http://s13.picofile.com/file/8398631550/49d1623260b84c4eb10991a756befcb5.jpg

نام نام...

این چند روز اخیر شدیدا دارم تلاش میکنم زندگیمو روی یه روتین مرتب بندازم و کارامو پیش ببرم. و خب تا حدودی موفق بودم! البته الان که به تختم نگاه میکنم میبینم اولین مرحله که مرتب کردن تخته رو هنوز انجام ندادم، ولی بیاین فاکتور بگیریم چون من هیچوقت تختمو مرتب نمیکنم|:

کار بیخودیه به نظرم آخه...

چون من کلا یه موجود تخت-میز نشینم|: 

نصف روز رو تختم، نصف روز پشت میزم|: اصلا این دوتا جا زیستگاه من محسوب میشن؛ برم جای دیگه استقرار کنم تلف و تباه میشم و به قول خودمون "نسلیم کَسیلَر" ... منقرض میشم '-'

این دو روز اخیر هوا به طرز ناجوری گرم شده که واقعا از حد تحملم خارجه|: روانی میشم وقتی هوا گرمه، الانم دارم بخار میشم|:

*البته همزمان دارم چای داغ میخورم، تاثیری که تو دمای بدنم نداره نه؟!|||:*

ولی اگه بخوام از جنبه ی مثبت نگاه کنم این هوا باعث شده گلای حیاطمون باز کنن، جلوی پنجره ی من یه عالمه گل محمدی هست که من ریخت و قیافشونو خیلی دوس دارم مخصوصا این که صورتی ان XD

دیروز مثلا خواستم مثل این بلاگر های باکلاس تو اتاقم گل بذارم و یه صفایی به زندگیم بدم ولی بوی گل محمدی همه جارو برداشت و شدیدا حساسیت زا واقع شد تا جایی که چشمام از قرط سوختن داشتن از کاسه در میومدن|:

رسما داشتم کور میشدم|:

البته هنوز تو اتاقن ولی نمیدونم چشمای من سازش پیدا کردن یا چی...

 

در هرصورت امروز روز هفتم شرح حال نویسیه، و خب موضوع این دفعه خوب و جالبه ((=

پی نوشت: چای لیمو خیلی خوشمزست، کلا چای خیلی خوبه|:

پی نوشت: به این نتیجه رسیدم من آدم بی جنبه ای هستم و صبا فقط باید آهنگ بیکلام گوش کنم وگرنه میوفته تو مغزم و بیرون نمیره|:

*یوتیوب را بازمیکند*

 

 

 

سوال امروز اینه:

×* در یک هفته ی اخیر بزرگ ترین چالش نوشتنت چه بوده است؟ آیا نوشتن برایت راحت تر شده یا سخت تر؟ تا اینجای کار چه چیزی یاد گرفته ای؟

از اونجایی که نوشتن یکی از کارای مورد علاقه ی منه، طبیعتا چالش های زیادی دارم، مخصوصا این که یه داستان نصفه کاره دارم که یه ملتو اسیر خودم کردم و قرنی یه بار قسمت جدید رو مینویسم '-'...

ولی فک میکنم شرکت توی این چالش سی روزه ی شرح حال نویسی یکی از بهترین کارایی بود که میتونسم بکنم. باعث میشه روزمو با نوشتن شروع کنم و فکرامو جمع و جور کنم و گاهی اوقات یه دلیل خوب برای ادامه ی روزم با قدرت و انرژی بیشتر پیدا کنم((=...

گفتن این که نوشتن تو این یه هفته ای که از چالش میگذره برام آسون شده یا سخت، یه کم کار عجیبیه چون من همیشه مینویسم، تحت عنوان خاطره یا یادداشت روزانه یا هر کوفتی، من همیشه مینویسم، منتها اینجوری نیست که هر صبح با نظم بیام بشینم و در مورد یه موضوع مشخص حرف بزنم، من همیشه پراکنده مینویسم، از هر دری سخنی میگم ((=...

و وقتی میگم این چالش باعث شده بتونم فکرامو جمع کنم منظورم دقیقا همچین چیزیه، باعث میشه بتونم روی یه موضوع فوکوس کنم و بهش بپردازم، هرچند بعضی وقتا هم پیش میاد که از موضوع اصلی فاصله میگیرم، ولی خب اون فاصله زیاد نیست و سریع بر میگردم((=...

فک کنم اینم یه نکته ی مثبت حساب بشه، و خب شاید بشه حتی اسمشو پیشرفت گذاشت. ولی وقتی منطقی تر بهش فک میکنم جواب دادن به سوالات روز های اول راحت تر از آخرین سوالاییه که جواب دادم، نمیدونم مشکل از منه یا مشکل از سوال ولی اینطور به نظر میاد که جواب خاصی برای روز شیشم و پنجم نداشتم، میخوام بگم اگه قرار بود سوال هر روز رو خودم انتخاب کنم، سوالایی در مورد غذای مورد علاقه حتما جز آخرین سوالا میشدن((=...

ولی سوالایی در مورد پروژه های مونده یا آینده ای که انتظارشو میکشم رو راحت تر میتونم جواب بدم و حرفای زیادی میتونم در موردش بزنم، شاید به خاطر اینه که به ایندم خیلی فک میکنم ولی هیچوقت به این فک نمیکنم که غذای مورد علاقم چیه((=

اصلا چه فرقی میکنه که چه غذایی دوس دارم؟ '-'

همین که میخورم و سیر میشم کافیه دیگه!'-'

نوشتن همیشه یکی از کارایی بوده که باعث شده خالی بشم. باعث شده بتونم تمام چیزای مسخره ای که کلمو پر کرده رو خالی کنم. رو یه ورق کاغذ یا روی یه صفحه ی دیجیتالی یا هر کوفتی، فقط از ذهنم خارجش کردم...

و این همیشه آرومم کرده هرچند معمولا نوشته هام یه مشت گزافه بیشتر نیستن، به هرحال! من گزافه گویی رو دوس دارم((=...

فک کنم قبلا بهش اشاره کردم، من از وقتی ابتدایی بودم داستان سرایی میکردم و یکی از آرزو هام نوشتن یه کتاب بود و داستان های زیادی هم نوشتم یا گفتم که هر کدوم شاید برای اون سن خوب بودن، میخوام بگم خیلی پیشرفت کردم((=

توی وب قبلیم، قبل از تضاد سیرک یه داستان شیتی داشتم که اسمشم ارواح کابوری بود XD

هرچند الان به نظرم یه داستان مزخرف با یه ادبیات داغون و یه داستان داغون تره، ولی خب اون زمان خیلی ازش استقبال شد و خب آدم باید اونقدر مزخرفات بنویسه تا آخرش یادبگیره چطوری باید نوشت، برای همینه که هیچوقت داستان های قبلیمو پاک نمیکنم یا دور نمیندازم چون میتونن برام مثل یه سکوی پرتاب باشن. 

حدودا سال پیش عید بود که تضاد سیرک رو شروع کردم و اون موقع فک نمیکردم خودم اینقدر دوسش داشته باشم((=...

خودم بعضی وقتا میرم و قسمتای اولشو میخونم و از بعضی جاهاش خجالت میکشم رسما، باید خیلی اصلاحش کنم ((=...

و خب فقط امیدوارم یه روزی تمومش کنم و اگه ارزششو داشت چاپش کنم((=... یه آرزو ی کوچولو^^