~(Takt Op. Destiny - Ryo (Supercell~
Yume to iu ni wa baka mitaide
Shinji kiru ni wa tayorinakute
Sukoshi zutsu akiramete tebanashita nda
پینوشت: خیلی وقته میخوام اینو بذارم... حیح.
پینوشت: آهنگهای Supercell>>>>>
~(Takt Op. Destiny - Ryo (Supercell~
Yume to iu ni wa baka mitaide
Shinji kiru ni wa tayorinakute
Sukoshi zutsu akiramete tebanashita nda
پینوشت: خیلی وقته میخوام اینو بذارم... حیح.
پینوشت: آهنگهای Supercell>>>>>
یه چیزی یادم افتاد و فکر کردم شاید خوب باشه اگه تعریفش کنم.
یک یا دو سال قبل که کلاس زبان میرفتم، یه روز به دلایلی که جلوتر میگم، جو کلاس یه مقدار به هم ریخته و متشنج شده بود. اون موقع معلم زبانم یه لحظه درس رو گذاشت کنار و بهمون گفت چشمهامونو بببندیم و به هر چیز ترشی که به ذهنمون میرسه فکر کنیم. خوب تجسمش کنیم و اصلا به این فکر کنیم که توی دهنمونه، آب انار و لواشک و اینطور چیزا.
طبیعتا آب دهن همه راه افتاده بود((((: بعد گفت که چشمهامونو باز کنیم. و به این نکته اشاره کرد، که فقط چند ثانیه فکر کردن به یه خوردنی ترش باعث شده اینجوری آب دهنمون آویزون شه. یا حتی دلمون ترشک بخواد. فقط چند ثانیه تجسم کردن یه خوراکی ترش اینجوری رومون اثر گذاشته. با این که فقط چند فاکینگ ثانیه بهش فکر کردیم. قطعا ناامید بودن و مدام افکار منفی داشتن، تاثیرات خیلی عمیقتر و بزرگتری میتونه بذاره.
میدونم اینجا یه سریهاتون کنکوری هستین، و درک میکنم که این روزها چقدر براتون سخته، چقدر خسته و چقدر تحت فشار و چقدر شبیه دوندهای هستین که کل مسیر خاکی و طولانیای رو که پیش روش گذاشتن دویده، کتونیهاش سوراخ شده و کف پاش تاول زده. چیز زیادی از این مسیر طاقتفرسا باقی نمونده. کسی که تا اینجای کار دویده دو قدم آخر رو هم میتونه بدوئه. یادتون نره که صافترین آسمونا بعد از طوفان خودشونو نشون میدن و یه هوای بارونی و خنک بعد اون مسیر خاکی منتظرتونه تا گرد و غباری که از زمین بلند شده و با عرق به پوست داغ و آفتاب سوختتون چسبیده رو بشوره و ببره.
چیزی که میخوام بگم، شاید خیلی شبیه حرفای تکراریای باشه که تا حالا از مشاورها، بزرگترها یا حتی دوستاتون شنیدین. ولی کنکور فقط یه مرحله از زندگیه. درسته مرحلهی بزرگ، سخت و تاثیرگذاریه. ولی تعیین کننده نیست. چیزهای خیلی بیشتری توی زندگی هستن که درهای جدیدی به روتون باز میکنن، اینطوری نیست که مسیر زندگیتون یه جایی تعیین بشه و تا آخر همونطوری پیش بره. مگه توی تمام این سالها، همه چیز اونطوری که تصور میکردین بوده؟ نه، نبوده. بعد از این هم نخواهد بود. چیزهایی در مورد هر آدمی وجود دارن که گاهی حتی خودشم شگفت زده میکنن. و سالهای پیش رو، قراره خیلی از این شگفتیها رو نشون تک تکمون بدن. برای همین ازتون میخوام به کنکور فقط به چشم یه مرحله از زندگیتون نگاه کنین، چون وقتی پشت سر بذاریدش، وقتی قدم به دنیای اون طرفش بذارین تازه برای اولین بار متوجه خیلی چیزا میشین.
نمیدونم تونستم منظورمو درست برسونم یا نه، ولی طبیعتا آدمی که به مدت سه سال پشت میز و بین انبوهی از کتابهای تست سخت و کسلکننده و البته قطور گیر افتاده، اصلا وقت نداره که به خودش فکر کنه. اصلا فرصتی پیش نمیاد تا بتونه بفهمه از پس چه کارهایی بر میاد. ولی بالاخره روزی میرسه که از پشت اون میز بلند شه و کتابهای تست رو بریزه دور. و اون روز دیگه وقت زانوی غم بغل گرفتن و ناامید بودن نیست، اون روز شروع یه مرحلهی جدیده.
امیدوارم تک تکتون موفق باشین و به چیزی برسین که براتون بهترین و مناسبترین بوده3>
+فراموش شدن توی جایی که تک تک جزئیاتشو با وضوح کامل یادته توسط افرادی که حتی صداشون توی ذهنته واقعا چیز عجیبیه. چهارشنبه که برای گرفتن مدارکم رفته بودم مدرسه، بعد از دیدن رزهای توی حیاط و درختهای کاجی که از حیاط ساختمون بغلی روی این دیوار خم شدن انگار دوباره وارد سالهای دبیرستانم شدم. حتی یه لحظه حس کردم فاطمه و هاله رو دیدم که دارن جلوی گلها عکس میگیرن. تا این حد آشنا. و قطعا درک میکنید اگه حسابی تو ذوقم خورده باشه وقتی دیدم توی اون مدرسه حتی یک نفر هم منو یادش نبود((= ... (حقیقتش من خیلی تو مدرسه همیشه تو نقطهی کور بودم. با اطمینان میتونم بگم حتی بعضی از همکلاسیام نمیدونستن وجود دارم. حتی یه بار تو جلسهی چهره به چهره یکی از معلمهام به مامانم گفته بود حتما منو پیش یه روانشناس ببره چون این حجم از منزوی بودن برای یه نوجوون اصلا طبیعی نیست. ولی انتظار داشتم حداقل یکی دو نفر از معلمها منو یادشون باشه... چون سال قبل مدرسهی ما خیلی کم قبولی داد. و من جز اون تعداد انگشت شمار بودم. بچ من آبروتونو حفظ کردم بعد شما فراموشم کردین:///)... آره. تازه مدارکم بهم ندادن گفتن تکمیل نیست. بیتربیتا.
+دیشب افتخار اینو داشتم که با یکی از فامیلهای دور و درازم -که میشه دختر عمهی مادربزرگم- دیداری کوتاه داشته باشم:))) این پیرزن اینقدر فنچول و کیوته که رسما میشه با یه دستمال گلدوزی شده پیچیدش و گذاشتش توی جیب. با یه لهجهی خاصی هم حرف میزد. توی همون چند دیقه اونقدر برای من و داداشم آرزوی سلامت و موفقیت کرد که اصلا نمیتونمTT...
+یه وقتایی به این فکر میکنم شخصیتی که یه آدم توی دنیای واقعی و مجازی از خودش نشون میده چقدر متفاوتن. و تصور این که کدومشون به خود واقعی اون آدم نزدیکتره، یا این که به جز اینها چندتا شخصیت متفاوت دیگه میتونه از خودش نشون بده، چقدرشون دروغن و چقدرشون واقعی، یه کوچولو ترسناکه. پنجشنبه برای اولین بار چندتا از دوستای جدید کیدو رو دیدم، و راستش زیاد مطمئن نبودم، فکر نمیکردم اصلا بهم خوش بگذره. توی گروه تلگرامشون بودم و باید بگم اون روزای اول عجیب رو اعصابم بودن:))) ولی توی واقعیت بچههای خوبی بودن، گنگشونم بالا بود. *تمساح*
+بیاین یه نگاهی به اون چالش نقشه کشی که قبل شروع 1401 نوشته بودم بندازیم.
مورد اول لیست کارهایی که باید امسال انجام میدادم با موفقیت تیک خورد^-^ الان دوتا تتو و پیرسینگ دارم~ (حقیقتا مامانم از وقتی دانشگاه میرم داره نهایت تلاششو میکنه که افق دیدشو گسترش بده و open mindتر باشه. و قابل تحسینه و میتونم بگم تا حد زیادی موفق بوده. با این وجود وقتی دید روی دوتا انگشتم تتو زدم خیلی خودشو کنترل کرد که از خونه پرتم نکنه بیرون:)))) )
مورد پنجم هم تا اینجا تیک خورده محسوب میشه... تو این سه ماهی که از چهارصد و یک گذشته در زمینهی کتاب خوندن خیلی خیلی فعالتر از سال قبل عمل کردم. و خب راضیم از خودم هرچند هنوز جای پیشرفت دارمTT
پینوشت: شما چه خبر؟<": امتحاناتتون تموم شدن؟ مال من حتی شروعم نشدنTT
پینوشت: میگم که... یه چندتا انیمه میشه پیشنهاد بدین؟<":
تمام روزهایی که برای درس خوندن یا هر کار دیگهای به سالن مطالعه میام، به این فکر میکنم که صحنهای که پنجرههای این اتاق در هر ساعتی از شبانه روز به نمایش میذارن، به قدری قشنگ هستن که برای واقعی بودن، زیادی شبیه نقاشیان. امشب بعد از این که الیسا بهم زنگ زد و ازم پرسید کجام، به این فکر کردم که اگر همین پنجرهها میله نداشتن و از طبقهی دوم پرت میشدم پایین، پشت ساختمون، یه جایی پشت دیوار و بین بوتهها و گلهای بومادران، و اگه همونجا از شدت خونریزی میمردم، چقدر طول میکشید تا پیدام کنن؟ اگر جمجمهی ترکیدهمو میدیدن، هنوز فکر میکردن که طیف رنگ قرمز خیلی بهم میاد؟
کوچیکتر که بودم، وقتی هنوز مدرسه میرفتم و کتاب "هدیههای آسمانی" داشتیم، همیشه وقتی درس در مورد معجزههای پیامبران بود تا حد زیادی شگفت زده میشدم. نه از این جهت که یه انسان تونست ماه رو نصف کنه یا از عصاش اژدها بسازه و کاری کنه از آسمون پیاز بباره. به خودم میگفتم اگر اونها برگزیدگان خدا هستن، پس طبیعیه که بتونن دریا رو نصف کنن یا به یه پرندهی گلی جون بدن. تعجبم، همیشه به خاطر واکنش قوم اون پیامبر بیچاره و کافران و بدخواهانشون بود. به خودم میگفتم چطوریه که این معجزهها رو میبینن و باز قبول نمیکنن؟ احمقن؟ اما برای احمق بودن حتما نیاز به انکار یه معجزه نیست که انکار هر چیز واضح و مبرهنی که با چشمات میبینی و از اعماق قلبت حس میکنی اما به هر دلیل کوفتیای نمیخوای قبولش کنی، کافیه. برای احمق بودن، لجباز بودن کافیه.
من به نبودنم خیلی فکر میکنم. چند روز قبل که برگشته بودم شهر خودم، شیرین بهم گفت در نبودم اتاق خیلی ساکتتر از همیشه بود و جای خالیم حس میشد. و اگه بخوام روراست باشم، وقتی ژیلا بهم پیام داد و گفت که دلش خیلی برام تنگ شده و ایموجی گریه گذاشت، خیلی تعجب کردم. و این فقط یه گوشه از بهونه گیریهام برای رد تمام احساسات افرادیه که برام ارزش قائلن. من با این کارم بهشون آسیب میزنم. ناراحتشون میکنم و با این کار حتی به خودمم کمکی نمیکنم. از دستشون فرار میکنم. نادیده میگیرمشون و صدای بلند توی مغزم مثل عقربک مدام بهم میگه که اونا دارن تظاهر میکنن. محض رضای خدا، آخه کی از تو خوشش میاد؟ و من توی خیالاتم زیاد میدیدم کسی رو که واقعا دوستم داشته باشه و به مدت چندین سال، تقریبا هر شب دعا کردم که اون شخص واقعی باشه، اما به هرحال باز هم نتونستم قبولش کنم.
چند وقت پیش، طی یه فرصت کوچیکی که برای صحبت با سنتاکو پیدا کردم، خیلی کوتاه به این موضوع اشاره کردم و واکنشش جوری بود که انگار ازش به جرم مصرف مواد مخدر شکایت شده. قبلا تمام سعیشو کرده بود که بهم بفهمونه دلایلی که باعث میشن نتونم دوستداشته شدن رو توی اعماق وجودم بپذیرم تا چه حد اشتباهن. و حرفهاش منطقی بودن. قابل قبول بودن. اما...
خیلی وقتها به این فکر میکنم، برای این که یه اتفاقی برای آدم بیفته، لازم نیست که حتما اون اتفاق بیفته. قطعا دیدگاه جامعی نیست، همیشه هم درست نیست، و از صحبت کردن مثل خود شاخپندارهایی که کتابهای خودیاری در مورد "با ذهنت قبول کن تا به واقعیت بپیونده" هم متنفرم چون موضوع خیلی پیچیدهتر از چیزیه که روی یه تیکه کاغذ بنویسی "من یه ویلا توی هاوایی میخوام" و روز بعدش ببینی پری دندون کلید ویلا رو گذاشته زیر بالشتت و برای یه پرواز مستقیم هم برات بلیت خریده. منظور من اینه، که وقتی کسی ادعا میکنه همهی آدما ازش متنفرن، لزوما همهی آدما ازش متنفر نیستن. فقط اون آدم توی ذهنش و با تمام وجودش اینو پذیرفته و حتی محبتهای بقیه رو هم سوءبرداشت میکنه.
من میدونم ذهنم چیز اشتباهی رو قبول کرده. در غیر این صورت چرا کسی باید خودشو برای تظاهر اینقدر خسته کنه؟ (مثل تمام وقتهایی که شیرین و الیسا در مورد جذابیتهای ظاهریم بهم گفتن...) اما وقتهایی هست که تمام این باورهای منفی، افسار گسیختهتر از همیشه تمام وجودم رو میگیرن، بدون این که کسی واقعا کاری کرده یا چیزی گفته باشه. مثل همین امشب که اومدم سالن مطالعه، و وقتی پگاه ازم رسید که داری میری درس بخونی؟ لپتاپم رو زیر بغلم زدم و گفتم آره. ولی در واقع میخواستم فرار کنم. برم توی یه اتاق خالی که هیچکسو نبینم و تا وقتی که خمیازه امونم نده تنها باشم. اما با این کارم به قدری مرجان رو نگران کردم که همه جا رو دنبالم گشت، حتی محوطهی پانسیونها. و وقتی پیدام کرد واقعا بغض کرده بود و صداش میلرزید.
پینوشت: ولی اگه علت مرگم شکستگی جمجمه باشه، خیلی دراماتیک میشه. پدربزرگ خدابیامرزمم همینجوری فوت شد.
پینوشت: امروز آدرس اینجا رو به الیسا دادم. الیسا اگه اینو میبینی سلاااام!
پینوشت: فقط منم که این مریضی رو دارم؟
دست به قلم شدن و چرت و پرت نوشتن قبلا اینقدر سخت نبود.
*آه عمیق و حسرت فراوان*
بِشنو ای آب، دلم محزون است.
حالِ خوش برای من افسون است.
پینوشت: یه نفر رو میشناسم که چند ساله مهاجرت کرده. میگفت هر چقدر فرار کنی و سعی کنی خودت رو نجات بدی، انگار آخرش تنها راه حل اینه که یه بار دیگه تو یه کشور دیگه متولد شی و هیچ ایدهای نداشته باشی "خاورمیانه" دقیقا یعنی چی؛ و روحتم خبر نداشته باشه که هنوز جایی توی این دنیا وجود داره که اسمش "ایران" باشه.
پینوشت: این شعر خیلی قدیمیه. لطفا نپرسین از کجا اومده که داستانش خیلی طولانیه.
ببر تا که فراموشم شود آهسته آهسته،
همین اندک دلِ خسته،
مرا پشت دری بسته،
تمامم کن.
مرا در اوج ویرانی، خرابم کن.
تمامم کن،
تمامی تا تمام این جهانِ بینهایت.
نمیخواهم نه تو،
نه این دل و نه این جهان بیلیاقت.
نِفیلی عزیزم.
درسته که نمیشه همیشه با خودخواهی زندگی کرد ولی دائما رعایت حال بقیه رو کردن باعث میشه نتونم قشنگیهای زندگی رو ببینم. یه وقتهایی پیش خودم فکر میکنم یعنی خدا دقیقا با چه هدفی منو اینجا گذاشته؟ و اصلا برای همینه که با دیدن چیزای شاد و قشنگ بیشتر از چیزای غمگین اشک میریزم چون انگار یه سری چیزها هستن که قرار نیست هیچوقت برای من محقق بشن و عموما به قدری ساده هستن که نمیفهمم اصلا چرا باید محدودیت باشن.
از این که افکارم حول "اگر"ها بچرخن متنفرم. مامانم همیشه میگفت "درختِ اگر رو کاشتن، رشد نکرد." یه وقتهایی هم میگفت "میوه نداد." من واقعا سعی میکنم با این شرایط کنار بیام و نق نق نکنم و غر نزنم ولی همیشه موفق نمیشم. یه زمانی توی اون روزهای قدیم بود که شونه خالی کردن از مسئولیت اتفاقی که افتاده تا حد زیادی تسکینم میداد اما الان از این که بدونم "فلان موقعیت" به برکت وجود یه آدم دیگست حتی بیشتر کفری میشم. چون انگار بهم میگه من فقط یه وجود منفعلم که عملا هیچ کنترلی نداره.
خیلی وقتها سعی میکنم آدم خوبی باشم، و بله من انتقادهای زیادی میشنوم. غالبا سر این که چقدر بیاعصابم و جلوی همه چیز جبهه میگیرم. همین دیشب یکی از همکلاسیهام -که به طرز اعجاب انگیزی رو اعصابمه- بهم گفت که چقدر ترسناکم. چرا و چطورش مهم نیست؛ خودم به این مسئله آگاهم و صرف نظر از مواردی که زیاده روی میکنم، مشکلی توی این رفتارم نمیبینم چون تمام دفعاتی که ذرهای به نرمی برخورد کردم با پشیمونی مواجه شدم. درست فهمیدی، من یکی از همونهایی هستم که هیچوقت "از خود گذشتگی" رو درک نکرد.
بیشتر وقتها انگار واقعا جای اشتباهی قرار دارم. رفتن و نرفتن هیچکدوم به نظر درست نمیرسن. گاهی اوقات حس میکنم شاید گربههای توی خیابون بهتر از آدمهای اطرافم متوجه حرفهام میشن و احساسمو درک میکنن. (جالبه چون فقط وقتی اعصاب ندارم اجازه میدن بهشون دست بزنم.) حتی اگه با یه زبون مندرآوردی باهاشون حرف بزنم یا "نِکو-سان" صداشون کنم. برای همینه که حتی وقتی دستهامو چنگ میزنن یا ناخنهای تیزشون به آستینم گیر میکنه و غرش میکنن نه ناراحت میشم و نه دردی احساس میکنم و فقط به زخمی که ازش خون بیرون میزنه زل میزنم و جواب کسی رو نمیدم.
من عمیقا نیاز دارم که به آدمهای دیگه احتیاج نداشته باشم، نه تا وقتی که هیچوقتِ هیچوقت نفهمیدن دقیقا چی آزارم میده و با این حال اسمهای عجیب غریبی روی خودشون گذاشتن. دوست؟ خانواده؟ متاسفم ولی خیلیاشون حتی رنگ مورد علاقمم نمیدونن. من از درک نشدن خسته شدم. از شنیدن "درکت میکنم" و "میفهمم"های الکیای که عین نقل و نبات افتاده تو دهن همشون خسته شدم. از این که فکر میکنن آیهی یاس سر دادنشون باعث میشه به زندگی خودم حس بهتری داشته باشم خسته شدم. از این که تحمل رفتار متقابل رو ندارن و آخرش من میشم اون دختر بیاعصابی که با کسی حرف نمیزنه و فقط میخواد دعوا کنه بینهایت بیزارم.
نِفیلی دوست داشتنیم... پیدا کردن کسی که آدم خوبی باشه و باهاش واقعا کنار بیای واقعا کار حضرت فیل و تا حد زیادی شانسیه. من فکر میکردم اگر موفق بشم و پیداشون کنم همه چیز درست میشه ولی واقعیت اینه که حتی اون آدمها هم تاریخ انقضا دارن. به خاطر این که عوض میشن و تغییر میکنن و همیشه اون آدم عزیز و دوست داشتنی باقی نمیمونن. هرچقدر هم که خوب باشن، انگار فقط از دور قشنگن. فقط تو یه محدودهای به دل مینشینن. و وقتی نزدیکتر میری، تازه میفهمی که به هیچ عنوان مکمل پستی بلندی استانداردهات نیستن و خیلی وقتا باعث میشه دیگه نتونی مثل قبل بهشون نگاه کنی. این قضیه حتی در مورد خودمم صادقه. منم فقط از دور قشنگم. البته، "اگر" اصلا قشنگ باشم.
به هرحال... باید درس بخونم. ممنون که به حرفهام گوش کردی.
مگنولیای تو 3>
ولی ساعتها واقعا موجودات غمگینی هستن.
تمام طول روز بدون وقفه، ثانیه به ثانیه باید کارشونو بدون حتی لحظهای غفلت به درستترین شکل ممکن انجام بدن تا بالاخره یه نفر نگاهشون کنه.
پینوشت: این روزها پر از اتفاقات جدیدیان که بعضیاشون ستاره باران و بعضیاشون استفراغ برانگیزن.
پینوشت: طالع امروزم گفته که مسیر پیش روم پر از چاله چولهـست و باید آهسته و پیوسته ازش عبور کنم تا سرافراز بشم. و این که اگه واقعا تلاش کنم رویاهای دست نیافتنیم هم به واقعیت میپیوندن. ای کاش یکی بود اونجوری که به مرجان خانوم روحیه دادم که بره باشگاه، یه تیکه کاغذ که با ماژیک قهوهای روش نوشته "روحیه" به سردرِ تالار ورودی قلبم میچسبوند که اینقدر برای انجام بعضی کارا گشاد نباشم.
پینوشت: شما اون گربههه که جلوی میوه فروشی تز میده رو نمیشناسید. ولی اون دیروز بالاخره بعد از دو ماه التماس اجازه داد بهش دست بزنم و کلی سر و گردنشو بخارونم. البته اونقدر خودشو بهم مالید که کل هودی و دستکشهام پشمالو شده بودن.
POV: شما از معتقدان سرسخت استقلالِ بعد از هجده سالگی هستید. یکشنبهی زیبا و ابری خود را چگونه میگذرانید؟
سیکل کوری و آنزیمهایی که فقط مخصوص مسیر گلوکونئوژنز هستن رو یک بار دیگه با خودت مرور میکنی. یک بار دیگه ساعت رو چک میکنی و درست مثل آقای شگفتانگیز به خودت میگی:«هممم. خوبه وقت داریم.» به هوای ابری نگاه میکنی، ماسک مویی که تازه خریدی رو بر میداری و یه بار دیگه بوی قوی رزماری رو از روی موهات به داخل ریههات میکشی. سریع دوش میگیری، سریع سشوار میکشی و سریعتر لاک میزنی. اون بافت یقهاسکی رو از زیر یه بلوز طوسی میپوشی و توی شلوار سبزی که پاچههای خیلی کوتاهی داره فرو میکنی. وقتی داری وسایلتو داخل یه کیف پارچهای میچپونی متوجه میشی بارون نم نم شروع به باریدن کرده. یه چتر شکسته هم بر میداری و درست وقتی که مامان توی خواب هفت آسمونه، آروم در رو میبندی و به خاطر نمور بودن موهات، جریان هوا رو روی پوست سرت حس میکنی. کلاه سویشرتتو روی سرت میکشی و به تندی راه میافتی و وقتی کامل از خونه دور شدی، تازه میفهمی که ساعت مچی نداری. شونههاتو بالا میندازی و دنبال اتوبوس میدوی. نگه میداره. سوار میشی. نفس نفس میزنی. خانمی که کنارت نشسته با لهجهی عجیبی حرف میزنه و تو خدا رو شکر میکنی که عینک نزدی چون ترکیبش با ماسک و بارون یعنی فاجعه. وقتی به کتابفروشی میرسی و تقریبا تمام سرمایهای که داشتی رو خرج میکنی، توی دلت میگی:«هیچ چیز نمیتونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و با ذوق وارد همون جایی میشی که قبلا دوست دوران دبیرستانت ازش گردنبند پروانهای خریده بود. دنبال گوشواره برای سوراخ جدید گوشهات میگردی اما چیزی چشمتو نمیگیره. ناگهان احساس نامرئی بودن میکنی. عرق کردی و انگار یه ابر خاکستری داره قلبت رو مچاله میکنه. خانم فروشنده رو میبینی که به دخترای دیگهای که وارد مغازهی لاکچریـش شدن خوش آمد میگه و ازشون میپرسه کمک لازم دارن یا نه. یادت میافته که دفعهی قبلی که لباس قشنگتری پوشیده بودی چقدر تحویلت گرفته بودن. پوزخند میزنی و تقریبا مطمئن میشی که آقای فروشنده داره با مشتری خانمی که کیف گرون قیمتی دستش گرفته و موهای بلند و طلایی داره لاس میزنه. حالت به هم خورده. انگار هوا سنگین و اتمسفر لحظه لحظه داره غیرقابل تنفستر میشه. کتابی که با دست چپ بغل کردی رو محکم روی قفسهی سینهـت فشار میدی تا شاید تپش قلبت کمتر شه؛ و تقریبا با صدای بلند میگی که چه گوشوارههای مزخرفی دارن. خارج میشی. یادت میافته که برنامه داشتی چیز دیگهای -که اسمشو نمیدونی- هم بخری پس از پلهها بالا میری هرچند که رفتار این فروشندهها به مراتب بدتر از قبلیهاست. و تعجب میکنی از این که خانمی که مسئول کارت کشیدنه، یهو میاد و جلوتو به بهونهی مرتب کردن دستمال گردنها میگیره. پیش خودت میگی:«چرا این آدمها اینقدر مزخرفن؟» و بیرون میری. به دوناتها و چراغهایی که روشن شدن نگاه میکنی و اجازه میدی بارون ذهنت رو بشوره و به خودت یادآوری میکنی:«هیچ چیز نمیتونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و بعد مستقیم به خونهی مادربزرگ میری و یه گپ گوتاه باهاش میزنی. و وقتی به خونهی خودتون بر میگردی، هنوز کفشهاتو (در واقع، کفشهای برادرتو) در نیاوردی که بابا غر زدن رو شروع میکنه که چرا اینقدر دیر بیرون رفتی. تقریبا مطمئنی که مامان بهش گفته چون وقتی بابا کوتاه میاد، مامان ادامه میده و به لباسهات گیر میده. کتابها رو روی میز میذاری، در اتاقتو میبندی، از داخل فلاکس چای میخوری و زمزمه میکنی:«هیچ چیز نمیتونه خوشحالی امروزمو خراب کنه.» هنوز داره بارون میباره. نم نم. ریز ریز. اونقدر لطیف که انگار فقط رطوبت هواست. اما زمین رو خیس میکنه. و برگها رو خوشحال.
پینوشت: راست میگن مامان باباها هیچوقت قبول نمیکنن بچهشون دیگه بزرگ شده.
پینوشت: ولی اون روز واقعا روز خوبی بود، چون اجازه ندادم هیچ چیز خرابش کنهD:
پینوشت: پگاه یه بار بهم گفت "چرا موهاتو هرجوری که میبندی بهت میاد؟" و من هنوووز که هنوزه بابت اون حرفش سافتمTT
پینوشت: من فکر میکردم بیوشیمی مقدماتی خیلی سخته تا وقتی که با متابولیسم آشنا شدم<:
گاهی وقتها با ماهیچههام عمیقا احساس همدردی میکنم.
بله یه چنین حسی. از دور نگاه کنی، بدونی مشکل چیه، امکانات اولیه رو هم داشته باشی، ولی نهایتا به این که فقط از دور به فلاکتها نگاه کنی و شونههاتو بالا بندازی و با ذکر "به من هیچ ربطی نداره." صحنه رو ترک کنی و سوزن نخ کنی محکوم باشی. فقط به خاطر این که یه گلوکز 6-فسفاتاز کوفتی نداری.
پینوشت: کلی نوشتم و پاک کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که حوصله ندارم بیشتر توضیح بدم و در ثانی، "به من هیچ ربطی نداره.". اگر هم نکتهی ماجرا رو نگرفتین خوشا به سعادتتون. حتما ماهیچه نیستین.
پینوشت: جدا از بعد فلسفی ماجرا، (اوهوع) فکر کنم اگه یه روز مستقل بشم، یه روز توی حدودای سن 30 سالگی، در حالی که از شدت گرسنگی نقش زمین شدم و جنازهـم داره وسط اتاق میگنده پیدام کنن.
پینوشت: آقا... تصور کنین... آوای 30 ساله((((= ...
پینوشت: یه قالب جدید ساختم. علیرغم این که کیدو گفت خوب شده هنوز دلم نمیاد عوضش کنمTT
پینوشت: یه چیز دیگه، یکی از هماتاقیام اعتراف کرد اوایل که همو دیده بودیم توی یه بازهی حدودا سه هفتهای مطمئن بوده لزبینم(((= ...
بعدا نوشت: کامنتا رو ببندم؟... پیف. بستمشون.