بعد از دیدن استقبال قابل توجه دوستام از پست روز دوم چالش شرح حال به طرز معجزه آسایی انرژی گرفتم.
چون اصلا انتظار نداشتم اینطوری برخورد کنن و خوششون بیاد به این دلیل که قبلنا از وبلاگ خیلی خوششون نمیومد و باید میچلوندیشون تا بیان و این داستانا((=...
به هرحال...
اسرا جان امیدوارم این پستو به موقع ببینی که بعدش به خودت نگی که چرا صبح ندیدمش؟!
هرچند میدونم الان احتمالا هوا رفته رو اعصابت چون مثل دیروز ابری نیست و آفتاب در اومده((=...
حقیقت اینه که من آفتاب صبحو دوس دارم. اون آفتابی که وقتی هوا خیلی سرده در میاد و شعله های ضعیفی داره ولی به حد کافی گرمه و البته چشم آدمو کور نمیکنه!
خونه ی ما از این شیشه رنگی قدیمیا داره((=...
و وقتی آفتاب طلوع میکنه نور از اون شیشه ها رد میشن و نور های رنگی روی دیوار و گلا و گلدونا و فرش و مبل هامون میوفته((=...
و چون من عاشق این صحنه ام همیشه سعی میکنم زود بیدار بشم تا طلوع آفتابو ببینم((=...
و کم خوابیمم با خواب بعد از ظهر جبران میکنم دیگه...
خلاصه میخوام بگم اون آفتابی که ازش متنفرم و اعضا و جوارهمو به خون بالا آوردن وادار میکنه هم بعضی وقتا قشنگ میشه، البته تا وقتی که کورم نکنه((=...
در هرصورت امروز روز سوم شرح حال نویسیه و موضوعشم جالبه. چون قبلا هم یه اشاره هایی بهش کردم.
و برام جالبه که از سال های قدیم حرف بزنم.
سال هایی که شاید خودمم چیز زیادی ازشون یادم نمیاد.
*از حرص تمام شدن شارژ هدفون، صدای تبلت را تا ته زیاد میکند و آهنگ Colors - Holsey را پلی میکند*
سوال امروز اینه:
×*در کودکی دوست داشتی چه کاره شوی؟ آیا امروز کاری شبیه به آن انجام می دهی؟ واکنش همان کودک به خود امروزت چیست؟
فک میکنم وقتی بچه بودم فکرم باز تر بود. با این که همون موقعم شغل های زیادی بود که دوس داشتم داشته باشم، ولی فک میکردم وقتی بزرگ بشم یه تصمیم قطعی میگیرم و یکیشونو انتخاب میکنم!
در حالی که وقتی بزرگ شدم نه تنها یکیشو انتخاب نکردم، بلکه هزاران گزینه ی دیگه هم به لیستم اضافه کردم|:
با این که همون موقع هم شغل های زیادی تو ذهنم بود، ولی بیشتر از همه دوست داشتم دانشمند بشم((=...
تعریف من از دانشمند یه دختره با یه عینک محافظ پلاستیکی و یه روپوش سفید و دستکش بود در حالی که توی یه آزمایشگاه بزرگ بین کلی ارلن و بشر و لوله های آزمایشگاهی نشسته و توی هرکدومشون یه محلول خاصه که بعضیاشون میجوشن و بعضیاشون بخار میکنن و بعضیاشون تغییر رنگ میدن و خلاصه از این داستانا((=...
در واقع از همون بچگیم عاشق آزمایش کردن و شیمی و مسائل به اون بودم.
تو پست روز اول اشاره کردم که گلای باغچه مونو به فنا دادم، و بهش اعتراف میکنم. ما یه باغچه ی خیلی خوشگل و سرسبز تو خونه قبلیمون داشتیم *الانم داریما! منتها بزرگتر و وسیع تره((=*
بابای من عاشق گل لاله و داوودی و شمعدونیه.
من وقتی بچه بودم از شمعدونی بدم میومد. چون بوش قشنگ نبود و وقتی به برگاش درست میزدم بوش در میومد و تازه
گلبرگ هاشم خیلی سریع میریختن.
گل های داوودی هم خیلی شته داشتن. شته هاش سیاه بودن و وقتی فشارشون میدادی ازشون خون بیرون میومد. تازه خونشون قرمز بود((=...
و البته گل های داوودی هم بو داشتن که بازم از بوشون خوشم نمیومد.
ولی گل های لاله بوی قشنگی داشتن.
گل رز هم زیاد داشتیم. که با این که تیغ داشتن بازم میکندمشون و بلا سرشون میاوردم((=...
به هرحال... من این گلا و برگاشونو میکندم و با ته ذره بینم له می کردم و باهاشون معجون درست میکردم((=...
یه بار تو یکی از مسافرت هامون از گلای نارنج عطر و اسانس پرتقال استخراج کردم و بعدش عذاب وجدان گرفتم و ریختمش پای یه درخت که یادم نمیاد درخت چی بود((=...
به هرحال...
من گلای بابامو به فنا میدادم و هر وقت ازم میپرسید تو این گله رو کندی؟ من میگفتم امروز نکندم! ((=... بچه بودم. اون موقع هنوز داداشم به دنیا نیومده بود.
تازه کشف کرده بودم که اگه گلبرگ های گل رز صورتی رو بندازم توی آب و بذارم یه شب بمونن تا فردا رنگش میره و رگبرگ هاش دیده میشن، شیشه ای میشه((=...
کف خودم از این کشفم بریده بود '-'
بعضی وقتا پاک کن هامو تراش میکردم و از ته دلم به کلاغ ها التماس میکردم که به مامانم نگن.
بعضی وقتا هم رنگ های مامانمو با هم قاطی میکردم و با اونا معجون میساختم. یه زمانی هم بود که عاشق حشره و جک و جونور بودم و کالبد شکافیشون میکردم، یه بار که رفته بودیم فندقلو یه حلزون خیلی گنده پیدا کردم و با سیخ کباب بدبختو لت و پار کردم تا دل و روده هاشو ببینم((=...
حالا خوبه حدودا دو سال حیوون خونگیم حلزون بود '-'... هم دریاییشو داشتم هم عادیشو که میذاشتم رو صورتم راه بره و اون رد لزجشو به عنوان ماسک استفاده میکردم((=... هنوزم عاشق حلزونام T^T...
و بابت بلایی که سر اون حلزونه با سیخ آوردم خیلی از خودم بدم اومد|"":
هق*....
خلاصه آرزوم یه هچمین چیزی بود، هرچند یادم نمیره یه بار در اثر توهمات بعد از بازی با یکی از فامیل های دورمون از ته دل آرزو کردم وقتی بزرگ شدم سیب زمینی فروش بشم '-'... چرا سیب زمینی آخه؟XD
من به همه میگفتم میخوام دانشمند بشم، و میخوام خودم گل و گیاه بکارم و روشون آزمایش کنم چون یه بار تو تلوزیون یه برنامه دیده بودم که یه دانشمنده میخواست تو مریخ سیب زمینی بکاره. *بازم سیب زمینی XD*
و خب یه عده اینجوری برداشت میکردن که من دلم میخواد کشاورز بشم|: و کلی بهم میخندیدن. به یه ورم...|: هرچند اون موقع به یه ورم نبود.
صحبت در مورد این که کاری که الان دارم انجام میدم چقدر به اون رویای بچگونه نزدیکه کار سختیه.
اون موقع نمیدونستم قراره چه رشته ای بخونم و تو آزمایشگاهم چی کشف کنم و چه معجونی درست کنم.
و خب الان که علقم بیشتر کار میکنه باید منطقی تر بهش فک کنم.
شاید به خاطر همینه که میخوام تو کنکور از داروسازی قبول بشم. فک کنین من دارو بسازم... ناحییی((=... گلبم گرفت...
مدرسه ی قبلیمون ینی وقتی راهنمایی بودم یه آزمایشگاه خفن داشت. و ما هم یه گروه پنج نفری داشتیم که آزمایش هامونو با هم میکردیم. ینی کلاس هشتم که بودیم کلا یه درس آزمایشگاه داشتیم با این که کتاب آزمایشگاه نداشتیم '-'
(خالی از لطف نیست اگه اشاره کنم الان که کتاب آزمایشگاه داریم اصلا آزمایشگاه نمیریم. در واقع امکانات آزمایشگاه الانمون شبیه اتاق زیرشیروونی خاله خرسه میمونه|:)
خلاصه اون زمان توی اون گروه خیلی وقتا آزمایش هارو من میکردم. مثلا تو آزمایش تعیین گروه خونی من تنها کسی بودم توی گروه که خون دادم، و سوزن رو هم خودم تو دستم فرو کردم((=...
قبلش هم یادم رفته بود الکل بزنم XD ... اسکل بودم...
کار با میکروسکوپ و تشریح و تقطیر... اوووف((=...
وقتی احساس خوشبختی کردم که تو وسایل قدیمی بابام لوله و شیشه های آزمایشگاه پیدا کردم. بابام میگفت اون زمان مدرسه امکانات نداشت و ما خودمون مجبور بودیم وسایل بخریم.
هرچند اتفاقی که تو مسابقات آزمایشگاه افتاد رو هیچوقت فراموش نمیکنم چون یه دخترک حسود رقیبمون بود که محلولی که من و دوستم برای مسابقه درست کرده بودیم رو ریخت زمین و داورا فک کردن ما خودمون ریختیم((=... درک؛ اون دختره رو هیچوقت نمیبخشم... الانم تو مدرسمونه... اه|:
من نمیدونم اگه یه روزی برگردم پیش من 5 ساله که گلای باباشو له و لورده میکنه چه واکنشی نشون میدم یا چه واکنشی نشون میده. ولی فک میکنم خوشحال بشه اگه ببینه که در آینده من میشه((=...
منی که آزمایشگاه رفته و کلی کتاب خونده و کلی چیز در مورد آزمایشگاه های زیست شناسی و شیمی میدونه،
منی که وقتی یازده سالش بود این همه تلاش کرد تا از تیزهوشان قبول بشه و به خواستشم رسید،
فک کنم آوای 5 ساله از دیدن آوای 16 ساله خوشحال بشه و بگه ایول به من! چه خفن!
فقط به خاطر آزمایشگاه((=...
خب... اگه از حق نگذریم الان دیگه آخر آخرای خطم... در واقع فقط یه سال و اندی برام مونده تا فلاکت ها مسیرمو تموم کنم...
اگه بتونم از پزشکی یا داروسازی قبول بشم، اون موقع من 5 ساله از دیدن من 18 ساله احتمالا سکته میکنه((=...
فک کن برم بهش بگم من آیندتم! قراره تو آزمایشگاه کار کنم و دارو درست کنم و کلی آزمایش انجام بدم! باورت میشه؟!...