۱۲ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات :: نآمه‌هآ» ثبت شده است

#122

جیم‌جیم عزیزم.

مدت‌هاست که برای نوشتن این کلمات با خودم کلنجار می‌رم و ساعت‌های زیادی رو به فکر کردن به شرایطی که پیش اومده می‌گذرونم. اما درست وقتی که حاضر و آماده برای حرف زدن جلو اومدم، انگار تمام کلماتم پرواز کردن و به افق‌های دور رفتن و منم تبدیل به بی‌دغدغه‌ترین آدم روی زمین شدم. انگار نه انگار که شب‌های زیادی رو فقط به فکر کردن و نخوابیدن گذروندم.

نمی‌دونم از کجا شروع کنم. هزار بار نوشتم و پاک کردم. ولی بذار یه روز خاص از گذشته‌هارو یادت بیارم. روزی که اونقدر معمولی، و اونقدر قشنگ بود که برای من، تبدیل شد به روزی که بعید می‌دونم فراموشش کنم. همون روزی که در مورد "قوانین رنگی" بهت گفتم. و تو تبدیل شدی به اولین کسی که در موردشون می‌شنوه. راستش یه تصویر خیلی قشنگ از اون روز یادم می‌اد. بهار بود و شکوفه‌های درخت‌های آلبالو همه جا دیده می‌شدن و من اون‌هایی که زمین ریختن رو جمع می‌کردم و توی مشتم می‌ریختم. آسمون صورتی بود و خورشید رو به زوال، و بازتاب غروبش روی آب نه چندان زلال رودخونه ریز ریز تکون می‌خورد. تو اونجا وایستاده بودی و نسیم خنک بهاری موهای صاف و طلاییتو روی هم سُر می‌داد و چشم‌هات می‌درخشیدن. و من گفتم که زخم انگشت پام چقدر خونریزی کرده و چقدر درد داره. و تو گفتی که زرشکی رنگ منه و حتی نمی‌دونستی که آلبالو نمی‌تونه زرشکی باشه. 

شاید تا اون روز نمی‌دونستی که رنگ مورد علاقه‌ی من خاکستریه. و برای همینه که من از هیچ قانون طلایی‌ای توی زندگیم پیروی نمی‌کنم. چون بهترین‌ها خاکستری‌ان. یادمه که وقتی گفتم "طبق قانون خاکستری، من به عنوان یه ملکه هیچوقت اشتباه نمی‌کنم پس هیچ پشیمونی‌ای هم توی زندگیم ندارم!" تو مسخره کردی و گفتی که همه اشتباه می‌کنن و همه پشیمونی‌هایی دارن. و وقتی بهت توضیح دادم که اشتباهات آدم، بخشی از شخصیتشن و اون رو می‌سازن، پس دیگه اشتباه نیستن! یه مقدار فکر کردی و گفتی "ولی همچنان این حرفت مسخرست." 

خب، هنوز فکر نمی‌کنم که حق با تو باشه. ولی موافقی که هر قانونی می‌تونه استثناعاتی داشته باشه؟ قانون خاکستری هم همینطور. امروز اومدم اقرار کنم جیم‌جیم. من اشتباه کردم. و متاسفانه خیلی دیر متوجه این اشتباه شدم. یادم می‌اد بعضی وقتا مامان بهم می‌گفت که هنوز برای عوض کردن تصیمیمم دیر نیست اما من سر چیزی که انتخاب کرده بودم موندم. تا همین امروز. و احتمالا تا سه یا چهار سال بعد. راستش من دلایل قانع کننده‌ای داشتم. ولی فهمیدم که یک سالی می‌شه که تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه قانع کننده نیستن و بیشتر شبیه بهونه‌ان. و با هر بار یادآوری حتی مسخره‌تر هم به نظر می‌رسن. 

شاید آدم‌ها وقتی به بن‌بست می‌رسن به خودشون می‌گن حتما اون یکی مسیر، راه درسته بود ولی هیچ جوره نمی‌تونن مطمئن باشن که ته اون مسیر هم بن‌بست نباشه. و این دقیقا گردابیه که بهش گرفتار شدم. من سردرگمم. گیجم. و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی زندگیم در مورد آینده تردید دارم و ازش می‌ترسم. در صورتی که حتی نمی‌دونم اشتباهی که اشتباه تلقی می‌کنمش واقعا اشتباهه یا نه؟ متاسفانه هیچ جوره نمی‌شه مطمئن شد. حداقل فعلا.

هودی زردی رو که مرجان خانم پولش رو داد رو یادته؟ (اوه نگران نباش. پولش رو بهش برگردوندم.) وقتی توی مغازه دیدمش فقط یه چیز به ذهنم رسید، این که باید بخرمش. مدل کلاه و جیبش خیلی شبیه هودی زرد اوتو آی بود. فقط یه آفتاب گردون نداشت. و من تصمیم گرفتم که اون آفتاب گردون رو روش نقاشی کنم. ولی در نهایت این کار رو نکردم. در واقع فقط نتونستم در مقابل نخ‌های رنگی و کارگاه گلدوزی و خریدن دکمه‌های چوبی جدید مقاومت کنم. دیشب وقتی داشتم آخرین قسمت‌های آفتاب گردون رو می‌دوختم، مامان برای اولین بار ازم تعریف کرد و گفت که چقدر مهارت دارم و چقدر تمیز و خوب می‌دوزم و دروغ چرا، احتمالا چندتا هندونه هم داد زیر بغلم. بعدش از این که اینقدر عشق و تمرکز رو صرف یه گلدوزی کردم خندش گرفت. و وقتی که در مورد اشباهم بهش توضیح دادم، ظاهرا کلماتش می‌گفتن که مسیر درستی رو اومدم. ولی من می‌دونستم منظور واقعیش چیه. وقتی نگاهش اونجوری گرد می‌شه و گوشه‌های لبش با اون حالت خاص بالا می‌رن، کاملا می‌فهمم که جریان چیه. اون فقط می‌خواست بگه با انتخابم ریدم. ولی نتونست. چون به قول خودش، "ممکنه از راه به در بشم و همه چی خراب شه." 

شاید خیلی غر می‌زنم. چون اصلا توی موقعیت بدی قرار ندارم. اتفاقا کاملا هم برعکس. ولی دونستن این که یه موقعیت خوب، الزاما موقعیت درست و مناسب نیست واقعا عذابم می‌ده اونقدری که گاهی اوقات فقط با گریه کردن می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم. مخصوصا وقتی آدم‌های موفق رو می‌بینم و یه جایی توی اعماق قلبم بهشون حسودی می‌کنم. و راستش چیزی که با موشکافی همون آدم‌های موفق فهمیدم، اینه که یه چیزایی رو می‌تونم تغییر بدم و یه رنگین کمون بسازم که رنگ هشتمش خاکستریه. و این پتانسیل رو توی خودم می‌بینم. ولی مامان موافق نیست. و من اونقدری جسور نیستم که ماجرا رو کامل بهش توضیح بدم. چون می‌دونی، از این که بهم بگه اون اشتباه، اصلا اشتباه نیست واقعا می‌ترسم. مثل این می‌مونه که تمام این فکر و خیال‌ها بیخود و بیجهت بوده باشه و من نمی‌خوام اینو قبول کنم چون می‌دونم همچین آدمی هستم. مامان هم اینو می‌دونه. حتی می‌دونه که اشتباه کردم. ولی اینو به روم نمی‌اره تا "از راه به در نشم و همه چی خراب نشه." 

این تمام حرفی بود که می‌خواستم بشنوی. ولی بذار یه کم از روزمرگی‌های کم اهمیتم هم برات بنویسم. چون حرف زدن در مورد خزعبلات، سرگرمی مورد علاقه‌ی منه. راستش امروز فراتر از حد انتظار خودم واقع شدم. کاری رو کردم که در واقع هیچوقت فکر نمی‌کردم انجامش بدم. احتمالا تو هم مثل یکی دو نفر دیگه، شوکه بشی اگه بفهمی که موهام رو آبی رنگ کردم. بله درست شنیدی. آبی. آبی تیره. مادربزرگم رنگ اسهالی قبلی رو بیشتر دوست داشت. خودمم دلم براش تنگ شده یه جورایی. انگار نارنجی اسهالی بیشتر شبیه منه. ولی مامان می‌گه که آبی قشنگ‌تره. (اوه توجه کردی؟ اوتو آی هم همین رنگی بود موهاش.) 

دارم فکر می‌کنم چه چیز دیگه‌ای مونده که بهت نگفتم ولی دلم می‌خواد بدونی. ولی چیزی به ذهنم نمی‌رسه. تازه یکی از همسایه‌ها همین لحظاتی پیش بزن و بکوب رو شروع کرده، فکر کنم عروسیه. انگار نه انگار که ساعت یک صبحه. و صدای آهنگشون هم تمرکزم رو به هم می‌ریزه و باعث می‌شه کم کم به این فکر کنم که وقت خوابه. 

 

پی‌نوشت: ممنون که به حرف‌هام گوش می‌دی. آدم‌هایی که صادقانه حرف‌هام رو بشنون و دوستم داشته باشن واقعا نایاب نیستن، ولی گاهی اوقات این حس رو دارم که نمی‌تونم به حد کافی باهاشون صادق باشم. و این حرف زدن باهاشون رو برام سخت می‌کنه. 

پی‌نوشت: حدود شش سالی می‌شه که می‌شناسمت نه؟ شش سال زیاده. 

 

مگنولیای تو.

3>

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    #119

    کوراگه‌ی عزیزم.

    می‌دونم که دوست نداری اینطوری صدات بزنم یا مخاطب قرار بدمت. اما من دلم تنگ شده. دلم خیلی زیاد تنگ شده اونقدر که قلبم مچاله می‌شه. یه بار یه نفر بهم گفت که من سنگدل و بی‌احساسم چون ترکم و ترکا هیچ معادلی برای "دلتنگی" ندارن. و من بعد از اون روز خیلی به این فکر می‌کردم که چرا یه همچین چیز ساده‌ای رو نمی‌تونم به زبان مادریم بیان کنم. بعضی وقتا پیش خودم می‌گم شاید ترکا اونقدر دلتنگ هم می‌شن و اونقدر این دلتنگی‌ها شدید و اذیت کنندست که یه روز تصمیم می‌گیرن تمام عبارت‌های مربوط به دلتنگی رو از ادبیاتشون پاک کنن. ولی می‌دونی چیه کوراگه، پاک کردن صورت مسئله به این معنی نیست که تونستی خود مسئله رو حل کنی. من خسته‌ام، دلتنگم و شدیدا گرممه. 

    می‌خوای از خوابگاه بگم برات؟ وقتی رسیدم اینجا انگار فقط به یه ورژن کوچیک‌تر و محلی‌تر از شهر خودم اومدم. آب و هواشون تقریبا هیچ فرقی با هم نداره. من تمام عمرم تو همین هوا زندگی کردم و هیچ مشکلی ندارم. ولی هم اتاقی‌هام اینطور نیستن. مدام از خشکی هوا غر می‌زنن و می‌گن که تو همین دو روز چقدر پوستشون خراب شده و با آب پر از املاح شیر نمی‌تونن کنار بیان. چقدر سوز و سرما اذیتشون می‌‌کنه و مفصل‌های دستشون از شدت سرما خشک می‌شه. 

    راستی بهت گفته بودم؟ اصلا بهم خوابگاه ندادن. گفتن باید تا آخر ماه توی پانسیون بمونم. راستش اولش ناله می‌کردم. ولی الان می‌فهمم که کیفیت پانسیون بهتر از خوابگاهه. آزادیش بیشتره، سر و صداش کمتره، و نظافت هم به عهده‌ی خودمونه. اصلا نظرت چیه که به صورت قراردادی به همین پانسیون هم بگیم خوابگاه؟ 

    اینجا پنج‌ تا هم‌اتاقی دارم. به جز یکی با بقیه هم کلاسی‌ام. تازه فهمیدم که از همشون کوچیک‌ترم و شوکه شدن وقتی فهمیدن متولد هشتاد و دو ام و سال اول قبول شدم. دخترای خوبی‌ان. قبل از این که بیام خیلی نگران این بودم که نتونم باهاشون کنار بیام یا دعوا کنم. تو که خوب می‌دونی در واقعیت چقدر آدم نچسب و ساکت و رو اعصابی‌ام. ولی اینجا اصلا اونطوری نیست، با هم می‌گیم و می‌خندیم و غذاهامونو با هم شریک می‌شیم. راستش قبل از این که بیایم مامان بهم گفت که "حالا وقتی رفتی رسیدی تازه می‌فهمی که چیزای اساسی رو نبردی." که بگی نگی حق باهاش بود. ولی خب همونطور که گفتم، جو خیلی صمیمیه. همه وسایلشونو راحت به هم قرض می‌دن. منم همینطور. 

    گرمای‌ تخت بالایی برام تبدیل به معضل شده. اونقدر گرمه که نمی‌دونم با این همه جوراب پشمی و هودی و لباس کاموایی‌ای که آوردم باید چیکار کنم. شوفاژ‌ها خرابن و بسته نمی‌شن. از یه طرف دوتا از تخت‌ها وضعیت بدی دارن و شکستن و دوتا از پریز‌های برق هم از جا کنده شدن. دو روزه که مدام اعتراض می‌کنیم ولی هر بار پشت گوش می‌ندازن. تازه، اینترنت خیلی ضعیفه. اونقدر ضعیف که نتونستم سر کلاس زبانم درست حسابی حاضر شم و این هم منو ناراحت کرد هم معلممو. می‌دونی که چقدر عاشق کلاس زبانمم؟

    جدا از تمام کمبودها و همه‌ی بگو بخندها و غر زدن سر درسای نامفهوم و استادهای مبهم، گوشه‌ی دلم یه حس دلتنگی عجیبی دارم که مدت‌هاست همراهمه. هرچند اونقدر سرم شلوغه که وقتی برای تلف کردن سرش نمی‌مونه. ولی همون چند دقیقه‌ای که فکرم آزاد می‌شه، یا قبل از این که کاملا خوابم ببره، می‌دونم که دلتنگم. و می‌دونم که چقدر اذیتم می‌کنه. راستش وقتی این نامه رو شروع کردم تردید داشتم که نکنه تو هم مثل اکثر رهگذرها فکر کنی دلتنگی‌هام به خاطر دور شدن از شهر و خانوادمه؟ اما بعد یادم افتاد که تو کوراگه‌ی منی و می‌دونی که مشکلم این نیست.

    خانوادم حضور ندارن اما کنارمن. دوستام هم همینطور. حرف می‌زنیم و پیام می‌دیم و از حال هم خبر می‌گیریم. اما من دلتنگ چیزی‌ام که مدت‌هاست که نیست. مدت‌هاست که ندارمش. و با کلمات هم نمی‌تونم دقیق توضیحش بدم. چون فقط یه چیز یا یه چیز نیست که بتونم نام ببرمش. شاید فقط مشکل منم که دلم برای منی که دیگه من نیست تنگ شده. شاید اصلا توضیف اغراق آمیزی باشه. اما جوری‌ام که انگار ثبات ندارم. انگار ذهن و روحم چیز دیگه‌ای می‌خواد. بعضی اوقات که به روز‌هایی که هنوز داشتمش فکر می‌کنم و یادم می‌افته که حتی اون زمان هم اونقدرا راضی نبودم. و این بیشتر نگرانم می‌کنه که نکنه هیچوقت راضی نشم؟ 

    راستش تمام این مدت به خودم گفتم که اشکالی نداره و تمام این حرف و حدیث‌ها مقطعی هستن و یه روزی به ریش این دلتنگی‌های احمقانه می‌خندم. ولی سال‌هاست که دارم همین دروغ رو به خودم می‌گم. مدت‌هاست که به کمبودهام انگ مقطعی بودن رو می‌زنم و هیچوقت سراغ پر کردن اون سوراخ‌ها نمی‌رم و هربار چیزی از دست می‌دم. تا همین روزها که به جایی رسیدم که حتی نمی‌دونم چی سر جاش نیست. فقط می‌دونم که نیست. کمبودش هست.

    یادته که ژولیان می‌گفت "گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر می‌رسه." ؟ و حتما هم می‌دونی که چقدر با این جمله موافقم. این اواخر هر رستوران یا کافه‌ای رفتم تم قدیمی داشته؛ یا حداقل سعی کرده با گذاشتن چند تا چیز که حس یا ظاهر قدیمی داشته باشن مشتری جذب کنه. و فکر می‌کنم که موفق هم بوده. شاید همه‌ی آدم‌ها -یا حداقل درصد قابل توجهشون- خواسته، ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه باور داشته باشن که گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر می‌رسه. برای همینه که دنبال چیزهای قدیمی و آنتیک می‌رن و برای همینه که حس خوبی ازشون می‌گیرن چون به هرحال بهتر از آینده‌ای که توش قرار دارن به نظر می‌رسه. و آره. روزهایی که "چیز مورد نظر" سرجاش بود و هنوز گم نشده بود، مونده توی گذشته‌ها. گذشته‌ای که...

    ولی بذار یه چیز دیگه بگم. راستش فکر نمی‌کنم زیاد مهم باشه که چجوری به نظر می‌رسه. خیلی آدما و خیلی چیزها اونطوری نیستن که به نظر می‌رسن. شاید گذشته هم فقط یه سراب باشه که خوبی‌ها و برتری‌هاش نسبت به الان توی ذهنمون حک شده چون همین روزها هم یه روزی قراره بشن جزئی از گذشته و بهتر به نظر برسن. بعضی وقتا می‌خوام ایمان داشته باشم که یه روزی و یه جایی توی آینده وجود داره که همه چیز سر جاشه و من خوشحال و سعادتمندم. البته نه این که الان خوشحال نباشم یا احساس خوشبختی نکنم فقط...

    فقط مطمئنم یه روزی دیگه قرار نیست ته جمله‌های مثبتم یه "فقط..." یا یه کلمه‌ی شرطی یا تردیدناک اضافه کنم. و دلم می‌خواد به اون روزها باور داشته باشم چون یقین دارم در گذشته هم وجود داشتن پس در آینده هم وجود خواهند داشت. این باعث می‌شه دیگه دلتنگ نباشم و مغزم خزعبل گویی رو کاهش بده. 

    ممنون که همیشه به حرف‌هام گوش می‌دی و به فکرمی. الان دیگه همه خوابیدن و من هم باید بخوابم چون فردا روز اولین امتحانمه.

    امیدوارم شاد و سلامت باشی.

     

    مگنولیای تو.

    3>

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: