۳۰ مطلب با موضوع «30 روز شَرح حآل» ثبت شده است

روز بیستم

http://s13.picofile.com/file/8399832242/866fbd7870c449ea067ef11ca319ee19.jpg

همین الان از شر آزمون شیتیم راحت شدم... آخیش|:

بعضی وقتام واقعا فاز پشتیبانمو درک نمیکنم، بهش میگم من امتحان دارم ترمه باید بشینم برای اون بخونم، میگه نه تو این هفته عمومی های دهم و یازدهم رو جمع بندی قسمت های مهمشو"-"

اسیر شدیم"-"

اهم...

دیروز اونقدر وا رفته بودم که اصن قیافم دیدنی بود. قرار بود کل فصل مثلثات رو تموم کنم ولی متاسفانه فقط 60 تا تست ناقابل زدم"-"... حتی دفترمم نخوندم|:

اون دفه ای که برای رفع اشکال ریاضی رفته بودم مدرسه معلمم بهم گفت: جزوه ای که برات فرستادم رو پرینت گرفتی؟

من: راستش نه، میخوام بنویسمش تو دفترم که بهتر یاد بگیرم!

معلم در حالی که از شدت سخت کوشی من داره کف و خون قاتی میکنه: خیلی زیاده ها! اون همه رو میخوای بنویسی؟

من: بعله خانوم! 

معلم: خب تا الان چقدرشو نوشتی؟

من: یه مقدارش فقط مونده، اونم چیزی نیست تموم میشه...

در حالی که از سه فصل کامل و یه جزوه ی حدودا صد صفحه ای فقط سه صفحه ی اولشو نوشتم|: آره چیزی نیست|: یه کمش فقط مونده|:

*انگشت میانی جزوه به سمت وی بالا می آید*

امروز روز بیستم شرح حال نویسیه ینی فقط ده روز دیگه باقی مونده ازش^-^

و خب موضوع امروزم با این که جای زیادی برای ور زدن نداره ولی میتونه برام خیلی مفید واقع بشه D'=

 

پی نوشت: ورژن کره ای آهنگ For life اکسو حس زندگی خاصی بهم میده((": آه...

پی نوشت: گرممه...

پی نوشت: پس از مدت ها زندگی کردن با کپک های روی بدنم بالاخره امروز رفتم حموم XD

 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

    روز نوزدهم

    http://s13.picofile.com/file/8399732926/11c60d7a1f26c4fab678958149f61371.jpg

    یوهو بالاخره طلسممو شکوندم XD 

    هرچند یه ساعت از چیزی که میخواستم بیدار شدم... ولی قابل قبوله حداقل.

    خب... واقعا هیچ حرفی ندارم بزنم... فقط خیلی گرممه|:

    و خب 27 ام امتحان ریاضیمه... آه کابوسم ای خداT-T... چجوری بخونم اون همه رو... 

    البته شاید بگین که خب نخون مگه بیکاری|: تقلب کن خو، ولی من نمیتونم-.- به این دلیل که اولا بعدش عذاب وجدان میگیرم|: بعدشم من سال بعد خیر سرم کنکور دارم باید همه اینارو بلد باشم یا نه -_-...

    اه...

    اینروزا نمیدونم چرا اینقدر بیحوصله شدم. نه درس میخونم نه کار خاصی میکنم فقط روزمو شب میکنم که بتونم بخوابم|: نیاز به یه انگیزه ی یهویی دارم -_- ینی حتی امتحانا هم دیگه نمیترسوننم که بخوام به خاطر اونا یه ذره جدی بشم... حتی برای امتحان فیزیک دیروزمم یه فصل رو کامل نخوندم و فقط فرمول هاشو مرور کردم... تازه تو امتحان هم دوتا سوالو ننوشتم و اصلا احساس بدی بهش ندارم|:

    حالا من همونم که خیلی حساسم تو نمرم و اینا|: 

    نمیدونم چه مرگمه اصن|:

    دیروزم سر کلاس قشنگ داشتم میخوابیدم|: ینی آخرای کلاس فیزیکم رسما خر خرم داشت بلند میشد... ناح باید اصلاح بشم|:

    امروزم روز نوزدهم شرح حال نویسیه. کم کم دارم به آخراش نزدیک میشم((=

     

     

    پی نوشت: اگه مجبور باشم از بین آهنگای بی تی اس فقط یکیشونو انتخاب کنم و دیگه اصلا به بقیه آهنگاشون گوش ندم، اون آهنگ یقینا Idol بید((=

    پی نوشت: نمیدونم مامانم مشکلش چیه همش میاد نوک گل و گیاهامو میزنه میگه بذار تنه شون رشد کنه|: مادر من اونا مال منن آخه تو چیکار داری...

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۲ خرداد ۹۹

    روز هیجدهم

    http://s13.picofile.com/file/8399703892/22797439910334138ef2509aba883466.jpg

    *یوهو اینوری و شو((=... از بهترین و تراژدیک ترین کاپل هایی که مشناسم*

    من بالاخره از این فاز تنبلی شیتی در میام... باید در بیام|:

    خیر سرم از امسال دیگه دوازدهمیم نباید این همه خموده باشم|:

    نمیدونم مسئله چیه، ولی یه چن روزه نه برنامه درستی دارم، نه میتونم تمرکز کنم فکرم همش میپره و میدونم که اینجوری نمیتونم ادامه بدم. به خودم قول دادم فردا رو عین آدم شروع کنم!*-* 

    حداقل صبح به موقع بیدار بشم((=...

    امروز دوتا کلاس داشتم که حضوری بودن، ریاضی و فیزیک و تازه پشت سر هم بودن! دوازدهم رو شروع کردم بخونم و دقیقا 13 تا کتاب کمک درسی فقط برای دوازدهم خریدم((= منتظرم 27 ام امتحان ریاضیمو بدم و بشینم عین آدم تست بزنم... از هر سه تا پایه((=

    این سه ماه فرصت طلایی منه برای کنکور.

    خب راستش نمیدونم چرا کلاسا حضوریه و خودم اولش موافق نبودم ولی خب حداقل حال و هوام عوض شد و از طرفی واقعا تو لایو و کلاس آنلاین خوابم میگرفت|: 

    تازه مانتو و کفش جدیدم رو هم برای اولین بار پوشیدم D':

    من از سال پیش توی این موسسه کلاس ریاضی و فیزیک میرم. بخوام صادق باشم یه دختره تو کلاس ریاضیم بود که اسمشم غزل بود اگه اشتب نزنم|: و نمیدونم چرا اصلا حس خوبی بهش نداشتم اون اوایل XD 

    بعد ها که قرنطینه شدیم، توی کلاسای آنلاین غزل از روی نام کاربری اینستام فهمید که اوتاکو عم و اونجا بود که اونم کام اوت کرد و معلوم شد که اوتاکو عه و انیمه مورد علاقشم اتکه XD خلاصه کلی عر زدیم باهم. و من خیلی منتظر کلاس حضوری بودم که یه دل سیر با غزل در مورد اتک حرف بزنم ولی لعنت به این شانس قهوه ای که گروهامون از هم جدا شده و دیگه تو یه کلاس نیستیم]=...

    امروز وقتی داشتم برمیگشتم دم در دیدمش و خیلی خیلی خوشحال شدم XD

    اهم اهم...

    یادتونه پست قبلی گفتم دوتا موضوع هست که میخوام راجبشون حرف بزنم و راجب یکیش مفصل حرف زدم و موند دومیش؟

    امروز کلی بهش فک کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که ممکنه عواقب خوبی نداشته باشه. چون قضیه در مورد فنکم های آیدل ها و چیزای ناهنجاری که توسط یه عده مریض پخش شدن بود و تقریبا تمامی فندوم های کیپاپ رو تحت شعاع قرار داده و مختص یه گروه حاص نیست. برای همون میخواستم یه اطلاع رسانی همگانی کنم. ولی بعدش گفتم اگه کسی نمیدونه همون بهتر که ندونه((=...

    ولی خب کلا اگه کسی خیلی کنجکاوه بهم بگه تا خصوصی به خودش توضیح بدم^^

    از موضوع منحرف نشید فرزندانم امروز (یا امشب|:) روز (یا شب|:) هیجدهم شرح حاله^^

     

    پی نوشت: من به طرز شیتی ای روی آهنگ Violeta ی آیزوان کراش دارم اه... همینجوری پیش برم یه ویزوان خالص میشم. تازه به احتمال نود درصد بایسم ینا عه|: چرا؟ چون اولش قرار بوده عضو لونا بشه ولی رد شده((=

    پی نوشت: ناستاکا تولدت مبارک*---*

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹

    روز هیفدهم

    http://s13.picofile.com/file/8399616876/f37978ea0260141afe815645c05cf961.jpg

    میدونم میدونم!

    ولی راستشو بخواین خودمم هیچ ایده ای ندارم که چرا الان و در این ساعت دارم این پست رو میذارم. شاید پیش خودتون فک کنین نت نداشتم، برعکس خیلی هم داشتم((= 

    شاید بگین چون درس و کار و زندگی داشتم و فردا قراره امتحان بدم، بهتره بدونین اونقدرا هم امروز درس نخوندم((=...

    شاید هم الان این سوال به ذهنتون بیاد که پس دقیقا چه غلطی کردی امروز؟ و من با افتخار تمام در گوش دنیا فریاد میزنم که هیچی! البته اگه از کلاس آنلاینم فاکتور بگیریم... که اگه لایو نبود همونم میگرفتم میخوابیدم|:

    اصن دو روزه یه احساس کوفتگی خاصی دارم... نمیدنم چرا، دیروز که سردرد داشتم امروزم اصلا حس هیچ کاری رو نداشتم. الان دوتا موضوع خیلی مهم (البته مهم برای من) هست که میخوام در موردشون حرف بزنم... متنها نمیدونم کدوم رو اول بگم((=...

    این شاخ های مجازی رو دیدین؟ مخصوصا تو اینستا، اینایی که از نفس کشیدنشونم استوری میذارن... حس میکنم همینجوری پیش برم این وب رو هم تبدیل به همچین جایی میکنم|: و خب موضوعات مهمی هم که گفتم در موردشون میخوام حرف بزنم دقیقا همینجوری ان... 

    میدونم ممکنه یه کم طولانی به نظر بیاد... ولی این مسئله یه جورایی از دیروزه که داره اذیتم میکنه((=...

    الان روز هیفدهم شرح حال نویسیه، نمیدونم سوال امروز چقدر با یکی از اون موضوعاتی که توی این پست میخوام بهش اشاره کنم ارتباط داره، ولی ولم کنین.. بذارین تو حال خودم باشم ((=...

     

    پی نوشت: ترکیب شیر و چای معمولی با یه مقدار شکر از خفن ترین ترکیبات ممکنه((=

    پی نوشت: این که اینقدر دیر دارم اینو مینویسم واقعا رو اعصابمه|:

     

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

    روز شونزدهم

    http://s12.picofile.com/file/8399466776/ffa86b6a57ef120aa15cc455042364ae.jpg

     

    از اونجایی که فهمیدم یک تنبل بی خاصیت تشریف دارم و تعداد دفعاتی که خواب موندم از دستم در رفته، طی یه تصمیم بخردانه الان دارم همراه نوشتن صبونه میخورم تا بتونم حداقل بیشتر صرفه جویی در زمانم بنمایم|:

    امروز هم دقیقا یه ساعت خواب موندم... البته دیشب خیلی خسته بودم اون درسته، ولی بازم امروز زیاد از حد خوابیدم، و خب تا حالا اینقدر سریع صبونه آماده نکرده بودم XD

    ینی یه کلمه مینویسم، دوتا گاز میزنم|: الان  خوبه کیبورد لپ تاپ خیلی سوراخ سمبه نداره وگرنه اگه برعکسش میکردی با خرده نون هایی که از توش میریزه میتونستی مردم قحطی زده ی سومالی رو قشنگ سیر کنی||:

    دیشب داداشم گیر داده بود که باید بیای باهم یه فیلم ببنیم، من بهش گفتم پسرجان من درس دارم نمیتونم|: اونم کلی گیر داد که نه باید پاشی بیای، منم که خب بدم نمیومد گفتم اگه یه فیلم خفن باشه هستم! 

    اینقدر خوشحال شد با دهن باز زبونشو این ور اون ور تکون میداد میفگت زبونمم داره شادی میکنهXD

    این بچه یه چیزی میزنه باور کنین، این حرکات از یه آدم عادی بر نمیاد XD

    امروز روز شونزدهم شرح حال نویسیه و خب الان خیلی یهویی فهمیدم این چیزی که گفتم چقدر به سوال امروز ربط داره XD

     

     

    پی نوشت: بعضی وقتا هم واقعا چیزی برای پی نوشت کردن ندارم ولی اصن احساس کمبود میکنم بدون پی نوشت، میدونم که شمام حس کمبود میکنید|:

    پی نوشت: همچنان دارم صبونه میخورم|:

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۹ خرداد ۹۹

    روز پونزدهم

    http://s12.picofile.com/file/8399365192/4ec04e44f22df19c1a3d6bbb1d696a4a.jpg

     

    امروز به طرز اعجاب آوری بی اعصاب شدم. 

    همش به خاطر اینه که دیروز توی برنامه هام یه تغییر اساسی به وجود آوردم و امروز حدود یه ساعت خواب موندم|:

    نمیدونم چه مرگمه جدیدا خیلی رو ساعت بیداریم حساس شدم، ینی مثلا اگه اون ساعتی که خودم میخوام بیدار نشم دیگه کل روز اعصاب ندارم|:

    الانم اومدم اینجا یه کم زربزنم شاید یه کم بهتر شدم D=...

    دیروز داشت بارون میبارید*-*

    خیلی بارون شدیدی بود ولی بعدش وقتی هنوز حتی باریدن تموم نشده بود آفتاب در اومد و یه رنگین کمون خیلی گنده و خوشگل تو آسمون به وجود اومد *-* کلا دیروز آسمون خیلی خوشگل بود... در واقع اون رنگین کمون بزرگترین و قشنگ ترین رنگین کمونی بود که به عمرم دیدم... آه خیلی خوشگل بود(("=...

    مام تا دیدیم اینجوریه کم نیاوردیم با داداشم بدو بدو رفتیم پشت بوم که ازش عکس بگیریم، بعد این وسط من داشتم به داداشم توضیح میدادم که رنگین کمون چجوری به وجود میادD=...

    ینی هرچی از گستره طیف نوری و طیف های مرئی و نامرئی میدونستم به خوردش دادم XD  یادش به خیر سال پیش چقدر سر یادگرفتنشون عذاب کشیدم با اون معلم قشنگمون|: *چن نفر اینجا فرج رو یادشونه؟ XD یادش میوفتم میپاشم از خندهXD*

    همینطوری که داشتم توضیح میدادم و عکس میگرفتم احساس کردیم که این رنگین کمون از خونه همسایه بهتر دیده میشه، هیچی دیگه پریدیم رو پشت بوم خونه بغلیمون (که خونه مادربزرگمه) و بعدشم از همونجا اومدیم پایین... خلاصه خیلی خوب بود، خوش گذشت(("=...

    بعد از بارون هم آسمون اینقدر خوشگل شده بود... وایی(("=...

    اهم...

    امروز روز پونزدهم شرح حال نویسیه ینی حدودا نصف کردم این چالشوD;

     

    پی نوشت: عیح... اعصابم بهتره الان|:

    پی نوشت: بازم باید فیزیک بخونم...

    پی نوشت: اوه شت امروز کلاس هم دارم|:

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۸ خرداد ۹۹

    روز چهاردهم

    http://s12.picofile.com/file/8399314868/c016b38d6d4a69f800793f021643e5a7.jpg

    حدودا پریروز بود که اینترنتمون تموم شد، قبل از موعد!

    و چون دقیقا روز بعدش امتحان شیمی داشتم به بابام گفتم که شارژش کنه، و بابامم گفتش که فردا قبل از امتحانت ردیفش میکنم. همون موقع بود که نمیدونم چی شد که داداشم رفت بابامو راضی کنه همون شب شارژ کنه، بعدشم دعواشون شد و داداشم گفت که تا یه هفته اینترنت مصرف نمیکنه تا به بابام ثابت کنه معتاد اینترنت نیست XD

    تا اینحا که خوب دووم آورده، به هرحال همه بازی هاش آنلاینن و اینترنت لازم، این قضیه مقدمات بدبختیای منو فراهم مینمایه، چطوری؟ 

    اینطوری که بازی نفس آنلاین نیست، هیچی دیگه، دم به دیقه یه ماشین میخره میاد مغز منو باهاش میخوره|:

    بعد جالبه جدیدا خیلی نازک نارنجی شده، دیروز طبق معمول ادا درآوردنش گرفته بود، بعدش میخواست فرغون رو جا به جا کنه با مخ افتاد زمین|: 

    زانوش زخمی شد در حد یه نقطه|: بعد به خاطر همون زخم تا یه ساعت نمیومد تو خونه میگفت خون نجسه خونه رو نجس میکنه|:

    میگم بچه اون یه قطرست، تازه خشک شده بیا تو سرده هوا|: ولی حرف نمیفهمید میگه پام گان سو شده |||: (گان سو به ترکیب آب و خون میگن چون پاشو تو حیاط شسته بود)...

    علاوه بر اون من جدیدا دچار یه اختلال شدم که نمیتونم ثل قبل بخوابم|: والا... تا قبل از این این قابلیت رو داشتم که در هر شرایطی بخوابم و بیدار نشم|: مامانم میگفت اگه یه زمانی عکل لازم شدی دیگه لازم نیس بیهوشت کنن، میگیری میکپی کفایت میکنه، ولی خب الان چند روزی میشه که خوابم دچار مشکل شده]=... *هق میزند*

    خب امروز روز چهاردهمه و موضوعش اصلا چیزی نبود که انتظار داشتم XD

     

    پی نوشت: Love cherry motion قطعا یکی از بهترین آهنگای لوناست... آه...

    پی نوشت: میدونین بهتر از چای لیمو چیه؟ چای لیمو و زیتون[=...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹

    روز سیزدهم

    http://s12.picofile.com/file/8399191342/c3d265ce735ccea56fad66c5bd3dac9c.jpg

    بدبختی های من بعد از امتحان شیمی شروع خواهد شد،

    میدونین چرا؟ چون امتحان بعدی فیزیکه و من علاوه بر این که جزوه مو کامل ننوشتم حتی به فیلم ها و ویس هاشم گوش ندادم و عین یه حمال بدبخت فقط توی گروه ولگردی نموده و "سلام سلام" گویان حاضری زدم تا از نمرم کم نشه، لابد معلم بیچارمونم فک میکنه نشستم همه اونا رو خوندم... 

    در حقیقت تا میگه بچه ها تکالیفو بفرستین من تازه شروع میکنم به حل کردنشون|:

    مثلا قرار بود آدم باشم... میدونم میدونم ریدم|:

    از شنبه هم قراره تشریف ببرم کلاس های حضوری که دوازدهم رو شروع کنم... هعی...

    امروز خیلی دلم میخواست مثل دیروز ساعت 5 بیدار بشم ولی واقعا خسته بودم، واقعا خسته، و خب ساعت 8 بیدار شدم، رسم دو روزه ی مرتب کردن تخت رو کنار گذاشته و الان میبینم که حتی تو برنامه ی دیروزم کارایی که کردمو تیک نزدم، ینی فقط خدا عاقبت منو به خیر کنه...

    به هرحال! امروز روز سیزدهم شرح حال نویسیه و موضوع یواش یواش داره مثل روز های اولش سنگین میشه XD

    و جالب اینه که بین تمامی کسایی که توی این چالش شرکت کردن پر حرف ترین و گزافه گو ترین آدم منم XD واقعا هیچکس برای یه سوال این همه چیز نمیگه، ولی من اونقدر حرف میزنم که هر روز رو تو پست جدا  میذارم، اسیر شدیم XD

     

    پی نوشت: به دستام کرم نزدم حس مزخرفی دارم...

    پی نوشت: امروزم آهنگ نذاشتم، چون LATATA ی جی آیدل به صورت متناوب همش داره تو مخم پلی میشه|:

    پی نوشت: چای سبزم خیلی کمرنگ شده-_-

     

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۶ خرداد ۹۹

    روز دوازدهم

    http://s13.picofile.com/file/8399107650/6063e0f1c85bc5a3dfe65a90bdf5e82a.jpg

    میدونین چیه، مار از پونه بدش میاد و دقیقا جلوی لونش سبز میشه!

    من مطمئنم که امشب قراره کابوس ببینم، امروز عین بچه ی آدم ساعت 5 از خواب بیدار شدم که دیر بیدار شدن های دو روز قبل رو جبران بنمایم، و فک کنین خیلی سرحال و قبراق (درست نوشتم؟:| ) بیدار شدم و تا در اتاقمو باز کردم یه هزارپای خوشگل جلوی در دیدم و در ثانیه یه جیغ خفیف کشیدم|:

    ینی اگه تو دنیا فقط یه موجود باشه که ازش بترسم اون موجود یقینا هزارپائه |:

    شانس آوردم در اتاقمو همیشه موقع خواب میبندم... اگه در اتاقم باز بود و اون هزارپا میومد تو اتاقم و وقتی خوابم میرفت تو گوشم و شروع به جویدن مغزم میکرد چی؟|:

    خدا بهم رحم کرد ینی... این فوبیا ی هزارپا آخرش منو نابود میکنه، همشم برمیگرده به اون هزارپای لنتی که تو خونه عموم دیدم... فک کنین من یازده دوازده سالمه، بعد عید رفتیم خونه عموم و زن عموم هم داشت خونه رو جاروبرقی میکشید. بعدش یهو از کنار پله ی جلوی آشپزخونه یه هزارپای یه متری بیرون اومد که خاکستری بود و شاخک هم داشت... (الان که دارم اینو مینویسم قشنگ مورمور شدم|: ) زن عمومم جیغ کشید با دسته ی جاروبرقی کوبید رو هزارپائه و نصفش کرد... بعدش باورتون نمیشه... هزارپا ای که نصف شده... یه نصفش یه طرفی رفت یه نصفش یه طرف دیگه!...

    صحنه دردناکی بود... آغاز فوبیای من|:

    و یکی از دلایل عدم علاقم به توکیو غول هم همینه، اون هزارپا های سیاه لنتی رو یادتون بیارین فقط... همونایی که پاهاشون نارنجی بود|:

    هیچی دیگه... با یه حرکت انتحاری اتک رو برداشتم ده تا پاف طولانی زدن صاف وسط ملاج اون هزارپای جلوی اتاقم... -بعدش با خیال راحت رفتم حموم -.-

    البته الان جسدش هنوز جلوی اتاقمه چون نمیتونم برش دارم ]=...

    بگذریم... روز دوازدهم شرح حال نویسیه و از مزایا ی امروز میشه به داشتن توت فرنگی سالم که با ده کیلو نمک شست و شو داده شده اشاره کرد ^-^

     

    پی نوشت: تاکید میکنم توت فرنگی هارو با آب نمک بشورین، به نفعتونه|:

    پی نوشت: هزارپا خر است.

    پی نوشت: از نظر من نهنگ ها احساساتی ترین  و غمگین ترین موجودات روی زمینن... دلم میخواد همین الان یه نهنگ بغل کنم]=...

    پی نوشت: اینترنت نداریم|: و اینم که الان دارم مینویسم در اولین فرصت پس از شارژ شدن نت منتشر شده گفتم که در جریان باشید '-'

     

  • ۷
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۹

    روز یازدهم

    http://s12.picofile.com/file/8399028576/1bcb8e75915355d4ded876792b089ade.jpg

     

    دیروز بعد از این که از جلسه ی شیتی پشتیبانم برگشتم، مجبور شدم با قفسه ای که توش صدف هامو گذاشتم خداحافظی کنم. به این صورت که همه ی صدف ها و مرجان هامو گذاشتم توی یه قوطی و بهشون قول دادم روز بعد از کنکورم دوباره بازشون میکنم و میذارم سر جاشون((=...

    چرا این کارو کردم؟ چون یه عالمه کتاب خریدم. با این که دلم برای صدف هام تنگ شده و با این که از رنگ های زرد و آبی این کتابا متنفرم ولی چون خیلی مرتب و گوگول کنار هم موندن ازشون خوشم میاد((=...

    دیروز به حدی خسته بودم که شب در فاصله ی هال تا اتاقم دوبار رفتم تو دیوار|: سرم گیج میرفت از خستگی...

    و احتمالا همون خستگی باعث شد امروز ساعت 10 از خواب بیدار شم در حالی که باید طبق روتین همیشگیم زود از خواب پا میشدم چون امروز کلی کار دارم و امتحان شیمیمم فرداست...

    امیدوارم بتونم کارای امروزمو تا شب انجام بدم.

    خلاصه امروز روز یازدهم شرح حال نویسیه و خب موضوع عجیبی هم داره((=

     

    پی نوشت: امروز آهنگ نذاشتم، حس غریبی دارم...

    پی نوشت: هوا گرمه... شت |:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: