دیروز بعد از این که از جلسه ی شیتی پشتیبانم برگشتم، مجبور شدم با قفسه ای که توش صدف هامو گذاشتم خداحافظی کنم. به این صورت که همه ی صدف ها و مرجان هامو گذاشتم توی یه قوطی و بهشون قول دادم روز بعد از کنکورم دوباره بازشون میکنم و میذارم سر جاشون((=...
چرا این کارو کردم؟ چون یه عالمه کتاب خریدم. با این که دلم برای صدف هام تنگ شده و با این که از رنگ های زرد و آبی این کتابا متنفرم ولی چون خیلی مرتب و گوگول کنار هم موندن ازشون خوشم میاد((=...
دیروز به حدی خسته بودم که شب در فاصله ی هال تا اتاقم دوبار رفتم تو دیوار|: سرم گیج میرفت از خستگی...
و احتمالا همون خستگی باعث شد امروز ساعت 10 از خواب بیدار شم در حالی که باید طبق روتین همیشگیم زود از خواب پا میشدم چون امروز کلی کار دارم و امتحان شیمیمم فرداست...
امیدوارم بتونم کارای امروزمو تا شب انجام بدم.
خلاصه امروز روز یازدهم شرح حال نویسیه و خب موضوع عجیبی هم داره((=
پی نوشت: امروز آهنگ نذاشتم، حس غریبی دارم...
پی نوشت: هوا گرمه... شت |: