World is one
Chuu & Kim Yohan
پلیر
*و بالاخره، جفنگیات شمارهی 100!!*
درود/._. ...
چه خبر چیکارا میکنین؟/._. ...
*Awkward moment*
*چرا نمیدونم چجوری باید پستو شروع کنم*
حقیقتش یه مدتی میشد که اصلا رو مود وب نبودم... فکر میکردم اگه توی یه مشت چالش شرکت کنم حس و حالم درست بشه ولی حقیقتا بدترش کرد و بعد هر پست یه احساس پوخ عجیبی نسبت به خودم پیدا کردم:| که البته دلایل زیادی داشت، جدی میگم. مشکلات نرمافزاری و سختافزاری و روح و روان و کوفت و زهر مار... که در ادامه باعث شد به هم ریختهتر بشم و خیل عظیمی از چسناله رو به سمت خودم روا بدارم که بنا به گفته ی طالعم (جدیدا دارم توی خوندن طالع واقعا زیاده روی میکنم...) دارم زود قضاوت میکنم و این داستانا، ناگفته نمونه که تهش به این نتیجه رسیدم که خب اونی که عوض داره گله نداره و از این حرفا.
به این نتیجه رسیدم گاهی اوقات اونقدر توی فکرام غرق میشم و یه سری رفتار هایی که از قبل خیلی براشون برنامه ریزی کرده بودم رو ریز ریز به عمل مینشونم باعث میشه اصلا به نظر طرفم کار بزرگی نیاد... ینی میدونید، یه "چیز" رو در نظر بگیرید که میخواید بهش عمل کنید، بعد ماه های مدید توی ذهنتون هی گسترشش میدید و بهش فکر میکنید. بعد روز موعود که میرسه و وقت عمل بهش میرسه، ناخواسته میفهمید که کل انرژیتونو صرف فکر کردن به اون "چیز" کردید و حالا برای انجامش جون ندارید.
اینطوری میشه که خوشبختانه یا بدبختانه آدمای دور و برتون (یا اصن مخاطبتون) داخل فکرتون نبودن و نمیفهمن چقدر مایه گذاشتید و براتون مهم بوده... و از روی عمل ناچیزتون برداشت میکنه که خب... روراست باشیم اصلا برداشتی نیست که بابتش خوشحال بشید.
و این کار اصلا خوب نیست... جدا خوب نیست... ینی حداقل برای منی که اون بدبخت فلک زدهی ناچیز عمل (!) بودم اصلا نتایج خوبی نداشت و مدام پیش خودم حس میکردم که واقعا اینقدر بیارزشم و اینقدر پایین اومدم و ریزم و به چشم نمیآم؟ دیگه باید چیکار کنم و چجوری خودمو ثابت کنم تا آدما بخوان یه ذره بهم حق بدن و فقط از خودشون دفاع نکنن و جلوم گارد نگیرن؟
و این احساس "بیارزش بودن" رو همزمان در مقابل چندتا از آدمای مهم زندگیم احساس کردم... توی یه دورهی -تقریبا- طولانی. ینی اینطوری نبود که بگم "وییی رلم یه ساعت دیر سین کرد پیام شب به خیرمو" |||: (تازه من که اصن رل ندارم:|)
خلاصه... اینطور نیست که الان چیزی عوض شده باشه. من کنار اومدم. و چیزی که این مدت نمیتونستم به چپم بگیرم رو الان میتونم^-^...
اینجوریا...
+از دانشگاه بگم براتون!
ینی هماهنگیشون خداست... حقیقتش قرار بود از امروز کلاسهام شروع بشه (آنلاین...) و خب هرچی زور میزدم وارد کلاس نمیشد و وضع همکلاسیهامم همین بود"-"... بعد آموزش اطلاع داد که اطلاعات جدید الورود هارو وارد سامانه نکردن و خلاصه کلاس امروز کنسله.__.
(و به جاش یه وبینار آشنایی با سامانه و انتخاب واحد و این چیزا گذاشتن و این پستم حین گوش فرا دادن به آقای حیدری دارم مینویسم._.)
+یه چیزی بگم؟
هفته های قبل مامانم زنگ زده بود به دانشگاه ببینه چرا کلاسا شروع نشدن. بعد مامانم با اسم من زنگ زده بود بهشون طبیعتا. اونام گفتن حالا که اینقدر پیگیری بفرما نمایندهی کلاستون شو! و مامانمم از طرف من گفته با کمال میل^-^!... "-"...
خلاصه که من الان نماینده ام"-"...
و بخش خنده دار ماجرا اونجاییه که الان فکر میکنن مامانم منم!... و هی تو پیوی بهش پیام میدن XD چند وقت پیش بهم گفت یکی قصد مخزنی داشت._. ... نابودم ینی XDDD (حالا پروفایل مامانم عکس خودشه، خیلی دوست دارم بدونم فکر میکنن چند سالمه XD)
+بحث سن و سال شد!
آقا من از همهی همکلاسیام کوچیکترم "-"...
یه پسره الان هست تو کلاسم 28 سالشه! یازده سال ازم بزرگتره... واااح (اونم مثل من جدید الوروده)
+نمیدونم چه خبره، مامانم از الان مشخص کرده وقتی حضوری شد برم با کی دوست بشم:/...
بعد تازه بهم میگه بیشتر با پسرا دوست شو از دخترا برای تو دوست در نمیآد:|... خدا میدونه تو فکرش چی میگذره:|...
(تازه خود همکلاسیامم خیلی خونگرمن. دورهم میشینن حرف میزنن بعد من عین روح فقط پرسه میزنم، تاحالا یدونه نقطه هم نفرستادم:|)...
پینوشت: این اواخر تنهایی زیاد بیرون رفتم، راهها و مسیرهایی رو که قبلا نمیشناختم کشف نمودم توی شهرمون... هق(":
پینوشت: چند روز پیش با کیدو رفتیم بیرون، ینی کل شهر زیر پامون بود"-"... نمیدونید چقدر راه رفتیم... تازه هوا هم خیلی سرد بود اون روز. و یه جوری گرم صحبت شده بودیم که یادمون رفت تاکسی بگیریم"-"... (کیدو اون روز یه استایل گنگ طوسی داشت، با یه سی چهل تا گوشواره و پیرسینگ اینا. بعد من در کنارش شبیه یه پوتیتو بودمTT همچنین روزی که اتفاقی دوتا از همکلاسی های راهنماییمو توی خیابون دیدم و رفتیم کافه، در کنار اونا هم احساس پوتیتو بودن کردمTT چرا ملت اینقدر دافنTT)
پینوشت: دیدین چی شد؟ تمام برنامه ریزی های بی نقصم به فنا رفتنTT... (کیدو میدونه]":)
پینوشت: ایگو رو توی این روز ها مینوشتم. حالا شاید نه هر روز، ولی نوشتم. و گفتم که تا 30 روز قراره پیش ببرمش و این کارو میکنم/"-"
پینوشت: امروز به صورت جدی یه بولت ژورنال شروع کردم... اولین بارم نیست که یه دفتر بر میدارم که توش برنامه ریزی کنم بعد ولش کنم بعد چند روز:/ ولی خب اینبار تلاشم رو اینه که ولش نکنم و حداقل یه ترم بچسبم بهش... آره<: