هی ماهیمرکب،
تو هم دلت برای من تنگ میشه؟
بعداً نوشت: کاش بتونم ازت متنفر باشم.
- Maglonya ~♡
- سه شنبه ۳۰ بهمن ۰۳
هی ماهیمرکب،
تو هم دلت برای من تنگ میشه؟
بعداً نوشت: کاش بتونم ازت متنفر باشم.
جیمجیم عزیزم.
من بالاخره بعد از یه مدت طولانی، این حقیقت دردناک رو پذیرفتم؛ که تو هیچ جایی منتظرم نیستی. دنبالم نمیگردی. آرزو نمیکنی یه روز بتونی منو ببینی. سرت گرم زندگی خودته، با دوستهای خودت وقت میگذرونی و درگیر کار و مشغلهی خودتی. شاید هیچوقت اندازهی من دلتنگ نبودی. اندازهی من انتظار نکشیدی. اندازهی من عشق نداشتی و احساس نکردی.
میدونی روزها و شبهای زیادی بود که با گریه و بیقراری و تجزیه تحلیلهای فرازمینی برای من گذشت. کلافگی و آشتفتگی و شوریده حالی پررنگترین حسی بود که در طول خیلی از روزها احساس کردم. فقط به این خاطر که لبریز از احساسات اغراق شده و محبت بیحد و حصر بودم. عشقی که هیچ مخاطبی نداشت. کسی نبود که بخواد یا بتونه بپذیرتش.
من فکر میکردم تو رو میشناسم. دست کم «میتونم» بشناسم. میتونم دنبالت بگردم، میتونم پیدات کنم، دستت رو بگیرم و بهت بگم «بیا با هم بریم.» فکر میکردم بالاخره یه روزی نگاهم میکنی و اشکهایی که روی گونههام سر میخوره رو میبوسی. اون وقت بهت میگم چقدر دوستت دارم و میخندی و میذاری دستم رو لای موهات ببرم.
ولی تو نبودی، نیومدی و ناشناخته موندی. و من تمام اون شبها رو تنها بودم. تمام اون احساسات آروم آروم از سوراخ سنبههای رگهای اکلیلی قلبم بیرون میریختن، داخل ریههام پر میشدن و از چشمهام بیرون میریختن و من برای پاک کردنشون دستمال کاغذی نداشتم. اون وقتها انگار یه طوطی داخل سرم نشسته بود که بیشتر از یه کلمه بلد نبود؛ «چرا.»
چرا جیمجیم؟ واقعاً چرا؟
چرا حداقل دلیلش رو نمیتونم بفهمم؟ از استفاده کردن از عبارتها و الفاظ قدیمی خسته شدم. این بار دیگه برای روایت ماجراها حتی ناراحت نمیشم. فقط خستهام عزیزم. کلافه و درموندهام. انگار تمام این مدت معلوم نبود دارم دنبال چی میگردم. دلم میخواست بیای و پیدام کنی، دستم رو بگیری، بگی اتوبوس درحال حرکته و مسیر طولانی، سرت رو بذار روی شونهم و بخواب. دلم میخواست کفشهام رو در بیارم، دستت رو بگیرم و بخوابم. و مطمئن باشم اگه چشمهامو ببندم، ناپدید نمیشی.
ولی تو هیچوقت نبودی. خیلی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم. حتی نمیدونستم کجا باید برم. برای همین گم شدم. برای همین گریه کردم. مثل بچه کوچولویی که توی شلوغترین بازار شهر فرنگ، مامانش رو گم کرده، بادکنکش ترکیده و بستنی ذوب شدهش افتاده زمین و عروسکش رو هم توی خونه جا گذاشته.
جیمجیم من فقط نمیدونستم باید با اون حجم از عشق و محبت چیکار کنم. قلبم دیگه جا نداشت. نمیتونستم بیشتر از این نگهش دارم؛ چون اونقدر اونجا مونده بود که دیگه داشت میگندید. شیرینیش دلم رو میزد و گرماش باعث میشد کاغذ دیواری کپک بزنه. هر لحظه بیشتر میشد، هر روز لبریزتر میشدم. برای همیت منتظرت موندم. نیومدی. دست به کار شدم. سعی کردم خودم پیدات کنم ولی پیدا نمیشدی. گم شدم. طول کشید تا پیدا شم. ولی دوباره گول خوردم، دوباره گم شدم. دوباره مامانم رو گم کردم و بادکنکم ترکید و بستنیم زمین ریخت و عروسکم توی خونه جا موند.
دوباره گریه کردم. اونقدر گریه کردم که دستمال کاغذیهام تموم شدن. به این فکر کردم که اگه هیچوقت اشکهام رو نبوسی چی؟ اگه توی زندگی بعدیم روی گونههام خالهای متقارن واقعی نداشته باشم چی؟
درد داشت عزیزم خیلی درد داشت. ولی خب. دیگه چیکار میتونستم کنم؟ جز این که رهات کنم و دیگه در موردت رویا پردازی نکنم؟
گاهی اوقات فکر میکنم اگه فرصتی پیدا میکردم که نشون بدم واقعاٌ درونم چه خبره، چه اتفاقی میافتاد؟ اگه فقط در قلبم رو باز میکردم که واقعیت رو ببینی چه اتفاقی میافتاد؟ اون موقع چیکار میکردی؟ ممکن بود قبول نکنی؟ ممکن بود جدی نگیری؟ ممکن بود مسخرهم کنی؟ ممکن بود باور نکنی؟ یا حتی بدتر... ممکن بود اصلاً متوجهش نشی؟ درکش نکنی؟ بپرسی «با من کاری نداری؟» و بعد بری و گم و گور بشی؟
فکر کنم ممکن بود. به احتمال زیاد همین اتفاق میافتاد. ولی در هر صورت، جدا از احتمالات و شاید و اگرها... بیا واقعیت رو ببینیم. من تلاشم رو کردم. نشد. بابت دوست داشتنی نبودنم خیلی غصه خوردم ولی نهایتاً فکر میکنم شاید خیلی هم تقصیر من نباشه. برای همین تصمیم گرفتم تمام اون احساساتی که گفتم رو بریزم داخل یه صندوقچه، درش رو قفل کنم و کلیدش رو بندازم کف دریا.
اونجوری شاید اگه یه روزی غواصی یاد گرفتی تا بری برای شکار ستارهی دریایی، بتونی پیداش کنی و بهم برش گردونی.
پینوشت: منتظر اون روز نیستم. انتظار کشیدن مسمومم میکنه.
سامورایی عزیزم.
نه دوست دارم حاشیه برم، و نه مقدمه چینی کنم یا توضیح اضافه بدم. چون راستش زیادی خستهام، قلبم خیلی تند میتپه و افکارم رو نمیتونم کنترل کنم. ولی بذار صادقانه یه چیزی رو بهت بگم. وقتی ویلی ازم پرسید «اصلاً میدونی رفتار درست چطوریه؟»، بهش گفتم «احتمالاً نمیدونم.» ولی دروغ گفتم. میدونستم. دیده بودم. تو همیشه همینقدر مهربون بودی.
ای کاش نبودی.
ای کاش مثل بقیهشون اینقدر نگران نبودی که نکنه یه وقت دلم رو بشکونی؛ یه وقت ناراحتم کنی؛ یه وقت از دستت عصبانی بشم یا بخوام بهت دری وری بگم و ازت متنفر باشم. ای کاش مثل بقیهشون بودی. تحقیرم میکردی، مسخرهم میکردی، بهم حس بدی میدادی و از حرف زدن باهات پشیمونم میکردی. ای کاش کاری میکردی که میتونستم ازت متنفر باشم. بهت فحش بدم و کلهی بزرگ و صورت درازت رو مسخره کنم.
اونجوری بابت اتفاقاتی که افتاد اینقدر افسوس نمیخوردم.
امیدوارم منو ببخشی. مسائلی بود که نتونستم بهت توضیح بدم و شاید هیچوقت متوجهشون نشی. چون احتمالاً همون بهتر که ندونی. ولی کاش میشد بهت بگم چقدر متاسفم. چقدر احساس گناه میکنم و چقدر از شنیدن معذرت خواهیهات ناراحت و شرمسار بودم؛ هستم در واقع.
متاسفم؛ نباید اینقدر دیر میکردم.
پینوشت: قضا و قدره به هرحال. شاید اصلاً درستش هم همینه و هنوز متوجه نیستیم. امیدوارم شاد و خوشحال باشی چون واقعاً لیاقتش رو داری.
پینوشت: حتی نمیتونم درست فکرمو جمع کنم و یه نامهی درست حسابی برات بنویسم. این چند روز خیلی پریشونم و غمانگیزه که حتی نامهای که برات نوشتم هم، اونقدر که باید خوب نیست. متاسفم.
مافوران عزیزم.
اگر اشتباه نکنم بیست و پنج آذر، روزی بود که باهات آشنا شدم.
راستش خیلی حرف برای زدن دارم. از این که چقدر این دنیا عجیب و به هم ریختهست، و در عین حال منظم و حساب شده، اونقدر که گاهی اوقات، از رخ دادن اتفاقاتی که به نظر «شانسی» میرسن، از صمیم وجودم شگفتزده میشم.
ولی بیا فعلاً در مورد تو حرف بزنیم. من و تو.
اون روز دقیقاً پنجاه و نه دقیقه حرف زدیم. و من همون ثانیهی اولی که صدای گرمت رو شنیدم، بیاختیار گریه کردم. چون راستش واقعاً فکر نمیکردم به این راحتی متوجه بشی اصلاً چرا اومدم پیشت، دروغ چرا، احساس میکردم قراره پشیمون شم، مثل همیشه به خودم بگم بیخیال. درست میشه. شونههامو بندازم بالا؛ از اتاق بند و از خوابگاه بزنم بیرون و برگردم پانسیون خودمون. یه بسته دستمال کاغذی بردارم و تا صبح زیر پتو بیحرکت بمونم. اگه لازم شد گریه کنم. اگه لازم شد آهنگ گوش بدم. و تا صبح حالم از خودم به هم بخوره.
میدونی مافوران، من فکر میکردم ازم متنفر باشی. اصلاٌ امید نداشتم همه چیز خوب پیش بره. ولی ویلی بهم گفت بهتره دست از فکر کردن جای آدمها بردارم. و راست هم میگفت. من زیادی تحلیل میکنم. زیادی خودم رو جای همه میذارم. حتی افرادی که نه دیدمشون و نه میشناسمشون. اونقدر تحیلیلشون میکنم که بیراهه میرم. و بعد به نقطهای میرسم که خط درست یا غلط اونقدر پخش شده که اصلاٌ دیده نمیشه. دیگه نمیتونم واقعیتها رو از توهمات خودم تشخیص بدم. و بعد میدونی بهترین راه حلم برای این موقعیت چیه؟ دقیقاٌ. رفتن زیر پتو و گریه کردن و آهنگ گوش دادن و از خودم متنفر بودن.
ولی اینجوری پیش نرفت.
تو شروع کردی به حرف زدن و صدای گرم و لحن گیرات، تو همون ثانیههای اول منو به گریه انداخت. انگار به قول ویلی، مائو کوچولوی درونم بالاخره یه گوشهی امن پیدا کرد. صداشو میشنیدم که میگفت «بالاخره. بالاخره فهمیدی. بالاخره پیداش کردی.»
اشکهام رو پاک میکردم، حرفهاتو ادامه میدادی و من دوباره گریه میکردم. وقتی ازم خواستی برات توضیح بدم چی شده، خیلی بلند هقهق کردم. چون راستش تو حرفهایی زدی که هیچکس بهم نزده بود. حرفهایی که انگار یه چیزی درونم منتظر بود تا یه روزی، یه جایی، از کسی بشنوه. حرفهایی که خودم هم نمیدونستم داره احساساتم رو شخم میزنه.
ازت میخوام از ته وجودت بپذیری که اشتباه نکردی. کسی که اشتباه کرده تو نیستی. یکی دیگهست. بهت قول میدم.
وقتی اینجوری مینویسمش، خیلی ساده، پیش پا افتاده و احمقانه به نظر میرسه. ولی حرفم رو باور کن، واقعاٌ هیچوقت کسی این رو بهم نگفته بود. آدمهای اطرافم؛ دوستهام و خانوادهم، احتمالاٌ از سر دوست داشتن بود که بهم میگفتن اشتباه کردم. احتمالاٌ از سر دوستداشتن بود که میگفتن «این؟ واقعاٌ این؟ احمق نباش. چطور ممکنه!» و شاید مائو کوچولوی درونم، واقعاً نیاز داشت که یکی روی سرش دست بکشه، و بهش بگه بهش باور داره. میدونه که اشتباه نکرده.
و خب من متاسفم که یه کم زود قضاوت کردم. چون واقعاٌ چطور ممکن بود همون بار اول همه چیز رو بتونی درک کنی؟ حتی چیزهایی که هنوز در موردشون حرفی نزده بودم؟
البته که همینطوره! اون احمق اعتماد به نفستو با خاک یکسان کرده! چه انتظار دیگهای از خودت داری؟
ولی حالا بذار در مورد اون احمق یه چیزی بگم. احتمالاً باید ازت معذرت خواهی کنم چون کاری که گفته بودی رو نتونستم انجام بدم. میدونی، اینجوری نبود که تواناییش رو نداشته باشم، فقط نمیتونستم. یه چیزی همش داخلم فرو میریخت، همش میگفت «حیفه... حیفه...» و مائو کوچولو ریز ریز اشک میریخت. و من فقط سعی میکردم با مسخره بازی و جوک ساختن از چیزی که چهار ستون بدنم رو به لرزه میندازه، فراموش کنم که در واقع چقدر برام سخته.
برای همینه که ازت معذرت میخوام. چون بهت گفتم این کارو میکنم ولی حالا زدم زیرش.
ولی تو درک میکنی مگه نه؟ این بار هم دستتو رو سرم میکشی و بهم میگی مقصر نیستم. مگه نه؟
پینوشت: چرا مافوران؟ چون انگاری یه شال گردن پف پفی مادربزرگی داشتی دور گردنت، اونقدر پف پفی و گرم که حتی صدات رو هم گرم میکرد.
پینوشت: منتظرم.
کوراگهی عزیزم.
فکر کنم جواب اون سوال رو پیدا کردم. تو تمام این بیست سالی که زندگی کردم، امروز، بدتر از همیشه قلبم شکست. ناراحت شدم و فراتر از حد انتظارم گریه کردم.
ولی فکر کنم اشکالی نداره. اشک برای ریخته شدن ساخته شده.
جیمجیم عزیزم.
نمیدونم چطوری برات توضیح بدم هفتههای آخر هیجده سالگی چطوری داره برام میگذره. مثل این میمونه که اتفاقهایی که باید در طول سال میافتادن یادشون افتاده که برای رخ دادن زیادی دیر کردن و الان روزهام به قدری شلوغ شدن که از یه لحظه بیکار موندن هم کلافه میشم. مثل این میمونه که ثانیهها دور گردنم پیچیدن و هر لحظه این حلقه داره تنگتر میشه و منو خفه میکنه.
من آدم درونگرایی هستم. اما با این مقدار درونگرایی نمیتونم زنده بمونم و زندگی کنم. برای اون دوره از زندگیم که راحت روی تختم لم میدادم و میخوابیدم و گوش میدادم و تصور میکردم و باقی روز رو پشت میزم مینوشتم و میخوندم و میدوختم و میکشیدم و مینوشیدم خوب بود، راستش فوقالعاده بود چون مثل این بود که در داوودیهای پژمردهی روی میزم هم زیبایی میدیدم. اما متاسفانه، اون روزها تموم شده و من این رو قبول کردم که باید آدم بهتری باشم، یا به بیان سادهتر، کمتر از بقیه متنفر باشم. اما جیمجیم، آدمها منو میترسونن. درست وقتی که سعی میکنم قدمی جلو بذارم، فرش رو از زیر پام میکشن. و من فکر میکنم واقعاً حقم نیست، نبود، نباید اینطوری میشد و نباید فقط من قربانی این ماجرا میشدم. این جور موقعها حتی نمیدونم برداشتن اون قدم کار درستی بوده یا نه.
راستش سنتاکو همیشه بهم میگفت نباید خودِ گذشتهمو برای اشتباهی که کرده سرزنش کنم چون منِ الان فردی متفاوت از منِ گذشتست. منِ گذشته در لحظهای که اشتباه کرده حتماً چیزی احساس کرده، فکری توی سرش بوده و دلیلی داشته، هرچند غیرمنطقی. و من نباید سرزنشش کنم. مامان هم تقریباً همین رو میگه، اگر کسی فرش رو از زیر پات کشید و با سر زمین خوردی، زخمت رو پنهان نکن و هر روز توی آینه به اثر باقی مونده ازش نگاه کن تا یادت باشه برای کی قدم برمیداری.
در هر صورت، بگذریم از این ماجرا چون واقعاً بعد از اینش از دست من خارجه و شاید فقط سازش و خیره شدن به جای زخمِ روی سرم از دستم بر بیاد. هرچند که ترجیح میدم بیشتر بجنگم، انگار آتشی درونم هست که میخواد بزرگتر بشه و گستردهتر. اما بقیه میگن بهتره بنزین روش نریزم چون دودش توی چشم خودم میره.
گفتم هفتههای آخر هیجده سالگی و عجایبش. اما تا اینجا فقط از مسائل تکراری حرف زدم. توی این دو هفته تجربههای جدید زیادی داشتم. و حالا حس میکنم احساسات جدید اما غریبی داره درونم جوونه میزنه. چیزی گستردهتر از شورش هورمونها یا مسائل قورباغهای. و راستش وقتی این موضوع رو به هیونگ گفتم، در جواب بهم گفت ترسناک بود. و من خندیدم و گفتم که نه، ترسناک نیستن و فقط جدیدن. اما الان دارم به این فکر میکنم مگه چیزهای جدید نمیتونن ترسناک باشن؟
جدا از اینها، مدتیه بدون پوشش سر میرم بیرون. آخر هفته شهر خودم بودم، و با کیدو رفته بودیم بیرون. و آدمهایی رو دیدم که به خاطر پوشش انتخابیم تشویقم کردن. اما میخوام از اون خانوم لباس فروشِ خوشقلب بیشتر برات تعریف کنم. که کلی تخفیف داد و گفت که بهم افتخار میکنه. من برگشتم و بغلش کردم، بغض کرده بودم اما اشکم نمیریخت، این بار نمیریخت. و اون خانوم بهم گفت که چرا میلرزی؟ نگران نباش همهی اینها تموم میشه، روزهای خوب میرسن بهت قول میدم. خیلی مراقب خودت باش دختر شجاع. و یا همین امروز، که با مرجان خانم قدم زنان رفتیم زیر بارون تا شکلاتداغ بخوریم. و یه دختر رهگذر که کاپشن سفید پوشیده بود بهم گفت که چه موهای قشنگی دارم.
جیمجیم عزیزم. اتفاقاتی که افتاد بهم ثابت کرد تغییر اونقدرها هم غیرممکن نیست. چیزی که ما تصور میکنیم هم با چیزی که واقعاً هست یا به نظر میرسه هم یکی نیست. و اینبار یه قدم فراتر از امید رفتم، حالا بین اون همه امید، رگههایی از اطمینان هم هست. اطمینان به یه تغییر.
من دلم میخواد تا ساعتها بعد در مورد مسائلی که جسته و گریخته بهشون اشاره کردم باهات صحبت کنم، با جزئیات تمام چیزهایی که دیدم رو تعریف کنم و حتی حرفهای خاله زنکی بزنم و آخرش هم بزنم زیر گریه. اما خب، باید چراغ رو خاموش کنم چون بچهها خوابن، خودم هم بخوابم چون فردا روز شلوغی دارم، و به این فکر کنم که چقدر دلتنگت هستم.
مراقب خودت باش.
مگلونیای تو3>
پینوشت: این روزها بیشتر درس میخونم. استاد مشاورمون کم کم داره ازم خوشش میاد. احتمالاً.
پینوشت: موهام رو صورتی رنگ کردم. اونجوری که میخواستم نشد. اما باز هم صورتیه. و من نگران اینم که با یکی دو بار حموم رفتن پاک شه.
پینوشت: بعضی از دوستام گفتن شبیه لیسای بلکپینک شدم. راستش... نمیدونم.
بعداً نوشت: این روزها برات زیاد نامه مینویسم، امیدوارم حوصلتو سر نبرده باشم.
جیمجیم عزیزم.
مدتیه برای نوشتن این نامه دست دست میکنم. اما ذهن و قلبم اونقدر سرشار از احساسات و اتفاقات و یاد آدمهای مختلفه که نمیدونم از چی باید برات بنویسم، چطوری برات تعریف کنم. راستش تو منو خوب میشناسی، من آدم ناشکری نیستم. قدردان تک تک نعمتهایی هستم که دارم. حتی زشتترینها و آزاردهندهترینهاش. اما باور کن، قبل از شروع تمام این ماجراها همهی ما دردها و غصههای خودمون رو داشتیم چون میدونستیم این زندگی اونطوری نیست که باید باشه. علی رغم وجود تمام لحظههای شیرین و قشنگ. و این منو آزار میداد چون احساس میکردم یه چیزی درونم هست که هر روز داره بیشتر هدر میره. اما من الان خیلی بیشتر ناراحت هستم، خیلی بیشتر اشک میریزم، قلبم خیلی خیلی بیشتر درد میکنه و به طرز غیرقابل باوری عصبانی هستم. چون این بار چیزی که واقعاً هدر میره "یه چیزی توی درونمون" نیست، شیرهی روح و زندگیهای ارزشمندمونه. روزها و لحظههایی در آینده که قبل از این که بهمون داده بشه، ازمون گرفته شد.
جیمجیم خیلی درد داره. واقعاً میگم. چون من همون آدمی هستم که توی اوقات فراغتش پروندههای جنایی واقعی رو میخونه، میبینه، گوش میده و از دیدن عکس آدمهای مرده و تکههای بدن و استخونهاشون هیجانزده میشه. اما دیدن عکس جنازه این بار فرق داره. دیدن صورتهای خونین و کبود این بار فرق داره. هیچ هیجانی توش نیست. فقط درد و غم و خشمه. و شاید حتی فراتر از چیزی که بشه توی کلمات گنجوند. چون میدونم میتونستم جای هرکدوم از آدمهای گمنامی باشم که توی تاریکی به زیر خاک میرن. و تصور این که چه چیزهایی رو از دست میدم و آدمهای اطرافم چیکار میکنن و چه داستانهایی پشت چرایی و چگونگی مرگم گفته میشه، از ذهنم بیرون نمیره. برای همینه که با هر اسمی که این روزها دهن به دهن میچرخه، گریه میکنم و واکنش هورمونهام طوریه که انگار عضوی از خانوادهمو از دست دادم.
این روزها تا دلت بخواد به آدمها توضیح دادم، بحث کردم، دعوا کردم؛ قابل درکه که بیشترشون کلاً نفهمیدن یا نخواستن بفهمن. و تحملشون از یه نقطه به بعد از کاسهی صبرم فراتر بود و برای همینه که الان دیگه به قانع کردن کسی دامن نمیزنم. فقط دور میشم، بلاک میکنم یا در بدترین حالت، حرصم رو فرو میدم و به نصیحتها و پیشنهاداتی که ذرهای برام ارزش ندارن به کوتاهترین حالت ممکن جواب میدم تا فقط از سرم باز کرده باشم. راستش من فکر میکردم به اندازهی کافی توی انتخاب کردن اطرافیانم حساسیت به خرج دادم. اما تا الان از بعضیها چیزهایی دیدم و شنیدم که باعث میشه از خودم بپرسم "واقعاً چه فکری پیش خودم کردم که اسم این آدم رو گذاشتم «دوست» «گوگولی» «سافت» «دوستداشتنی» «قابل احترام» و خیلی چیزهای دیگه؟"
جیمجیم من در خستهترین و بلاتکلیفترین حالت ممکن امیدوارترینم. گاهی حتی نمیدونم دقیقاً به چه رخداد یا چه تغییری امیدوارم، تمام ایدهای که دارم به یه مشت حدس و گمان خلاصه میشه که گاهی اونقدر واقعی به نظر میرسن که انگار در فردایی جریان دارن که میتونم لمسش کنم، و گاهی اونقدر سادهلوحانه که احساس احمق بودن بهم دست میده. اما همونطور که گفتم، امید دارم. مثل این میمونه که یه چیز نورانی توی قسمتی از قلبم داره میدرخشه و بهم میگه پایان شب سیه سپیده. میدونم که هیچوقت هیچجای این کره قرار نیست از مشکلات پاک بشه چون تا وقتی زیبایی هست، زشتی وجود داره. چیزی که ازش حرف میزنم، فردایی قشنگتره. نه قشنگترین فردا.
راستی، امشب یه خواب عجیب دیدم. نمیدونم معنیش چی میتونه باشه، یا اصلاً آیا معنایی داره یا نه. اما ماجرا از این قرار بود که با مامان و جمع کوچکی از فامیلها برای مناسبت خاصی رفته بودیم مسافرت. جایی کنار دریا، چیزی مثل خلیج. یه نقطهی خاص روی کرهی زمین. اما به دلایل واضحی، شگفتی اون دریا به شدت آسیب دیده بود. اکوسیستمش به هم ریخته بود و خیلی جالب بود که آسیبهای زیست محیطیای که به دریا وارد شده بود رو یه خرس قهوهای که مایوی قرمز پوشیده بود داشت بهم توضیح میداد. یه دوست خلبان هم داشت. و من بعدش یادم نیست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اما وقتی که آب به خاطر جذر و مد عقب رفت، شورشی روی شنهای ساحل راه افتاد. و صحنه ناگهان پر از پلیسهایی شد که لباسهای سبز و سفید و آبی پوشیده بودن. پلیسهایی که جون مردم رو نجات میدادن. و در نهایت هم نذاشتن من بمیرم.
در هر صورت، دوباره توی نقطهای هستم که در مورد موضوعاتی، دست و غلطها رو نمیتونم تشخیص بدم. حتی گاهی اوقات به این فکر میکنم که چقدر ممکنه منفور باشم. اما تمام چیزی که میدونم، اینه که منم مثل خیلیهای دیگه طبق چیزی عمل میکنم که به نظرم در اون موقعیت درستترینه. و بر همین اساس به جلو حرکت میکنم.
ممنون که به حرفهام گوش کردی. این روزها خیلی مراقب خودت باش.
مگلونیای تو 3>
پینوشت: یه عکس دیدم از یه دیوار نوشته که میگفت "به اندازهی تمام ظلمهای «اسمش رو نبر» دوستت دارم." و من علاوه بر این، دلتنگت هم هستم.
نفیلی عزیزم.
اعتراف میکنم گاهی اوقات از برداشتها، احساسات و طرز تفکر آدمهایی که به خودم نزدیک میدونم شگفتزده میشم؛ و این موضوع این حقیقت رو که همگی ما داریم بزرگ میشیم و راه خودمون رو پیدا میکنیم و به سمت چیزی حرکت میکنیم که توی اعماق وجودمون مخفی کردیم رو محکمتر از قبل به صورتم میزنه. و این موضوع لزوماً غمانگیز نیست، اتفاقاً جالبه؛ جالبه که گاهی اوقات دیدگاههایی رو از افراد دیگه میشنوم که خودم تا حالا متوجهشون نبودم.
یه وقتهایی از برداشت اشتباهی که داشتم خوشحال میشم، باعث میشه حس کنم همه چیز اونقدرها که فکرشو میکردم بد نیست و منم اونقدری که فکر میکردم تنها نیستم. چون من مدت طولانیایه که خودم رو زودرنج و زودجوش (اگر کلمهی درستی باشه) خطاب میکنم و بیشتر اوقات، احساساتم رو میذارم پای نازک نارنجی بودنم و گاهی اوقات، تمام حرفهایی که توی دلم نگهداشته بودم مثل یه بچهی ناخواسته به شکمم لگد میزنن و دردم میگیره، گاهی اوقات گریه هم میکنم. گاهی اوقات هم برای اشک ریختن زیادی خالیام. اما چیزی که اخیراً متوجه شدم، اینه که این ناراحتیها منو متمایز یا غیرقابل درک نمیکنه، چون افراد دیگهای هم هستن که از فلان حرف و فلان رفتار ناراحت شده باشن و اتفاقاً با من هم نظر باشن.
من اونقدر حرفها رو توی دلم نگه میدارم که در نهایت تحملم تموم شه. و منفجر میشم و روی سر و صورت اطرافیانم میپاشم. و اونها فقط عصبانیتم سر یه چیز کوچیک رو میبینن، نه تمام چیزهایی که از قبل پشت سرم مخفی کرده بودم. بیشتر وقتها اهمیت ندادن به این نکتههای کوچیک تاثیرهای بدی میذاره. این که خودت رو مسخره کنی یا به خودت حق ندی. خیلی وقتها فقط یه سوءتفاهم کوچیکه و با یه مکالمهی ملایم طرف متوجه اشتباهش میشه. و این کاریه که این روزها انجام میدم و برام جالبه که چرا تا الان متوجهش نبودم. مثلاً همین "مکالمهی ملایم" رو با مرجان خانم داشتم. نمیدونم چقدر صداقت توی حرفها و جملاتش به کار برد، ولی برخلاف انتظارم، گفت که تمام این مدت واقعاً نمیدونسته چقدر آزاردهنده شده و ای کاش خیلی قبلتر بهش گفته بودیم.
در هر صورت، سال جدید تا اینجا برای من در حد قابل قبولی سپری شده، شاید اونقدری که قبل از عید احساس فعال بودن میکردم، در عمل فعال نبوده باشم، درسته روزهایی بودن که فقط برای چای و غذا خوردن از تختم بیرون اومدم، و البته که همیشه تمام کارهایی که توی پلنرم مینویسم تیک نمیخورن، اما وقتی به خود سال قبلم نگاه میکنم، که چقدر عاجز و بیچاره بود، میفهمم چقدر راه اومدم، و بیشتر میفهمم چقدر راه دارم که بعد از این برم. و گاهی اوقات، از بزرگ و مبهم بودن آینده وحشت میکنم. از این که هیچکس نمیدونه قراره چی بشم.
مگنولیای تو3>
---
پینوشت: دایرهی افرادی که باهاشون ارتباط دارم و همچنین مهارتهای اجتماعیم با سرعت بسیار کندی درحال پیشرفته. و این برای منی که میزان درونگراییم از عید به این ور ده درصد بیشتر شده واقعاً شگفتانگیزه. (اگر برای کسی سواله که چطوری این اتفاق افتاد، باید بگم دقیق نمیدونم، شاید همه چیز از اونجایی شروع شد که سعی کردم بیشتر لبخند بزنم و کمتر نگران این باشم که نکنه حرفی که میخوام بزنم مسخره باشه.)
پینوشت: از بین چیزایی که توی چالش نقشه کشی نوشته بودم، 2 مورد دیگه هم خط خورد، یکیش ورزش کردن بود، یه ماه باشگاه رفتم، و خب وزنههایی که میزدم در طول ماه حتی 3 برابر شدن. (گوردت) و با این که مربیم گفت حتما ادامه بدم، برنامهای برای این کار ندارم چون خیلی خستم میکنهTT و تازه مامانمم کلی عصبانی شد چون معتقده لاغرتر شدم._. ... +مورد دومی که خط میخوره مدیریت مالیه. نوشتن چیزهایی که قصد دارم در طول ماه بخرم و چیزهایی که واقعاً میخرم توی ژونالم واقعاً موثر واقع شدهTT (زندگی دانشجویی خیلی خرج داره خلاصهTT)
پینوشت: راستی راستی! بالاخره بعد یه سال دوربین خریدمD": ... تقریبا هر روز باهاش کلی عکس میگیرم، البته هنوز چنگی به دل نمیزنن چون تنظیماتشو هنوز کامل یاد نگرفتم. (اینجوری میشه که مثلاً میخوام ازیه ساعت عکس بگیرم بعد دوربین یه صفحهی سیاه تحویلم میده^^)
پینوشت: این Street photography معرف حضورتون هست؟ وای خیلی باحاله، دلم میخواد امتحانش کنمD"": ...
نِفیلی عزیزم.
درسته که نمیشه همیشه با خودخواهی زندگی کرد ولی دائما رعایت حال بقیه رو کردن باعث میشه نتونم قشنگیهای زندگی رو ببینم. یه وقتهایی پیش خودم فکر میکنم یعنی خدا دقیقا با چه هدفی منو اینجا گذاشته؟ و اصلا برای همینه که با دیدن چیزای شاد و قشنگ بیشتر از چیزای غمگین اشک میریزم چون انگار یه سری چیزها هستن که قرار نیست هیچوقت برای من محقق بشن و عموما به قدری ساده هستن که نمیفهمم اصلا چرا باید محدودیت باشن.
از این که افکارم حول "اگر"ها بچرخن متنفرم. مامانم همیشه میگفت "درختِ اگر رو کاشتن، رشد نکرد." یه وقتهایی هم میگفت "میوه نداد." من واقعا سعی میکنم با این شرایط کنار بیام و نق نق نکنم و غر نزنم ولی همیشه موفق نمیشم. یه زمانی توی اون روزهای قدیم بود که شونه خالی کردن از مسئولیت اتفاقی که افتاده تا حد زیادی تسکینم میداد اما الان از این که بدونم "فلان موقعیت" به برکت وجود یه آدم دیگست حتی بیشتر کفری میشم. چون انگار بهم میگه من فقط یه وجود منفعلم که عملا هیچ کنترلی نداره.
خیلی وقتها سعی میکنم آدم خوبی باشم، و بله من انتقادهای زیادی میشنوم. غالبا سر این که چقدر بیاعصابم و جلوی همه چیز جبهه میگیرم. همین دیشب یکی از همکلاسیهام -که به طرز اعجاب انگیزی رو اعصابمه- بهم گفت که چقدر ترسناکم. چرا و چطورش مهم نیست؛ خودم به این مسئله آگاهم و صرف نظر از مواردی که زیاده روی میکنم، مشکلی توی این رفتارم نمیبینم چون تمام دفعاتی که ذرهای به نرمی برخورد کردم با پشیمونی مواجه شدم. درست فهمیدی، من یکی از همونهایی هستم که هیچوقت "از خود گذشتگی" رو درک نکرد.
بیشتر وقتها انگار واقعا جای اشتباهی قرار دارم. رفتن و نرفتن هیچکدوم به نظر درست نمیرسن. گاهی اوقات حس میکنم شاید گربههای توی خیابون بهتر از آدمهای اطرافم متوجه حرفهام میشن و احساسمو درک میکنن. (جالبه چون فقط وقتی اعصاب ندارم اجازه میدن بهشون دست بزنم.) حتی اگه با یه زبون مندرآوردی باهاشون حرف بزنم یا "نِکو-سان" صداشون کنم. برای همینه که حتی وقتی دستهامو چنگ میزنن یا ناخنهای تیزشون به آستینم گیر میکنه و غرش میکنن نه ناراحت میشم و نه دردی احساس میکنم و فقط به زخمی که ازش خون بیرون میزنه زل میزنم و جواب کسی رو نمیدم.
من عمیقا نیاز دارم که به آدمهای دیگه احتیاج نداشته باشم، نه تا وقتی که هیچوقتِ هیچوقت نفهمیدن دقیقا چی آزارم میده و با این حال اسمهای عجیب غریبی روی خودشون گذاشتن. دوست؟ خانواده؟ متاسفم ولی خیلیاشون حتی رنگ مورد علاقمم نمیدونن. من از درک نشدن خسته شدم. از شنیدن "درکت میکنم" و "میفهمم"های الکیای که عین نقل و نبات افتاده تو دهن همشون خسته شدم. از این که فکر میکنن آیهی یاس سر دادنشون باعث میشه به زندگی خودم حس بهتری داشته باشم خسته شدم. از این که تحمل رفتار متقابل رو ندارن و آخرش من میشم اون دختر بیاعصابی که با کسی حرف نمیزنه و فقط میخواد دعوا کنه بینهایت بیزارم.
نِفیلی دوست داشتنیم... پیدا کردن کسی که آدم خوبی باشه و باهاش واقعا کنار بیای واقعا کار حضرت فیل و تا حد زیادی شانسیه. من فکر میکردم اگر موفق بشم و پیداشون کنم همه چیز درست میشه ولی واقعیت اینه که حتی اون آدمها هم تاریخ انقضا دارن. به خاطر این که عوض میشن و تغییر میکنن و همیشه اون آدم عزیز و دوست داشتنی باقی نمیمونن. هرچقدر هم که خوب باشن، انگار فقط از دور قشنگن. فقط تو یه محدودهای به دل مینشینن. و وقتی نزدیکتر میری، تازه میفهمی که به هیچ عنوان مکمل پستی بلندی استانداردهات نیستن و خیلی وقتا باعث میشه دیگه نتونی مثل قبل بهشون نگاه کنی. این قضیه حتی در مورد خودمم صادقه. منم فقط از دور قشنگم. البته، "اگر" اصلا قشنگ باشم.
به هرحال... باید درس بخونم. ممنون که به حرفهام گوش کردی.
مگنولیای تو 3>
کوراگهی عزیزم.
به نظرم حق داری اگه از دستم دلخور باشی. میدونم که از توضیح دادن متنفری. خوب یادمه که قبلا یه بار گفته بودی که وقتی یکی شروع به توضیح دادن اشتباهش میکنه، انگار فقط سعی میکنه با توضیح دادن بگه حق داشته اگه اشتباه کنه. بهونه میاره و خودشو تبرئه میکنه. حتی اگر به گناهش اقرار کنه، انگار باز هم سعی میکنه ازش سر باز کنه.
راستش... من نمیخوام خودم رو توجیه کنم یا دلیل و بهونه بیارم برات. فقط میخوام ازت معذت بخوام چون این بهترین کاریه که ازم بر میاد. از این که دوباره کمرنگ شده بودم معذرت میخوام. راستش میدونستم که مریض شدی و حال خوشی نداری. و میدونستم شاید باید بیشتر کنارت باشم و باهات حرف بزنم ولی به جاش فقط ازت خواستم که داروهاتو به موقع بخوری. هرچند میدونم این کارو نکردی چون از بوی قرص متنفری.
احوالات این روزهامو با هیچ کلمهای نمیتونم توصیف کنم. نسبت به هر موقعیتی توی زندگیم احساس عجیبی دارم. مثل این که به اندازهی کافی خوب نیستم. نه این که بخوام کسی رو راضی کنم، فقط... نمیدونم. هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر از تاثیری که روی آدمای دیگه گذاشتم و میذارم بترسم. و این منو به هم میریزه، که بعضیها منو جور دیگهای میبینن. و من ناراحتشون میکنم. شاید واقعا ظالم باشم.
جمعه دوباره به خوابگاه اومدم. تحمل سر و صدای خوابگاه، کلاسهای حضوری، آب و هوای مودی و ماه رمضون در کنار تمام اینها زندگی رو سختتر کرده. ولی شکایتی ندارم. مثل دفعهی قبل لحظات خوش زیادی رو تجربه میکنم. با وجود این، به شکل عجیبی به هم ریختم. درست وقتی پامو داخل اتاق گذاشتم و لباسم رو عوض کردم، شیرین گفت که نسبت به دفعهی قبل لاغرتر به نظر میرسم. پگاه گفت که فکر میکنه توانایی فتوسنتز داشته باشم و هیچ جوره تو کَتِش نمیره که با این رژیم غذایی هنوز زنده باشم. شبها خوابم نمیبره، تمام روز کلاس دارم، و از شدت خستگی و کم خوابی حالت تهوع میگیرم. با این وجود باز هم نمیتونم راحت چشم روی چشم بذارم. مامان اونقدر نگرانم شده که ثانیه به ثانیه حالمو میپرسه و تاکید میکنه که خوب غذا بخورم و ویتامینها و میوه و سبزی رو فراموش نکنم اما من بچهی خوبی نیستم و به حرفش گوش نمیدم و بهش دروغ میگم. پگاه گاهی اوقات به شوخی تهدیدم میکنه که بهش پول بدم تا حقیقتو به مامان نگه.
بالاتر گفتم که از تاثیری که روی بقیه میذارم میترسم. دیشب، (شاید هم شب قبلش) توی چنلم نوشتم که "شاید نباید بخونمش" و وقتی کیدو ازم پرسید چه گندی زدم، فقط براش پیدیاف آخرین کتابی که خوندم رو فرستادم و گفتم که خیلی روم تاثیر گذاشته و این باعث شده ترسناک باشه. دروغ نگفتم، اما فقط این نبود. در واقع فکر میکنم وقتی آدم از چیزی زیادی تاثیر میگیره، شاید به خاطر اینه که ارتباطی بین چیزهایی که قبلا از سر گذرونده یا هنوز توی مغزش پرسه میزنن پیدا کرده. فکر کنم متوجهی که منظورم چیه. چون اون کتاب، به حدی برام یادآور اتفاقات گذشته بود که برگشتم و تمامی یادداشتهای قدیمیای که مربوط به اون روزها میشدن (و هنوز از بین نبرده بودمشون) رو دوباره از اول خوندم. و این حالم رو خیلی بدتر کرد. نمیدونم چطوری توضیحش بدم. انگار واقعا آدم بدی هستم.
راستش رو بگم؟ بعد از تموم کردن اون کتاب و خوندن یادداشتها و یادآوری خاطراتی که به خودم قول داده بودم هیچوقت دوباره سمتشون نرم، بیشتفکریهایی که فکر میکردم به خاطر شلوغی زیاد برنامهی روزانم از بین رفتن، دوباره شروع شدن. البته به روشی متفاوت. (بهت نگفته بودم؟ بیشتفکری معادلیه که برای Overthinking استفاده میکنم. درست یا غلط، بهترین چیزی بود که تونستم پیدا کنم.)
میدونی چرا؟ یه بار یکی بهم گفت که به خودم ظلم نکنم و دروغ نگم. البته جملاتش خیلی سوزناکتر از این حرفها بودن. و من شروع کردم به تصور کردن موقعیتهایی که توشون به خودم ظلم نمیکنم و دروغ نمیگم. موقعیتهایی که هیچوقت اتفاق نیفتادن و به احتمال زیاد هرگز قرار نیست اتفاق بیفتن. اول از تصور کردنشون حس خوبی میگیرم، چون حتی فکر کردن به این که توی یه دنیای موازی اتفاق افتادن لذت بخشه. لحظهی بعدی از این که میدونم قرار نیست اتفاق بیوفتن ناراحت و سرخورده و لحظهی بعدی حتی مرخرفتره، چون میدونم حتی اگه اتفاق بیوفتن هم من باز قراره به خودم ظلم کنم و دروغ بگم. بعدش حتی تصور کردنشون هم وقت تلف کردن به نظر میرسه. بعدش هم از این که نکنه کسی توی مغزم باشه و تفکراتمو ببینه اعصابم به هم میریزه و به خودم سیلی میزنم. (حتی یه بار پگاه پرسید که چرا خودزنی میکنم؟ و من گفتم دلم باقلوا میخواد ولی توی کمد بامیه دارم و نباید ولخرجی کنم پس با سیلی زدن خودمو سر عقل میارم.)
من میتونم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم. و توی عمل کردن به چیزی که درسته تردیدی از خودم نشون نمیدم. شاید صد در صد قاطع نباشم، اما حداقل هفتاد درصد هستم. اما ته دلم، میخوام برم سراغ اون گزینهی اشتباه. ببینم اگه یه بار دیگه اشتباه کنم چه اتفاقی میافته؟ برای همینه که ترسناکه. گاهی واقعا نمیتونم افکارمو کنترل کنم. مارگارت یه بار گفت فکر میکنه آدم فاسدیه و حال و روز آدمای نزدکشو هم به گند میکشه. من فکر کردم داره ادای آدمهای فروتن رو در میاره، اما بعد فهمیدم کاملا صادق بوده. و من فقط نمیخوام به خاطر این که قلباً میخوام سراغ راه اشتباه برم، به جایی برسم که همون حرف رو به خودم بزنم. اصلا برای همینه که خودم رو با خوندن طالع از هزار تا سایت و برنامهی مختلف خفه میکنم. چون فقط امید دارم که یکی از اونها بتونه بهم جواب بده. و کمک کنه که قلبم اینقدر نلرزه.
خب... دلم میخواد این نامه رو تموم کنم، چون لپتاپ خودم رو نیاوردم و الان بیشتر از یک ساعته که لپتاپ مرجان خانم رو اسیر کردم و با کلمات کلنجار میرم. اما دلم میخواد یه چیز دیگه هم برات تعریف کنم. ببینم اخیرا با جیمجیم حرف زدی؟ میدونم میدونم! احتمالا نه؛ و متاسفم اگه حتی توی نامهای که برای تو مینویسم هم از اون حرف میزنم. اما دفعهی قبل در مورد گندی که فکر میکنم به زندگیم زدم بهش گفتم. و دروغ چرا، بیشتفکری در مورد اون موضوع روزگارمو سیاه کرده بود. واقعا داشتم دیوونه میشدم. اما از وقتی اینجا اومدم؛ اونقدر سرم شلوغ شده و اونقدر از اون حرف و حدیثها فاصله گرفتم که به نظرم عجیب میاد که تا چند روز قبل اونقدر اذیتم میکردن.
به هرحال، ساعت یک صبحه و من دوباره خوابم نمیاد. یه مدت قبل توی سالن بزن و بکوب بود. جدی. دقیقا عین عروسی بود. آهنگ با صدای بلند، کلی دختر با پیژامه ریخته بودن وسط و با تمام وجود میرقصیدن. تا جایی که من فهمیدم گویا یکی از بچههای خوابگاه (که قطعا نمیشناسمش) ازدواج کرده و دوستاش هم خواستن براش یه ذره شادی کنن و جشن بگیرن. بعدش اتاقهای بغلیشون اضافه شدن و مثل یه اپیدمی کل خوابگاه یهویی شروع کردن به قر دادن و خوندن و دست زدن. حتی چند نفر داشتن کردی میرقصیدن که برام جالب بود. اما سر و صدای زیادشون اذیتم میکرد. حتی نمیتونستم در رو باز کنم. ژیلا هم با من موافق بود.
پینوشت: میدونم از جیمجیم بدت میاد. میشه به خاطر من یه کوچولو دوسش داشته باشی؟ دلم براش تنگ شده.
پینوشت: دیشب مُهَنا نصفه شب یهو از تشکش بیرون پرید و وسط اتاق شروع کرد ورزش کردن. صحنهی عجیبی بود.
پینوشت: چندتا از همکلاسیهام واقعا غیرقابل تحملن. شاید بعدا بیشتر تعریف کردم.
پینوشت: بعضی قسمتهای موهام زبر شدن. فکر کنم چون زیادی دارم رنگشون میکنم آسیب دیدن.
مگنولیای تو 3>