گرسنمه. 

ولی گرسنم نیست.

این اواخر همین جوری ام. 

مودی تر از همیشه. داستان امروز رو... حداقل سه بار نوشتم... هربار با یه موضوع جدید... و خب فکر میکنم نکنه نطقم کور شده باشه؟

یه بار یه نفر تو اینستا نوشته بود، وقتی شروع میکنی به تخمه خوردن، اولش از روی علاقست. ولی بعدش میشه وظیفت!

خیلی چیزا همین جورین... این دوست عزیز مثلا میخواست بامزه به نظر برسه. چنتای دیگه هم هستن که فاز چسناله برمیدارن و میگن که محبت کردن اولش از روی خواست خودته، ولی بعدش میشه وظیفت!

چرا اینجوریه؟ 

جرا همیشه اولش یه چیزی وظیفه نیست... عادی نیست ولی بعد از یه مدت میوفته رو غلتک و میشه جزئی از روتین روزانه؟

به طوری که اگه نباشه، میگی چرا نیست؟ به کدوم حقی؟

در صورتی که از همون اولشم تو کارفرماش نبودی که حالا از نبودش شاکی بشی...

گیرنده های بدن آدما... یا شاید موجودات دیگه یا سلول عصبی ان یا پوششی. جالبه که هورمون ها هم یا توسط سلول های پوششی تولید میشن یا عصبی... به هرحال... وقتی بعضی از گیرنده های حسی بیش از حد در معرض یه محرک قرار میگیرن، اصطلاحا میگن سازش پیدا کردن...

دیگه حسش نمیکنن...

وقتی یه لباس جدید میپوشی اولش حسش میکنی...

با تمام وجود بافت و رد دوختشو رو تک تک قسمت های پوستت حس میکنی... اگه از رو بخاری برداشته باشیش گرمه، از تو کمد برداشته باشی سرده... ولی همش مال ده دیقست... بعدش محو میشه. اصلا نمیفهمی آیا لباسی رو تنت هست؟ 

شاید بعضیا بگن نباید این حرفا رو بزنم... مامانم میگه بعضی وقتا بی حیا میشم.

ولی به شخصه خیلی طول کشید که با سوتین کنار بیام. اصلا نمیتونستم تحملش کنم، رو اعصابم بود. ولی الان... راستش بعد از حدود 4 - 5 سال دیگه نمیتونم نپوشم. 

مغزم با این که هنوز توی اتاقک خیس خودش زندانیه داد میزنه، میگه هی یه چیزی کمه!

احساس میکنه یه قسمتی از وجودیه که داره ازش محافظت میکنه. 

ولی واقعیت اینه که مغز عزیزم... اون جزئی از بدنم نیست... فقط مدت زیادیه که میپوشمش... 

شاید مغز اون پسر همسایه که نور اتاقش نارنجیه هم به نور نارنجی عادت کرده. وقتی یه چراغ دیگه وصل میشه، مغزش داد میزنه که هی! یه چیزی درست نیست... در صورتی که درستش همینه...

اصلا کی درست و غلط رو تعیین میکنه؟

یه داستان قدیمی هست که میگه تو شهری که همه ی مردم چلاقن کسی که صاف راه میره مایه تمسخر و عجیب غریبه...

گیرنده ها زود به محرک ها عادت میکنن. 

گیزنده ها مثل بار الکتریکی یا آهنربا نیستن که بتونن خودشونو تعریف کنن. نمیتونن بگن که به محرک وابسته ان یا نه.

چون نیستن، و همزمان هستن. این یه پارادوکس نیست. 

باید از یه جنبه ی دیگه دیدش. گیرنده ها وجود دارن چون محرک ها وجود دارن. 

اگه نوری وجود نداشت برای چی باید گیرنده ی بینایی به وجود میومد؟

پس گیرنده ها به محرک وابسته ان؟

تند نرو... نیستن.

پس چرا شبا که نوری نیست... یا وقتی همه جا تاریک میشه کور نمیشیم؟

اگه چراغا برای همیشه خاموش بشن، گیرنده ها میمیرن؟

نه البته که نه... 

اصلا چرا نور... یه مثال دیگه. یه چیز ساده تر.

همون گیرنده های حس لامسه.

اگه واقعا چیزی به اسم لمس وجود نداشت، گیرنده ی لامسه هم بی وجود میشد. ولی حالا که لمس هست، گیرنده هم هست.

اگه یه سال کامل به چیزی دست نزنی، گیرنده ها نابود میشن؟

نه...

گیرنده ها مظلومن... نه میدانی دارن که هرچی واردش شد رو جذب کنن، و نه مثل قطب های آهنربا میتونن خود به خود یه محرک پیدا کنن.

فقط نشستن یه گوشه... منتظر شاهزاده ی سوار بر اسبشونن. که بیاد و حسش کنن. با تمام وجود بگیرنش و اینجاست که مغز خبر دار میشه چه حسی دارن.

فرکانس ها رو یادت میاد؟

چی میشه اگه بهت بگم فرکانس هم یه جور محرکه برای گیرنده شنوایی؟

اونجا که گیرنده شنوایی با تمام وجودش فرکانسو میگیره... مغز میفهمه. گیرنده دست خودش نیست. ناخوآگاه فوران میکنه. جیز جیز پیام الکتریکی تولید میکنه. الکتریسیته هم که مستقله.

اصلا براش مهم نیست چی به سر کی میاد. فقط خودشه و خودش.

و فکر میکنی وقتی مغز بفهمه چی میشه؟

نگو که نمیفهمی.

مغز حسوده.

مدت زیادیه که توی یه چاه پر از آب حبس شده. نمیتونه تحمل کنه که گیرنده ها محرکشونو ببینن. حسودیش میشه. چون خودش از سلول عصبی تشکیل شده. 

چرا اینقدر تبعیض؟

چرا باید بین اعصابی که داخل جمجمست و اعصابی که بیرون جمجمست این همه فرق وجود داشته باشه؟

مغز از خودش میپرسه، مگه نورون های من چی کم داشتن که زندانی شدن؟ گیرنده نشدن؟ مگه چه خلافی کرده بودن؟

و اونقدر این سوالات رو از خودش میپرسه که هورمون ها اغتشاش میکنن.

هورمون ها همه چیزو به هم میریزن. بعضی وقتا باعث جدا شدن محرک ها و گیرنده ها میشن.

چی میشه اگه اون محرک دیگه نیاد؟

چی میشه اگه هورمون ها رگ های خونی رو پاره کنن و فرکانس به گوش بگه که دیگه تموم شد، متاسفم ولی این برای هر دومون بهتره.

و بعدش بره و دیگه برنگرده؟ به گیرنده بگه اگه منو میخوای فراموشم کن؟ 

این مسخرست... گیرنده چطور میتونه علت وجود داشتنشو فراموش کنه؟

حتما گیرنده ها از هورمون ها خیلی شاکی میشن.

ولی اگه برن دادگاه، هورمون ها کم نمیارن. درسته که یاغی و شلوغن، درسته که پروانه هارو اذیت میکنن ولی هر دیوونه ای میتونه حرف درستی بزنه.

هورمون ها میگن همونقدر که من مقصرم تو هم مقصری!

وکیلی نیست. 

گیرنده ها و هورمون ها مقابل همن. و دارن با هم میجنگن.

این دفعه حق با هورمون هاست.

چون گیرنده ها سازش پیدا میکنن.

بعد از یه مدت اصلا حضور محرک رو حس نمیکنن. وقتی محرک میگه من اینجام! اونا میگن این که چیز عجیبی نیست.

و اونقدر بودن محرک هایی که علت وجود گیرنده هاست براشون عادی میشه که حتی از بار های الکتریکی هم بی تفاوت تر میشن. تا جایی که پیام های حسی توی فاضای سیناپسی سر تعظیم فرود میارن و میگن احسنت به این بی تفاوتی! تو که دست مارو از پشت بستی...

هورمون ها میگن اگه من اغتشاش نکنم، اگه باعث نشم تکون بخوری و به خودت بیای، کی میخوای از حالت سازش بیای بیرون؟ 

به محرکی که تمام وقتشو صرف تو میکنه توجه کنی؟

و گیرنده ها سر افکنده میشن. میفهمن که حق با هورمون هاست. 

ولی میدونی چیه.

این قانون به اندازه ی اثر پروانه ای راست و درسته.

همیشه همون لحظه ای که انتظارشو نداری چیزای غیرمنتظره اتفاق میوفته. با خوب و بدش فعلا کاری ندارم.

همونجا که گیرنده ها میگن دیگه تمومه، یه گیرنده وجود داره که با بقیه فرق میکنه.

میاد جلو، رشید و با قدرت. 

قدیما همه مسخرش میکردن. چون دراز و لاغر بود. و کلاهی هم سرش نمیذاشت.

گیرنده ی درد داد میزنه که حتی اگه منو از ریشه نابود کنی سازش پیدا نمیکنم. من به محرک هام بی تفاوتی نمیکنم.

و راست میگه.

درد سازش پذیر نیست.

یه سری از حضار کف میزنن. حتی ازش میپرسن که چطور جلوی سازش رو میگیری؟ و اون میگه کلاهی سرم نمیذارم.

ولی این فقط یه بازی کثیفه.

درد فکر میکنه کار درستی میکنه. ولی کارش از ریشه غلطه.

گفت چون کلاه ندارم سازش ندارم؟ دروغه.

اون هیچوقت به محرک ها بی تفاوتی نمیکنه، چون اون محرک ها متعلق به خودش نیستن.

حرفمو بارو نمیکنی؟

نشونت میدم.

یه چراغ قوه رو یهویی جلوی چشمت روشن کن، دردت گرفت ها؟

یه فلز داغ رو بچسبون به بدنت. دردت گرفتن ها؟

به سوزن رو محکم رو دستت فشار بده. دردت گرفت ها؟

یه اسید قوی بریز رو پات. دردت گرفت ها؟

میخوای بازم مثال بزنم؟

نه این کارو نمیکنم. چون فکر میکنم هنوز نفهمیدی. بهم گوش بده.

درد چشمت به خاطر نوره، نور مال گیرنده بیناییه نه درد!

درد بدنت به خاطر گرمای شدیده، گرما مال گیرنده دماییه نه درد!

درد دستت به خاطر فشار سورنه، حس فشار مال گیرنده فشاره و لامسست نه درد!

درد پات به خاطر خاصیت شیمیایی اسیده، مواد شیمیایی مال گیرنده ی شیمیایی ان نه درد!...

میبینی؟

درد یه دزده... محرک هارو از گیرنده های اصلیشون میدزده...

شاید چون دزدی کار بدیه، درد حس بدی برامون داره...