیوتترین پیرمرد جهان T_T) ساخته شدD:
تمام سعیمو میکنم که از کتاب حرف بزنم نه انیمه.
داستان خیلی روون و گوگولی با دوتا دختر بچهی شر و شیطون که یه سال از مادرشون دور بودن شروع میشه، همینطوری آروم و گوگولی پیش میره و به انتهای خودش میرسه. نکتهای که حین خوندنش خیلی توجهمو جلب میکرد، این بود که نویسنده صحنههای زیادی رو به صورت دقیق توصیف میکرد، مثل این بود که همینطوری که یه فیلم داره پخش میشه، یهویی اسکرین شات بگیری و وصفش کنی(=...
آسمان آبیِ آبی بود و خیلی پهناور!
جاده پر از چاله چوله بود و تمامی هم نداشت.
نسیم گندمها را نوازش میکرد و خورشید بر ساقههای مواج و درخشانشان میتابید، سبز و طلایی. همانطور که باد با خنده و بازی میوزید، وانت سهچرخ که کلی اسباب و اثاثیه پشتش بود روی جاده بالا و پایین میپرید.
جدا از این که تمام اسامی و مکانها همشون ژاپنیان، (قائدتا) از داستان و مضمون این کتاب ژاپنی بودن میبارهD:
منظورم اینه که مطمئنا براتون پیش اومده، یه وقتایی آدم فقط دلش میخواد به یه سری چیزا باور داشته باشه. فرقی نمیکنه یه مسئلهی ریاضی و اثبات هندسه باشه، یا وجود یه موجود غولتشن طوسی رنگ. وقتی هم یکی ازتون بخواد که وجود اون "چیز" یا درست بودن اون "باور" رو ثابت کنین، اینطوریه که انگار نه اثباتی وجود داره، و نه حتی بعضا منطقی به نظر میرسه، ولی شما شخصیت اصلی یه داستان هستین و فقط دلتون میخواد باور داشته باشین حتی اگه واقعا واقعا احمقانه باشه!
تاتسو آرام گفت:«میتونی بگی چیه؟ منظورت یه غوله؟ مثل داستانهای پریان؟»
«غول نه! توتورو. خودش گفت. گفت توتورو!»
«توتورو حرف میزنه؟ آدمه؟»
«نه! فقط توتورو بود. خیلییی گنده بود!»
از جوری که نویسنده با ذهن مخاطبش بازی میکنه خوشم میاد. اولش اینطوریه که دوتا بچه کوچولو دارن در مورد یه سری موجود جادویی حرف میزنن، مثل هر بچهی دیگهای که خیال پردازی میکنه. اما بعدش همون موجودات جادویی جوری توصیف میشن که انگار واقعا وجود دارن، و آدم پیش خودش میگه اوه! روحای جنگل واقعیان! و بعد دوباره جوری توصیف میشن که انگار یه مشت خیالپردازی بچگونهان:))) و بعد دوباره برعکس! مثل این که نویسنده خودشم نمیدونه چی درسته چی غلطه، آیا واقعا توتورو و دوستاش وجود دارن یا نه، و به مخاطبش میگه اگه میخوای باور کن، اگه نمیخوای هم، خب باور نکنD: اگرم کسی ازت خواست توتورو رو بهش نشون بدی که حرفتو باور کنه، فقط بهش بگو:"اون وجود داره! من دیدمش! دروغ نمیگم!" چون روحای جنگل، اینطوری نیستن که هر وقت ازشون خواستی خودشونو نشون بدن، اونا هر وقت که لازم باشه درست کنارت ظاهر میشن.
ساتسوکی فکر کرد که اگر جنگل فرمانروایی دارد اینجا باید محل زندگیاش باشد. فرمانرواییای که برایش اهمیت نداشت که کسی به ملاقاتش میرود یا نه، او در بهترین زمان به ملاقاتشان میآمد.
آسمان آبی روشن در دوردست بالای سر درختها بود. اما به نظر ساتسوکی این سایبان انبوه شاخهها که بالای سرش آه میکشیدند از خود آسمان هم بزرگتر بودند.
«باشکوه نیست؟ زیبا نیست؟ قرنهاست که این درخت اینجاست. شاهد تغییر دنیای اطرافش بوده. بهتون گفته بودم؟» تاتسو کنار ساتسوکی ایستاد و گفت:«عاشق خونهمون شدم. چه اهمیتی داره که خراب میشه و مردم میگن که شبح داره. اون خونه و این درخت به هم احتیاج دارن.» ایستاده بود و به درخت نگاه میکرد و مثل آدم بزرکها با دخترهایش صحبت میکرد. «مثل آهنربا منو به خودش جذب کرد. خیلی وقت پیشا مردم و جنگل با هم سازگار بودن. جدانشدنی، مثل مادر و فرزند.»
نکتهی بعدی، مفهوم "خونه" یه جای امن و راحت. جایی که بابا هست، غذا هست، مامان نزدیکه، همسایهها مهربونن و دوستای خوب زیادن. حتی اگر یه وقتایی بخوان اذیتت کنن و کرم بریزن، روزی که قراره دوباره برگردی چهار بار به ایستگاه قطار سر میزنن تا ببینن بالاخره رسیدی یا نه((= جایی که دوستت دارن، و دوسشون داری. مهم نیست اگه روش زندگی توی روستا اونقدر سخت باشه که برای حموم رفتن مجبور بشی آب گرم کنی یا برای غذا درست کردن آتیش روشن کنی.
یه قسمت توی کتاب هست که توی انیمه نیست، ساتسوکی و مِی برای یه مدت کوتاه به توکیو پیش فامیلاشون میرن. با این که توکیو نسبت به روستای ماتسوگو خیلی پیشرفته تره، تمیز تره، مادربزرگ کلی براشون لباس و اسباب بازی و آبنبات میخره، اما اونا ترجیح میدن به روستا برگردن. چون اونجا "خونه"ـستD": ... و تازه خاله کیوکوی رو اعصاب هم اونجا نیست._.
اوایل که یاسوکو مریض شده بود، خاله کیوکو به پدرش گفته بود:«اگه بیشتر مراقب زنت بودی الان توی بیمارستان نبود.»
ساتسوکی که صدا را شنیده بود با خودش فکر کرد: خیلی احمقانست. بابا ما رو دوست داره و مراقبمونه. مامان به خاطر باکتری سل این مریضی رو گرفت. همین. تقصیر بابا نبود. ازت خوشم نمیاد خاله کیوکو. بله، اصلا هم خوشم نمیاد.
ساتسوکی فکر کرد: خب اگر هم میخواستم، نمیتونستم جوابی بدم. چطور میتوانست نظرش را توضیح دهد؟ یا نظر مِی را؟
در ماتسوگو بچهها زیر یا روی هر چیزی که دلشان میخواست میخزیدند و کسی هم چیزی نمیگفت. ساتسوکی میدانست که هرگز نمیتواند کاری کند که خاله کیوکو این را بفهمد. فقط میگفت:«چیزی که اشتباهه، اشتباهه. چون شما رو تو دردسر ننداخته دلیل نمیشه درست باشه.»
بالاتر گفتم نویسنده با ذهن مخاطبش بازی میکنه؟D: خب درسته. ماتسوگو یه روستای کوچولو، با مردم مهربون و همدله. اشکالی نداره اگه داخل بوتهها خوابت ببره، یا وقتی هوا تاریکه بین درختا منتظر اتوبوس بابا باشی. حتی اگه یه دختر کوچولو باشی. و خب اینجا آدم بیشتر از نصف کتاب رو خونده. عملا به این نتیجه رسیده که توی این خونهی امن و امان، انگار هیچ خطری وجود نداره. بعد از این که نویسنده مطمئن میشه به این نتیجه رسیدید، یهویی شاپالااااق میزنه تو ذوقتون^-^ و یادتون میاره که اینجا یه دنیای واقعیه و مثل تو فیلما نیست! آدما مریض میشن، گم میشن، بلا سرشون میاد. اگه دختر کوچولوی 4 سالهای که گم شده توی رودخونه غرق بشه چی؟
مادربزرگ تازه فهمیده بود که بیشتر اوقات ساتسوکی فقط نقاب دختری شجاع را به صورت میزند.
میخواست از ترس فریاد بزند. اما صدایش در گلو گیر کرد. قل خورد و افتاد و احساس کرد که هوا هم گرفته و سنگینتر شده.
پاشنههای پایش درد میکرد. پوست زانوهایش زخمی شده بود و خونریزی داشت. دستهایش با خار و سنگهای تیز بریده و زخم شده بود. عرق از چانهاش روی خاک ریخت.
بیشتر به نظرم تاکید نویسنده روی این بود که اتفاقهای خوب، وجود دارن، ولی اینطوری نیست که هر وقت تو دلت خواست یه اتفاق خوب بیفته. باید صبر کنی، منتظر بمونی، بهش فرصت بدی و بعد یهویی به سمتش کشیده میشی. شایدم اون به سمتت میادD; درکل، کتابیه که به نظرم حتی اگه داستانشو میدونین ارزش خوندن دارهD:
چند صدا در دنیا وجود داشت؟ پر پرندگانی که بیتاب در خواب تکان میخوردند، صدای آهنگین حشرات، حتی زیر باران سنگین. آسمانها اقیانوسی از صدا بودند. برمیخواستند و محو میشدند. صداهای بیصدا.
اینجا.
ما اینجاییم.
اینجا.
هرچه بیشتر غرق در این افکار میشد، بیشتر هیجان زده و بیقرار میشد. این دنیای جدید آنقدر جالب بود که به زحمت میتوانست به درسهایش گوش کند.
خیلی چیزها در زندگی به سرعت میگذرند. چرا آنقدر تا اواسط سپتامبر طول کشید؟
ساتسوکی که داشت با دوستانش بازی میکرد فکر کرد: همونطور که هر وقت میخوایم نمیتونیم توتورو رو ببینیم، چیزهای خیلی مهم هم انگاری هیچوقت اتفاق نمیافتن. سرش را تکان داد.
پینوشت: امروز یه بار دیگه با بقیه خانواده نشستم دیدم انیمه رو... و اینبار انگار حتی دوست داشتنیتر هم شده بود(": ... هق.
پینوشت: میدونستین که قدیما ژاپنیا به ماه مِی "ساتسوکی" میگفتن؟ D:
پینوشت: اینو سنتاکو بهم دادهههه نستبینبT-T *َشوآف*
بز سفید یه نامه نوشت.
ولی بز سیاه گفت با خودش،
که بهتره بخورتش.
جای این که بخونتش.
درود^-^
امروز اومدم در مورد سریالی که این اواخر تمومش کردم حرف بزنم چون چیزیه که شدیدا پیشنهاد میکنم ببینیدش!
"خانم مِیزل شگفت انگیز - The Marvelous Mrs. Maisel" یه سریال سه فصلی (روی هم 26 قسمت) هست که پخشش توی سال 2017 شروع شده. فصل چهارم هم براش تایید شده و به زودی قراره که منتشر شهD":
امتیازش 8.7 بوده و تاحالا جایزههای زیادی رو برده و برای خیلی جایزههای دیگه هم نامزد شده... در کل سریال موفقی بوده^-^ (حقشه والا)
اول نظر کلی خودم رو در موردش میگم... واقعا از دیدنش خیلی لذت بردم. از لحاظ ظاهری همه چیزش با دقت و ظرافت انتخاب شده بود. یعنی از لباس و مدل مو و دکور خونه و همه چی دیگه خلاصه... (ولی جدی لباسهاشونو خیلی دوست داشتم، بعضی وقتا استپ میکردم فقط لباساشونو نگاه میکردم"-"...) همچنین موضوع و دیالوگهاشم خیلی خوب بودن، در واقع موضوع آنچنان درگیر کنندهای نداره که هی بخواین برین قسمت بعدی، در عین حال کسالت آور هم نیست که کلا دیگه نخواین ببینینش... (البته سلیقهایه باز... ولی فکر نکنم کسایی که بدشون بیاد زیاد باشن)
ژانرش هم درام و کمدیه(":
داستان در مورد زنیه به اسم میریام میچ مِیزل که همراه شوهرش جول مِیزل، و پدر و مادرش (اِیبراهام و رز وایزمن) و دوتا بچههاش (ایثن و اَستر) زندگی میکنه. همه چی خیلی عالی پیش میره، میچ یه زن خونهدار و تقریبا پولداره، یه اتاق پر از پیراهن و کلاه و کفش داره، پدر مادرش آدم های تحصیل کرده ای هستن و شوهرش توی یه شرکت معتبر یه پست و درآمد خوب داره. جول همیشه دوست داشته کمدین باشه و کمابیش از شغلش لذت نمیبرده. برای همین شبا این زوج عاشق به کلاب های درب و داغون و کثیف نیویورک میرفتن که جول اجرا ببینه و اجرا کنه ولی خب... جول هیچوقت توی خندوندن آدما خوب نبود. همه چی تا اونجایی خوب و عالی پیش میره که یه منشی جدید به دفتر جول میاد، یه دختر به اسم پنی پن (که حقیقتا اسکله. حتی بلد نیست چجوری مداد تراش کنه:/) و چند شب بعد درست قبل سالگرد ازدواج میچ و جول، جول چمدونشو میبنده و میگه که میخواد میچ رو ترک کنه که با پنی رو هم بریزه و این حرفا:| اون شب میچ از خود بی خود میشه و از شدت ناراحتیش یه عالمه نوشیدنی میخوره و در همین حال که مسته (با همون وضع لباس خواب و اینا) راه میافته به سمت اون کلابی که جول قبلا توش اجرا داشت (گس لایت) و همینجوری میره بالای سن و شروع میکنه در مورد زندگی به فنا رفتنش حرف میزنه. و حقیقتا سالن منفجر میشه! اونجاست که یکی از کارمند های گس لایت به اسم سوزی مایرسن میفهمه که میچ استعداد فوق العاده ای توی استندآپ کمدی داره. اینطوری میشه که میچ تصمیم میگیره بدون حضور یه مرد توی زندگیش خودش روی پای خودش وایسته و بره سراغ استعدادش و سوزی هم به عنوان مدیر برنامه توی این راه کمکش میکنه...
اولا، نکتهای که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد توجه عمیق به استقلال زنان و نادیده گرفته شدن حقوقشون توی جامعه بود. درسته که سریال توی دههی شصت میلادی اتفاق میافته ولی هنوزم که هنوزه بعد از گذر این همه سال هنوز هم اون تفکرات زنگ زده و پوسیده توی جامعه وجود داره... (حالا من که تاحالا آمریکا نبودم:/ ولی توی ایران خودمون که ماشالا وضع خیلی خرابه)
جول، شوهر میچ، کسی بود که ترکش کرد، به همین سادگی. یه شب اومد چمدونش رو بست و گفت "اوه ما سالهاست که ازدواج کردیم و دوتا بچه داریم و خب به درک من میخوام برم با منشی اسکلم زندگی کنم و تورو برای همیشه ترک کنم" و بعدشم رفت، بدون این که میچ واقعا کار اشتباهی انجام داده باشه. در واقع این وسط مقصر یه مرده که نتونسته پای تعهدش وایسته، ولی در نهایت کسی اونقدرا به این خیانتش گیر نمیده و بیشتر از میچ انتظار میره که بره شوهرشو برگردونه:|
پدر و مادر میچ، افراد تحصیل کردهای بودن. پدرش استاد ریاضیات دانشگاه کلمبیا بود و مادرش توی فرانسته هنر خونده بود. در واقع این دونفر از اون آدمایی هستن که یه اتاق پر از کتاب دارن و اوقات بیکاریشون رو صرف مطالعه میکنن. اما همین افراد تحصیل کرده هم اونقدر فکرشون باز نبود که حداقل از دختر خودشون طرفداری کنن! مخصوصا رز (مادرش) مدام به میچ میگفت که "چی براش کم گذاشتی که ترکت کرد؟" "میریام برو لباس مورد علاقهی جول رو بپوش و برش گردون!"... حتی توی تمام دورهمیها و مهمونیهای بعد این اتفاق هم رز مدام از میچ میخواست که لباس های بازتری بپوشه تا بتونه حداقل توجه یه مرد دیگه رو جلب کنه و خلاصه مجرد نمونه دیگه:/...
یعنی مستقل بودن یه زن، طلاق گرفتنش، و یا حتی التماس نکردن به شوهری که ترکش کرده اونقدر چیز عجیبی بود که توی ذهن آدمای تحصیل کرده هم نمیگنجید...
-ولی والدین من از اون دسته آدمایی هستن که از تغییر خوششون نمیاد. وقتی شوهرم منو ترک کرد پدرم گفت «برو برش گردون» انگار من اتفاقی در طویله رو باز گذاشتم و بسی گاوه فرار کرده و اینا همش تقصیر منه!
~ White midnight - Reol ~
Ima, ima, irotsuki bokutachi wa tada shirajirashiku
Ano hi ni naite mo kyou ni warae
Tashika ni boku wa ikiteiru
Itami nado kurete yaru
پینوشت: هوف... بالاخره گذاشتمش<:
پینوشت: آقا بیاید صادق باشیم"-" ژاپنیا معمولا روی خود آهنگ و کانسپتش میذارن کل انرژیشونو... برای همین ویژوالشون ضعیفتره"-" الان کلی آیدل ژاپنی دیدم به لحاظ قیافه خیلی جذاب نیستن ولی آهنگاشون فوقالعادست... ولی این مسئله در مورد رئول صدق نمیکنه، بچم صورتشم بینقصه آخه T-T...
پینوشت: ترجمه این آهنگ یه مقدار عجیب بود... شاید بعضی جاهاش اشتباهاتی وجود داشته باشه... اگه دیدید حتما بگید درستش کنم^^
پینوشت: 99 درصد مردم دنیا بعد شنیدن این آهنگ اینطورین که: شیـــرو شیـــرو بوکو تاچی وا شیــــرو شیـــروووو"-"...
پینوشت: میدونستید ناروتو قراره وارد فورتنایت شه؟*-* تازه اصلنم با شنیدن این خبر یاد هلن نیوفتادم^-^. در جریانید که؟
~Kazakiri - Nagi Yanagi~
Tsuki wa michikake jikan wo otosu
Hane no rinkaku nazoru seisai
Itsukara koushite origoshi ni fureteta no ka
Muku na ne de saezuru tabi ni
Motto ganjou na shiro ni tsukurikaeta
پینوشت: صدای ناگی جدا خیلی قشنگه... نمیفهمم چرا ایمان نمیآورید...
~ Nai nai - ReoNa ~
Ureshikunai kanashiku mo nai
Toumei na kibun
Tarinai jibun
” Awasu kao mo nai “
?Waraenai janai
پینوشت: آخیش بالاخره گذاشتم اینجام به صداش منور شد<:
اصن حالا میتونم در آرامش بمیرم<:
پینوشت: اصن هر وقت احساس کردید زندگی به درد نمیخوره به رئونا گوش بسپرید، بوخودا.
پینوشت: دبینتد.
بعدا نوشت: عه راستی بازم هوا سرد شده<:
*پز دادن*
امروز یه مقدار روز غیرعادیای بود._.
صبح ساعت 4 از خواب بیدار شدم و حدس بزنید که با چه صحنه ای مواجه شدم؟"-"...
هیونگ و کیدو که تازه دارن گوشی رو کنار میذارن که بگیرن بخوابن._. ... (آره دیشب اومده بودن خونمون، حالا بعدا شاید با جزئیات بیشتری توضیح دادم<:)
و منم که دیگه کار خاصی نداشتم و این دوتام که گرفتن کپیدن بعد از اینکه دوش گرفتم نشستم انیمه دیدم، چیزی که احساس میکنم تا حد زیادی استعدادم توش کور شده._.
و بله! این شما و این انیمه ی "Shadows house - خانهی سایه ها"...!!!
به صورت فنی اولین انیمه ای که بعد کنکور دیدم نیست، ولی خب چیزی هست که دلم بخواد در موردش پست بذارم<:
ساخت سال 2021 به کارگردانی کازوکی اوهاشی از استودیو CloverWorks هستش*-*... ینی استودیوش با "دارلینگ در فرنکس - Darling in the Franxx " و "ناکجاآباد موعود - The Promised Neverland " و "اولویت تخم شگفت انگیز - Wonder Egg Priority " یکیه^-^...
در مورد گرافیکش! همونطور که از این استودیو انتظار داشتم همه چیز خیلی قشنگ و تر و تمیز طراحی شده بود، اما خب صرفا یه گرافیک معمولی و امروزی بود دیگه، خیلی حرف خاصی برای گفتن نداره^-^...
داستان از این قراره که خانواده ی سایهها، بدنشون تماما سیاهه و از خودشون نوعی دود خاص تولید میکنن که این دود حتما باید تمیز بشه وگرنه امکان تبدیلشون به شبح وجود داره که یه نوع موجود شیطانی هستن. تمام اعضای خانواده ی سایه ها بعد از رسیدن به سن خاصی، یه عروسک زنده براشون درنظر گرفته میشه. چون سایه ها چهره و قیافه ی مشخصی ندارن پس از یه عروسک زنده که دقیقا هماهنگ با اون هاست استفاده میکنن. عروسک ها به خاطر سایه هاشون وجود دارن، پس نباید به چیز های کوچیک دیگه ای فکر کنن.
گفته میشه که پدربزرگ، در واقع مهم ترین عضو خانواده سایه ها عروسک های زنده رو میسازه و طی یه مراسم خاص که بهش سرآغاز گفته میشه، عروسک های زنده باید لیاقت و توانایی خودشون رو برای بودن در کنار خانواده ی سایه ها اثبات کنن وگرنه یه شکست محسوب می شن.
امیلیکو دختریه که به عنوان عروسک زنده به کِیت که یه سایست خدمت میکنه، اما پدربزرگ و سایه های مهم اطرافش، چیز های زیادی رو در مورد نحوه ی به وجود اومدن عروسک ها و سایه ها و حتی کار های خارق العاده ای که هر سایه با دودش میتونه انجام بده مخفی میکنه، چون معنقده اگه عروسک های زنده برای خودشون هویت و شخصیت جداگونه داشته باشن، اتفاقات ناگواری انتظار خانواده رو میکشه...
خب بذارین رک و روراست باهاتون حرف بزنم!
اولین دلیل علاقه مندی من به این انیمه اندینگش بود که توسط جانِ جانان، رئونا خونده شده! (یه پست جدا براش میذارم...) همین کافی بود تا برم 13 قسمتشم ببینم^-^... دوم این که تریلر این انیمه رو خیلی خیلی وقت پیش توی یوتیوب دیده بودم، و خیلی خوشم اومده بود! حتی یادمه که بعد پخشش هم کلی مخاطب جذب کرد و حتی پینترستم پر شده بود از عکسای این انیمه بدون این که بخوام"-"...
و این باعث شده بود انتظارات خیلی بالایی ازش داشته باشم، که متاسفانه برآوردشون نکرد._.
حقیقتا فکر میکردم یه چیزی تو مایه های خادم سیاه باشه و فکر میکردم که پر رمز و راز تر از این حرفا باشه، که خب نبود. در حقیقت ایده ی اولیه ـش از نظرم خیلی جذاب و خلاقانست، ولی متاسفانه در مورد خط داستانیش یه مقدار ضعیف عمل کردن...
میخوام بگم پتانسیل بیشتری داشت، حتی میتونست خیلی طولانی تر باشه. که نبود دیگه._.
کیت ساما بهم گفت همین طوری که هستم عالی ام. من به این حرف ایمان دارم!
-نمی تونم احساساتشو ببینم!
-درسته، ما نمیتونیم ببینیم. و به خاطر این که نمیتونیم ببینیم من میخوام که تصورشون کنم!
خانواده ی سایه ها از این مشکلات زیاد دارن. با دود فقط میشه احساسات منفی رو فهمید. احتمالا به خاطر این که نمیتونن خودشون رو ببینن احساس نگرانی میکنن.
نکته ای که در مورد این انیمه توجهمو جلب کرد این بود که اوپنینگش بیکلام بود!... این حس رو بهم میداد که همونطور که سایه ها چهره ندارن، اوپنینگ انیمه هم لیریک نداره... گرفتین چی شد؟ D:
درکل از نظرم انیمه ی بدی نبود، ارزش دیدن داره، قشنگه، سرگرم کنندست، ولی میتونست خیلی بهتر از اینا باشهD:
اگه دیدیدش حتما بهم بگین*-*
پینوشت: معمولا انیمه های زیر 15 قسمت رو یه روزه تموم میکنم، ولی این 4 روز طول کشید... حقیقتا دارم از آرمان های اوتاکوییم فاصله میگیرم... یکی درستم کنه...
پینوشت: یه نقاشی بود که حدودا از سه سال پیش به یکی از همکلاسی هام قول داده بودم براش میکشم، تازه دیروز دادم بهش"-"...
پینوشت: امروز هوا خنک و ابری بود... ینی همون هوای اصیل اردبیل! دلم براش تنگ شده بود(": ...
پینوشت: یه وقت کافه رفتین آیسکافیشکلات سفارش ندین، به خاطر خودتون میگم^-^...
~Dance on my own - Loona~
I don't need nobody to move my body
All me with no strings attached
I don't wanna be somebody who
Lets somebody hold me if they hold me back
پی نوشت: شما هم مثل من باور دارین که لونا به دو قسمت قبل آلبوم & و بعدش تقسیم می شه؟
پی نوشت: آیا شما هم با این آلبوم کلا ناک اوت شدین و اصلا انتظار چنین چیز مرگ آسا ای رو از دخترا نداشتین؟...
پی نوشت: انگلیسیشون واقعا رو به پیشرفته<:
پی نوشت: بار اول که گوش کردم یه لحظه باورم نشد اینا لونا ان<: آدم اصلا می مونه با این حجم از بی نقصی چیکار کنه...
پی نوشت: عکس های دوازده نفره؟ فقط منم که هزار بار به بایسم خیانت کردم و رفتم سراغ لیدر؟
پی نوشت: این آهنگ فقط به من وایب عروسک خیمه شب بازی می ده؟