با این که به خودم قول داده بودم سر موقع بیدار شم، باز هم برای دومین بار آلارم رو خاموش میکنم و چرت میزنم.
طبق انتظار دیرتر از چیزی که توی ژورنالم نوشتم از تخت بلند میشم.
و پیش خودم میگم:"تنبلی صبحگاهیم داره واقعا تبدیل به یه معضل میشه."
ظرفهارو شستم و دوباره به جای چای قهوه خوردم.
هرچند وقتی که پشت میز نشستم و یه کاسِت داخل دستگاه گذاشتم و ولوم صدا رو تنظیم کردم، به این نتیجه رسیدم که واقعا به یه لیوان چای احتیاج دارم.
روی کاسِت نوشته بود: "شب تنهایی"
و من داشتم کتاب میخوندم.
ساعت ده و نیم رو گذشته ولی یازده نشده بود.
دمای هوا رو چک کردم. "سه درجه"
معلوم شد خورشید فقط میدرخشه که نشون بده هنوز روزه و خبری از گرما نیست.
باید حاضر میشدم.
پالتوی قهوهای و کیف چهارخونهایم رو برداشتم.
به این فکر کردم که حالا که دارم میرم بانک، چقدر خوب میشه اگه مثل این دخترای شاخِ مستقل به نظر برسم.
برای همین وقتی یقه اسکی کاموایی مامان رو پوشیدم و به جای روسری کلاه سرم گذاشتم، داداشم بهم گفت:"این استایلِ گنگ اصلا به شخصیت شنگول گاویـت نمیخوره!"
دهن کجی کردم و یه مقدار از چتریهامو از کلاه بیرون آوردم.
سرچشمه جاییه که همیشه توش اتوبوس پیدا میشه.
اولش به خودم گفتم حالا که هوا خوبه و لباس خوب هم پوشیدم، شاید تا بانک پیاده رفتم.
ولی نظرم عوض شد و وقتی سوار اتوبوس شدم داشتم نفس نفس میزدم و شیشهی عینکم بخار کرده بود.
اوپس. اشتباه سوار شدم.
هرچند اشتباه بزرگی نبود.
اول به کتابفروشی رفتم. آقایی که اونجا نشسته بود بهم گفت توی کدوم قفسه باید دنبال کتاب مورد نظرم بگردم.
و از این که اولین استفادم از کارت بانکی صرف کتاب میشد خوشحال بودم.
نوشتهی مخملی و قهوهای "بادام" بهم چشمک میزد.
نایلون نگرفتم و کتاب رو داخل کیفم گذاشتم.
"فیزیولوژی گایتون"
حالا توی طبقه دوم بودم. فقط یدونه از جلد اولش باقی مونده بود.
هرچند وقتی قیمتش رو دیدم تصمیم گرفتم دست دوم بخرمش.
به خودم گفتم: "اگه بانک تعطیل شه چی؟"
و بدو بدو از پلهها پایین دویدم.
توی راه از خودم میپرسیدم:"ینی منم قراره جز اون دسته از آدمایی بشم که از کارای بانکی متنفرن؟"
آقایی که پشت باجه نشسته بود به صورت مبهم بهم توضیح داد چیکار کنم.
معلوم شد اصلا لازم نبوده بیام بانک.
بلند شدم و از زیر ماسک به درهایی که به خاطر قدِ کوتاهم باید میپریدم تا باز میشدن زبون درازی کردم.
گفتم:"جدی جدی از کارای بانکی متنفرم."
وقتی وارد کتاب فروشی شدم، داشت با یه مشتری خانوم در مورد یه موضوعی با هیجان زیاد حرف میزد.
بعضی وقتا از خودم میپرسم:"یعنی اسم خودش بهروزه که اسم کتاب فروشیشم بهروزه؟"
و بعد فکر میکنم شاید اسم بابا یا بابابزرگش باشه.
مکالمهـشو با اون خانوم قطع میکنه که به من سلام کنه و بپرسه برای چه کتابی اومدم.
لازم نیست از جاش بلند شه.
فونت عجیب غریب "قفس پادشاه" داره از قفسهی کناری بهم چشمک میزنه.
وقتی قیمتشو نگاه میکنم و میفهمم چاپ قدیمه و حدودا بیست هزار تومن ارزونتره، دلم میخواد از خوشحالی جیغ بکشم.
یه خانوم میان سال وارد میشه.
دنبال یه کتاب با موضوع "موفقیت" میگرده.
آقای فروشنده (بهروزِ احتمالی) پا میشه و چندتا از کتابهای خودیاری مورد علاقهی خودشو بهش میده.
دوباره کارت میکشم.
و قبل از این که خارج بشم به اون خانوم میگم:"اثر مرکب از همشون بهتره! جدی میگم! من خوندمش!"
بدو بدو اومدم بیرون.
عملا به خاطر چیزی که به اون خانوم گفتم قهقهه میزنم.
چنتا از رهگذرها چپ چپ نگاهم میکنن.
امیدوارم صدام تا داخل نرفته باشه.
چندتا عکس از ویترین میگیرم.
حالا تو راه خونه هستم.
علاوه بر دوتا کتاب، سه تا خودکار هم خریدم و به چند جای دیگه هم سر زدم.
وقتی به دم در رسیدم، یادم افتاد که به جای کلید خونهی خودمون، کلید خونهی مادربزرگمو برداشتم.
زنگ رو دوبار پشت سر هم فشار میدم.
و داداشم میگه:"این استایلِ گنگ اصلا به شخصیت شنگول گاویـت نمیخوره!"
و این بار صدای گربه در میارم.
پینوشت: کتاب فروشی بهروز نقلیترین و دوست داشتنیترین کتاب فروشیایه که میتونین توش حضور داشته باشین! تا سقف قفسه داره، همشون هم تا بیخ پرن، بقیه کتابهارو هم روی زمین رو هم رو هم چیده و عملا کلی کوه کتابی ازشون ساخته!... خودشم اینقدر گوگولیههه(": ... مخصوصا وقتی میبینه یه نوجوون اومده کتاب بخره خیلی ذوق میکنه. قدیمترها یه بار بهم گفت این روزا دیگه هیچکس کتاب نمیخونه. این ناراحت کنندست. بعضی از ناشرا واقعا ورشکسته شدن و چاپ بعضی کتابا واقعا متوقف شده. و با اون خانومه هم در همین مورد داشت حرف میزد. میگفت به ارزش چند میلیارد کتاب توی کتاب فروشیش داره. بعضی کتابا اونقدر قدیمی شدن که دیگه رنگ جلدشون عوض شده. درآمدش هم توی سالهای اخیر کلی افت کرده. ولی خب کتاب فروختنو خیلی دوست داره(": ...
پینوشت: دیروز از روی اجبار به یه مهمونی شب یلدا رفتم... نمیتونم احساسی که در تمام اون سه ساعت داشتم رو توصیف کنم. مدتها بود اینقدر توی یه جمع عذاب نکشیده بودم. اونقد ملال آور بود که وقتی رسیدیم خونه مامانم مستقیم گرفت خوابید و منم نشستم نقاشی کشیدم. وقتی رفتم نقاشیمو به بابام نشون بدم اینطوری بود که:
-اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی گفته؟
-چطور؟
-انگار حال نداری.
-شاید سرما خورده باشم. خودمم حس میکنم بیحالم. اونجا برای این که بادکنکا نترکن بخاری روشن نکرده بودن و هوا خیلی سرد بود. آخرش مجبور شدم پالتو بپوشم.
-نه منظورم اون نیست. اونو که بخوابی درست میشه. انگار روحی خستهای. قبل رفتن اینطوری نبودی. مطمئنی کسی چیزی نگفته بهت؟
-آره بابا. کی میاد با من حرف بزنه آخه.
*جدی امیدوارم از اعضای فامیل هیچکس اینجارو نخونه*
پینوشت: آقا! این کتاب "بادام" خیلی قشنگه... البته هنوز فقط نصفشو خوندم. ولی تا اینجا خیلی خوشم اومده ازش(":
پینوشت: 6 روز بعد امتحان بیوشیمی دارم<: بهتون اجازه میدم به سطح معلوماتم بخندید^^