جیمجیم عزیزم.
مدتهاست که برای نوشتن این کلمات با خودم کلنجار میرم و ساعتهای زیادی رو به فکر کردن به شرایطی که پیش اومده میگذرونم. اما درست وقتی که حاضر و آماده برای حرف زدن جلو اومدم، انگار تمام کلماتم پرواز کردن و به افقهای دور رفتن و منم تبدیل به بیدغدغهترین آدم روی زمین شدم. انگار نه انگار که شبهای زیادی رو فقط به فکر کردن و نخوابیدن گذروندم.
نمیدونم از کجا شروع کنم. هزار بار نوشتم و پاک کردم. ولی بذار یه روز خاص از گذشتههارو یادت بیارم. روزی که اونقدر معمولی، و اونقدر قشنگ بود که برای من، تبدیل شد به روزی که بعید میدونم فراموشش کنم. همون روزی که در مورد "قوانین رنگی" بهت گفتم. و تو تبدیل شدی به اولین کسی که در موردشون میشنوه. راستش یه تصویر خیلی قشنگ از اون روز یادم میاد. بهار بود و شکوفههای درختهای آلبالو همه جا دیده میشدن و من اونهایی که زمین ریختن رو جمع میکردم و توی مشتم میریختم. آسمون صورتی بود و خورشید رو به زوال، و بازتاب غروبش روی آب نه چندان زلال رودخونه ریز ریز تکون میخورد. تو اونجا وایستاده بودی و نسیم خنک بهاری موهای صاف و طلاییتو روی هم سُر میداد و چشمهات میدرخشیدن. و من گفتم که زخم انگشت پام چقدر خونریزی کرده و چقدر درد داره. و تو گفتی که زرشکی رنگ منه و حتی نمیدونستی که آلبالو نمیتونه زرشکی باشه.
شاید تا اون روز نمیدونستی که رنگ مورد علاقهی من خاکستریه. و برای همینه که من از هیچ قانون طلاییای توی زندگیم پیروی نمیکنم. چون بهترینها خاکستریان. یادمه که وقتی گفتم "طبق قانون خاکستری، من به عنوان یه ملکه هیچوقت اشتباه نمیکنم پس هیچ پشیمونیای هم توی زندگیم ندارم!" تو مسخره کردی و گفتی که همه اشتباه میکنن و همه پشیمونیهایی دارن. و وقتی بهت توضیح دادم که اشتباهات آدم، بخشی از شخصیتشن و اون رو میسازن، پس دیگه اشتباه نیستن! یه مقدار فکر کردی و گفتی "ولی همچنان این حرفت مسخرست."
خب، هنوز فکر نمیکنم که حق با تو باشه. ولی موافقی که هر قانونی میتونه استثناعاتی داشته باشه؟ قانون خاکستری هم همینطور. امروز اومدم اقرار کنم جیمجیم. من اشتباه کردم. و متاسفانه خیلی دیر متوجه این اشتباه شدم. یادم میاد بعضی وقتا مامان بهم میگفت که هنوز برای عوض کردن تصیمیمم دیر نیست اما من سر چیزی که انتخاب کرده بودم موندم. تا همین امروز. و احتمالا تا سه یا چهار سال بعد. راستش من دلایل قانع کنندهای داشتم. ولی فهمیدم که یک سالی میشه که تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه قانع کننده نیستن و بیشتر شبیه بهونهان. و با هر بار یادآوری حتی مسخرهتر هم به نظر میرسن.
شاید آدمها وقتی به بنبست میرسن به خودشون میگن حتما اون یکی مسیر، راه درسته بود ولی هیچ جوره نمیتونن مطمئن باشن که ته اون مسیر هم بنبست نباشه. و این دقیقا گردابیه که بهش گرفتار شدم. من سردرگمم. گیجم. و بیشتر از هر وقت دیگهای توی زندگیم در مورد آینده تردید دارم و ازش میترسم. در صورتی که حتی نمیدونم اشتباهی که اشتباه تلقی میکنمش واقعا اشتباهه یا نه؟ متاسفانه هیچ جوره نمیشه مطمئن شد. حداقل فعلا.
هودی زردی رو که مرجان خانم پولش رو داد رو یادته؟ (اوه نگران نباش. پولش رو بهش برگردوندم.) وقتی توی مغازه دیدمش فقط یه چیز به ذهنم رسید، این که باید بخرمش. مدل کلاه و جیبش خیلی شبیه هودی زرد اوتو آی بود. فقط یه آفتاب گردون نداشت. و من تصمیم گرفتم که اون آفتاب گردون رو روش نقاشی کنم. ولی در نهایت این کار رو نکردم. در واقع فقط نتونستم در مقابل نخهای رنگی و کارگاه گلدوزی و خریدن دکمههای چوبی جدید مقاومت کنم. دیشب وقتی داشتم آخرین قسمتهای آفتاب گردون رو میدوختم، مامان برای اولین بار ازم تعریف کرد و گفت که چقدر مهارت دارم و چقدر تمیز و خوب میدوزم و دروغ چرا، احتمالا چندتا هندونه هم داد زیر بغلم. بعدش از این که اینقدر عشق و تمرکز رو صرف یه گلدوزی کردم خندش گرفت. و وقتی که در مورد اشباهم بهش توضیح دادم، ظاهرا کلماتش میگفتن که مسیر درستی رو اومدم. ولی من میدونستم منظور واقعیش چیه. وقتی نگاهش اونجوری گرد میشه و گوشههای لبش با اون حالت خاص بالا میرن، کاملا میفهمم که جریان چیه. اون فقط میخواست بگه با انتخابم ریدم. ولی نتونست. چون به قول خودش، "ممکنه از راه به در بشم و همه چی خراب شه."
شاید خیلی غر میزنم. چون اصلا توی موقعیت بدی قرار ندارم. اتفاقا کاملا هم برعکس. ولی دونستن این که یه موقعیت خوب، الزاما موقعیت درست و مناسب نیست واقعا عذابم میده اونقدری که گاهی اوقات فقط با گریه کردن میتونم خودم رو جمع و جور کنم. مخصوصا وقتی آدمهای موفق رو میبینم و یه جایی توی اعماق قلبم بهشون حسودی میکنم. و راستش چیزی که با موشکافی همون آدمهای موفق فهمیدم، اینه که یه چیزایی رو میتونم تغییر بدم و یه رنگین کمون بسازم که رنگ هشتمش خاکستریه. و این پتانسیل رو توی خودم میبینم. ولی مامان موافق نیست. و من اونقدری جسور نیستم که ماجرا رو کامل بهش توضیح بدم. چون میدونی، از این که بهم بگه اون اشتباه، اصلا اشتباه نیست واقعا میترسم. مثل این میمونه که تمام این فکر و خیالها بیخود و بیجهت بوده باشه و من نمیخوام اینو قبول کنم چون میدونم همچین آدمی هستم. مامان هم اینو میدونه. حتی میدونه که اشتباه کردم. ولی اینو به روم نمیاره تا "از راه به در نشم و همه چی خراب نشه."
این تمام حرفی بود که میخواستم بشنوی. ولی بذار یه کم از روزمرگیهای کم اهمیتم هم برات بنویسم. چون حرف زدن در مورد خزعبلات، سرگرمی مورد علاقهی منه. راستش امروز فراتر از حد انتظار خودم واقع شدم. کاری رو کردم که در واقع هیچوقت فکر نمیکردم انجامش بدم. احتمالا تو هم مثل یکی دو نفر دیگه، شوکه بشی اگه بفهمی که موهام رو آبی رنگ کردم. بله درست شنیدی. آبی. آبی تیره. مادربزرگم رنگ اسهالی قبلی رو بیشتر دوست داشت. خودمم دلم براش تنگ شده یه جورایی. انگار نارنجی اسهالی بیشتر شبیه منه. ولی مامان میگه که آبی قشنگتره. (اوه توجه کردی؟ اوتو آی هم همین رنگی بود موهاش.)
دارم فکر میکنم چه چیز دیگهای مونده که بهت نگفتم ولی دلم میخواد بدونی. ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. تازه یکی از همسایهها همین لحظاتی پیش بزن و بکوب رو شروع کرده، فکر کنم عروسیه. انگار نه انگار که ساعت یک صبحه. و صدای آهنگشون هم تمرکزم رو به هم میریزه و باعث میشه کم کم به این فکر کنم که وقت خوابه.
پینوشت: ممنون که به حرفهام گوش میدی. آدمهایی که صادقانه حرفهام رو بشنون و دوستم داشته باشن واقعا نایاب نیستن، ولی گاهی اوقات این حس رو دارم که نمیتونم به حد کافی باهاشون صادق باشم. و این حرف زدن باهاشون رو برام سخت میکنه.
پینوشت: حدود شش سالی میشه که میشناسمت نه؟ شش سال زیاده.
مگنولیای تو.
3>