~Akuma no ko - Higuchi Ai~
بابت سرنوشتی که باهاش زاده شدیم، ناراحت نباش.
چون ما همگی آزاد هستیم.
من نمیخوام فقط زنده باشم.
- Maglonya ~♡
- چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱
~Akuma no ko - Higuchi Ai~
بابت سرنوشتی که باهاش زاده شدیم، ناراحت نباش.
چون ما همگی آزاد هستیم.
من نمیخوام فقط زنده باشم.
الان تقریباً 9 ماه از اون شب میگذره، ولی همچنان همه چیز کامل و دقیق و واضح جلوی چشممه. اونقدر نزدیکه که انگار همین چند لحظه پیش بود، اونقدر نزدیک که انگار اگه دستم رو دراز کنم میتونم بگیرمش، توی مشتم فشارش بدم و جوری محکم بچلونمش که تمام اشکهایی که ریختم، قطره قطره ازش پایین بچکه. اگر بهت بگم، باور نمیکنی نه؟ اگر بگم اونقدر گریه کرده بودم که میتونستی اشکهام رو بنوشی، از شوریش صورتت رو در هم بکشی و بعد حتی تشنهتر بشی، باور نمیکنی، مگه نه؟
راستش رو بگم؟
روز آخر آبان ماه، دقیقاً مثل روز آخر بهمن ماه بود. توی خونه بودم و با این که سردم بود، صورتم از گریه میسوخت و انگشتهام حس نداشتن. یه شلوارک تابستونی پوشیده بودم با جورابهای بلند حولهای با طرح خرس قطبی. زیر پتو خزیده بودم و گریه میکردم. دوباره گریه میکردم. از ته دلم گریه میکردم. این بار دیگه نه به خاطر هورمون بود و نه قاعدگی و سندرم پیش از قاعدگی. من فقط دلتنگ بودم عزیزم، اونقدر دلتنگ که یه سوراخ توی قلبم باز شده بود، درد میکرد و سوز و سرما داخلش میپیچید.
شیرین توی پیامش ازم پرسید «چی شده؟» اشک میریختم و بهش میگفتم چقدر دلم برات تنگ شده. برام پیام صوتی میفرستاد و میگفت «اشکال نداره.»
ولی اشکال داشت. شاید هم نداشت؟ نمیدونم. نمیتونستم تشخیص بدم، هیچی حس نمیکردم، به هیچ چیز فکر نمیکردم جز این که منتظر بودم دوباره ببینمت، دوباره باهات حرف بزنم، دوباره بهم بگی «یزید» «ایول» «شاهکار»، دوباره آهنگهایی رو برام بفرستی که خودم هیچوقت انتخابشون نمیکنم، دوباره دوباره دوباره...
ولی تو نبودی و نمیخواستی و به این زودیها هم قرار نبود بیای. خیلی دور بودی. اونقدر دور که نمیتونستم ببینمت، اونقدر دور که صدات دیگه تو ذهنم نمیموند، اونقدر دور که آروم آروم جزئیات صورتت از خاطرم پاک میشد و یادم نمیاومد آخرین باری که دیده بودمت چه لباسی تنت بود. اونقدر دور بودی که حتی آسمون هم خندهش میگرفت.
به شیرین میگفتم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. دلش برام میسوخت و تلاشش رو میکرد، راه حلهایی بهم میداد که هرکدوم از قبلی احمقانهتر بودن.
هیچکدوم رو نمیخواستم. من فقط تو رو میخواستم؛ که بیای و باهام حرف بزنی. ایموجیهای نامربوط بذاری و قد کوتاه بودنم رو مسخره کنی. آروم آروم جدی بشی و در مورد دیدگاههای مختلفی که به زندگی داری صحبت کنی. در مورد این که زنده بودن ارزشش رو داره؟ این همه تنها بودن واقعاً ارزشش رو داره؟ بعضی وقتها میگفتی آره، بعضی وقتها نه، بعضی وقتها هم نظری نداشتی. بعدش دوباره شوخیهای مسخره میکردی. در مورد فیلم و سریال یا یه همچین چیزی حرف میزدی.
دلم برای همهشون تنگ شده بود. برای همین وقتی ازم پرسیدی «من واست آدم جالبی به نظر میرسم؟» گفتم «تا حالا... کسی رو ندیده بودم این مدلی باشه.» چون آخه فکر کرده بودم منم یه عروسدریایی 52 هرتزیام. انگار هیچوقت قرار نبود کسی صدای منو بشنوه.
اون روز من الگوی لباسم رو کشیده بودم و برش زده بودم. باید میدوختم و تمومش میکردم، بعدش باید چرخ خیاطی رو جمع میکردم و گِل سرامیک رو میآوردم و دونه دونه ماگ و فنجون درست میکردم. باید سرم گرم کار و پادکست جنایی و کمردرد و لاک سر پریدهم میشد. باید از فکر کردن بهت دست بر میداشتم.
ولی تو شنیدی. جواب دادی. مثل همیشه مثل احمقها حرف میزدی ولی هنوز بامزه بودی.
انگار یکی یه پتوی سنگین و گرم و پشمی روم انداخته بود. انگار نور ضعیف آفتاب پاییزی گونههام رو میبوسید. انگار جلوی بخاری مادربزرگ نشسته بودم و نارنگی میخوردم. انگار توی هوای برفی لبوی داغ میخوردم. انگار قلبم دوباره گرم شده بود. دوباره داشت میتپید.
دستهام دیگه سرد نبودن. گونههام داغ بودن و میسوختن و گزگز میکردن. ولی این بار به خاطر گریه نبود. به خاطر تو بود.
پینوشت: میشه یه بار دیگه منو گریه نندازی؟ خواهش میکنم. اشکهایی که به خاطر تو شروع میشن، انگار هیچوقت قرار نیست تموم بشن.
بابا بهم میگه یه ماژیک سیاه بهم بده ولی جز اونی که نمینویسه چیزی پیدا نمیکنم. از خودم میپرسم آخرین باری که ازشون استفاده کردم کی بود؟ دیروز یا سال قبل؟ اونقدر استفاده کردم که تموم شدن یا اونقدر استفاده نکردم که خشک شدن؟ نمیدونم. یادم نمیاد. به بابا میگم برای خودش یه ماژیک سیاه بخره.
وقتی برگشتم، به اطرافم نگاه میکنم. انگار توی موزهام. انگار زمان سالهاست که وایستاده. من هم وایستادم. حتی اگر خط چشم بنفش بکشم و روی گونههام اکلیل بزنم.
روی میز هنوز یه سطل آشغال پلاستیکی کوچولو هست، با چندتا لیوان پر از قلموهای مامان و خودکارهای ژلهای و راپیدهای نمدی و رواننویسهای رنگی؛ ماژیکهای اکلیلی و هایلایترهای دوطرفهی پاستیلی. هیچکدونم نمینویسن. هیچکدوم دیگه به درد نمیخورن. فایده ندارن و فقط برای زیباییان. برای دیدن. درست مثل یه موزه.
اونقدر بهشون نور آفتاب خورده که رنگشون عوض شده. قرمز تبدیل به نارنجی شده و نارنجی هم... زرد. زرد رنگ پریده. زردی که از اومدن پاییز میترسه و پشت کلروفیل قابم میشه.
پاککن ژلهای قرمز و هلویی هنوز اونجاست. گرد و قلمبه شده، اندازهی یه فندق. ولی هنوز اونجاست. چهار ساله که اونجاست. باعث میشه از خودم بپرسم توی این مدت یعنی اونقدر اشتباه نکردم که لازم باشه پاکشون کنم؟ یا اونقدر ننوشتم که اشتباه کنم؟ یا نکنه اصلا اشتباهها رو به حال خودشون رها کردم؟ نمیدونم. یادم نمیاد.
پس چرا اون پاککن هنوز اونجاست؟ چرا تموم نشده؟ چرا گم نشده؟ نمیدونم نمیدونم نمیدونم.
خوب که نگاه میکنم میبینم همه چیز هنوز مثل قبله، ولی در واقع نیست. الان به جای کتاب تست زیست شناسی، چرخ خیاطی ژاپنی روی میزه؛ و زمین به جای این که پر شده باشه از خردههای سیاه شدهی پاککن، یه لایه خاک سرامیک روش نشسته. آدنیوم قد کشیده و بزرگ شده، ولی آفت زده و نمیتونه گل بده. آفتهای سفید و کوچیک و چسبونکی.
راستش وقتی اون آدنیوم رو خریدم هنوز راهنمایی بودم. اون زمان فکر میکردم یه جور بونسای باشه. خیلی کوچیک بود. اندازهی یه انگشت با کلی برگ، شبیه برگهای زیتون. توی یه گلدون صورتی کاشتمش. دلم میخواست بزرگ شدنش رو ببینم. خب دیدم. الان هم قد من شده. خیلی بزرگ شده. یه عالمه شاخه داره با گلهای بزرگ و قرمز. قرمز مثل نخ سرنوشت.
ولی گلهاش دیگه باز نمیشن. آفت زدن. آفتهای سفید و کوچیک و چسبونکی که با هیچ آفتکشی نمیمیرن.
بعضی وقتها با آدنیوم حرف میزنم. بهش میگم تمام گلهایی که تا حالا داده رو خشک کردم و لای کتابهام گذاشتم. کتابهای بزرگ و سنگینم. بر باد رفتهی قدیمیای که عمو بهم داد، فرهنگ لغتی که جایزهی پرسش مهر بود. دایرهالمعارف حیوانات، شاهنامه و حتی دیوان حافظ. احتمالا چندتا هم لا به لای مجموعهی شکسپیر و زندگینامهی ونگوگ.
آدنیوم جواب نمیده. آدنیوم خیلی وقته که باهام حرف نمیزنه.
از حرف زدن باهاش خسته میشم. حوصله ندارم برگهای خاک گرفتهش رو تمیز کنم. یادم میافته که گلدون سفالی صورتی رو شکوند و حتی بیشتر هم ازش دلخور میشم.
کم کم تصمیم میگیرم همه چیز رو بذارم کنار. با خودم فکر میکنم شاید لازم باشه زمان به حرکت بیفته. شاید دیگه وقتشه در این موزه رو تخته کنم. رواننویسهای جدید بخرم و ورقهای کلاسور جدید. شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتن تا جایی که مچ دستم درد بگیره، بعد بهش پماد بزنم و مچ بند ببندم و دوباره بنویسم و بنویسم و بنویسم.
مامان وقتی میفهمه میگه «لعنت بهت.»
اشکالی نداره. درکش میکنم. میدونم چرا این حرف رو میزنه ولی به هرحال عصبانی میشم. عصبانی و دل شکسته. تند تند حرف میزنم و صدام بلندتر میشه شاید دارم داد میزنم ولی بعد کلمات رو گم میکنم. یه قلپ آب انار میخورم و از سردیش موهای تنم سیخ میشه. مامان میگه منظوری نداشته و فقط مطمئن شده که بچهی خودشم. میدونم که کاملاً هم منظور داشته ولی خب چه اهمیتی داره دیگه. شاید مامان نمیدونه که چقدر دارم میجنگم. اصلاٌ با چی دارم میجنگم. فکر میکنه هنوز توی دستشویی دنبال تمساح میگردم ولی بین خودمون بمونه، اونقدر پریشونم که یادم میره برای درست کردن نیمرو، به جز تخممرغ باید روغن و نمک هم توی ماهیتابه بریزم.
شیرین بهم میگه خیلی وحشیانه ترکی حرف میزنم.
حالا دیگه قبل طلوع خورشید بیدار میشم ولی تا وقتی که شعلههای نور بدرخشن توی تخت وول میخورم. بعدش نوبت نوشیدنی سبز میرسه و خوردن جوجه کباب برای صبحونه، با سه لیوان چای خیلی خیلی کمرنگ و دارچین زیاد. گاهی هم دو حبه عناب.
یه ذره کم سن و سال به نظر میرسم؛ گاهی اوقات مردم فکر میکنن در مورد سال تولدم دروغ گفتم. راستش، یه بار این کار رو کردم. زیاد مهم نبود. چون مهم «من» بودم نه سال تولدم. اونقدر مهم بودم که دخترهای مدرسهای بهم گفتن دوستم دارن. و من تمام مسیر برگشت رو داشتم پرواز میکردم و نه فقط به گربهها، حتی به سگها هم سلام میکردم.
در هر صورت چه فرقی میکنه. تا ابد قرار نیست توی موزه زندگی کنم. یه روزی بیرون میرم و کارهای جدید میکنم، در حالی که هنوز کم سن و سال به نظر میرسم، و بالاخره میتونم جادو کنم.
نابی عزیزم.
ناراحتم از این که دارم این نامه رو مینویسم. چون هیچوقت نه دلم میخواست و نه در مخیلهم میگنجید که روزی به این مرحله برسم و برای چنین حرفهایی مخاطب قرارت بدم. اما اگر منو شناخته باشی، مطمئنم که میدونی نمیتونم هیچوقت به چیزی که «معنا»شو برای من از دست داده، مثل قبل نگاه کنم و اهمیت بدم.
من مثل تو نیستم، من اونقدر نایس نیستم و نمیتونم همیشه بخندم. میخوام متاسف باشم بابت اتفاقی که افتاده اما حتی نمیدونم برای کدوم قسمت باید معذرت بخوام و معذرت بشنوم و یا حتی افسوس بخورم. میدونی به قول یه نفر هیچوقت فکر نمیکردم همچین «پلات توییست»ای هیچوقت برای من و تو رخ بده. ولی رخ داده. مدت زیادیه که رخ داده. ولی خب دیگه چیکارش میتونم کنم؟ چی رو میتونم عوض کنم؟ سعی کردم همه چیز رو با چنگ و دندون نگه دارم، مدتها نشانهها رو نادیده گرفتم و حتی از به زبون آوردن چیزهایی که میدیدم و حس میکردم وحشت داشتم. چون نمیتونستم قبول کنم که تموم شده.
اما بعد هرچی میگذشت همه چیز توی ذهنم واضحتر و واضحتر میشد و تو برعکس، محوتر و محوتر میشدی. دیگه فراموش میکردم بهت فکر کنم، فراموش میکردم باهات حرف بزنم و حتی، فراموش میکردم باید بهت اهمیت بدم. شاید توی این نقطه بود که بالاخره اون «معنا»ای که برام داشتی گم شد و دیگه هیچوقت پیدا نشد. بعد از اون انگار همه چیز یه نمایش مسخره بود. تظاهر تظاهر تظاهر. در صورتی که هر جفتمون بازیگرهای افتضاحی هستیم.
و اوه عزیزم، نگاهت. اون حسی که توی چشمته وقتی نگاهم میکنی. میتونم بخونمش میتونم بشنومش و میتونم حتی مزه مزهش کنم. نگاهت باعث میشه وقتی به عقب برمیگردم حتی ناراحت باشم بابت نقطهای که توش قرار داریم. باعث میشه متوجه بشم اونقدر میشناسمت که معنی نگاه و لحن صدا و حتی ایموجیهای ته پیامهاتو بفهمم، ولی همزمان حتی اونقدری نشناختمت که بدونم «من» چه «معنا»ای برات دارم یا داشتم.
عزیزم فکر کردن بهش دیوونهم میکنه چون تو همزمان که خیلی دوستداشتنی هستی، دروغگو هم هستی. دروغگوی کوچولوی شیرین من؛ به من چقدر دروغ گفتی؟ با من چقدر صادق بودی؟ نمیتونم بهفهمم عسلم واقعاً نمیتونم تشخیص بدم چون همونطور که گفتم، نتونستم خوب و درست بشناسمت.
ولی خب دیگه دست و پا زدن فایده نداره. من هم بالاخره تصمیم گرفتم کنار بکشم همونطور که تو خیلی وقت پیش کنار کشیدی.
حالا دیگه هیچی برام معنا نداره. حتی برچسبهای پاندایی.
کاهوکو پدربزرگی داشت که همهی کارهاشو «فردا» انجام میداد. فردایی که هیچوقت نمیاومد، فردایی که همیشه «فردا» بود و نه امروز. انگار کوچیکترین و کم اهمیتترین چیزها مثل «مربای فردا»ی آلیس در سرزمین عجایب بودن. البته اگه درست گفته باشم.
خب، پریروز به قدری عصبانی و ناراحت بودم که تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم. همینقدر سریع و انتحاری. و اونقدر بدعنق و بداخلاق شده بودم که مامان حتی نتونست مخالفت کنه و بابت این که قدر موهای صافم (که البته به خاطر کماشتهایی عصبی و احتمالاً سوتغذیه شدیداً ریختن) رو نمیدونم، دعوا راه بندازه.
اولش سبک بودم، ولی بعد پشیمون شدم. احساس کردم از همیشه بچهتر به نظر میرسم. تقریباً هیچکس باور نمیکنه بچه مدرسهای نباشم. ولی خب مهم نیست. صبح امروز که از خواب بیدار شدم و از ته موندههای تینت قرمزم به لبم مالیدم، حس کردم خیلی هم زشت نشدم. خب. من این شکلیام به هرحال. لاغر و قد کوتاه، انگار 14 سالمه.
نکته اینجاست که... خب، شنیدید میگن نجات دهنده توی آینهست؟ من توی آینه یه آدم ناامید و بیعرضه و شاید کمی تا حدودی افسرده میبینم. گفتم «مربای فردای آلیس در سرزمین عجایب». من توی آینه آدمی رو میبینم که همیشه «فردا» میخواد مربا بخوره. چون امروز هوا مناسب مربا خوردن نیست، خورشید خیلی زیاد نور میده، ابرها شبیه کاغذ دیواری اتاق اندی نیستن، لباس قرمز چهارخونهم دوخته نشده، چتریهام فر خورده، پوست کنار ناخنم کنده شده، روی لپم یه جوش زیرپوستی داره ظاهر میشه، شکمم میخاره، آهنگی که دوست ندارم افتاده تو مغزم، اوه تازه نتونستم پنج صبح بیدار شم، توی حسابم پول نیست، منشی آموزشگاه بهم زنگ نزده، گل سرامیکم تموم شده، نقاشیای که دیروز کشیدم خوشگل نبود، سامورایی بلاکم کرده، این هفته ژاپنی نخوندم، پاورپوینت سمینار ناقصه، کفشهایی که میخواستم بخرم خیلی گرون بودن و کتابی که باید هفتهی قبل خوندنش تموم میشد هنوز نصف نشده. تازه لباسم رو هم دوس ندارم.
تمام این بهونهها فقط برای... خوردن یه مربا؟
امیدوارم متوجه منظورم بشید. خیلی وقته که انگار شور زندگی ندارم. هیجان ندارم. هیچی برام الهام بخش نیست. هیچی خوشحالم نمیکنه. هیچی رو دوست ندارم. جذب هیچ کتابی نمیشم. نمیتونم اونقدر جذب فیلم یا سریال یا انیمهای بشم که تمومش کنم و تا آخر ببینمش. آهنگ جدید دانلود کردن معنی نمیده. از درس خوندن لذت نمیبرم. حتی هایلایتر پاستیلی هم چشمهامو برق نمیندازه.
انگار هیچی دیگه اونقدر جالب نیست که به خاطرش گوشیمو بذارم کنار و از تختم بلند شم و چهار قطره کلروفیل توی آب بریزم و ناشتا بخورم.
انگار حتی خودم هم اونقدر جالب نیستم که بخوام ورزش کنم یا به خودم نگاه کنم یا حتی غذا بخورم. (اوه البته احساس میکنم بعد از یک هفتهی پرتکاپو توی بیمارستان، الان اشتهام بهتر شده ولی خب.)
میخوام بگم شاید وقتی توی آینه خودم رو میبینم، احساس کنم شبیه 14 سالهها شدم، ولی وقتی دقیقتر به خودم نگاه میکنم، میبینم اون تو یه پیرمرد نشسته. پدربزرگ کاهوکو.
پینوشت: صورتم که با این وضع جوش به دوران راهنمایی برگشته. لطفاً روحیهمو هم برگردونید چون واقعاً دلم اشتیاق و هیجان میخواد. یه جرقه برای شروع. جرقهای که خاموش نشه. جرقهای که از درون خودم باشه.
زندگی همینه.
در حالی که داری به پهنای صورتت اشک میریزی، برای دوستت ایموجی خنده میفرستی. وقتی کسی به ذهنش میرسه که بپرسه چی شده، حتی حوصلهی توضیح دادن نداری. و در حالی که دستمال کاغذی خیس از اشک رو فرو کردی توی دماغت، آرزو میکنی که تا فردا صبح مرده باشی.
سامورایی یه بار بهم گفت ای کاش اونقدری عقل تو سرش نبود که بتونه درد بکشه. اون موقع من بهش گفتم درد کشیدن زیباست. نمیدونم حق با کدوممون بود، ولی یه وقتهایی از ته دلم آرزو میکنم کاش این شکلی نبودم. کاش «من» اینقدر ناامیدکننده نبود. اینقدر سست نبود. اینقدر سخت نبود.
پینوشت: دلم برای سامورایی تنگ شده. هر چی هم که بشه، باز هم دلم براش تنگ میشه.
پینوشت: «من» نبودن چه حسی داره؟ اینقدر ناامید و سردرگم و کله شق و غیرقابل درک با اشکهای دم مشک نبودن چه حسی داره؟
پینوشت: همه چیز همیشه دور بوده. نمیدونم من کند بودم یا اونا تند، ولی به هرحال هیچوقت نرسیدم. همیشه درحال نفس نفس زدن بودم.
سناریوهایی وجود دارن که انگار فقط و فقط برای یه نمایش عروسکی نوشته شدن. برای چندتا عروسک کوچولوی مفصلی که داخل یه جعبه تکون میخورن، جعبهای که نمیتونی بری داخلش؛ نمیتونی جزئی از داستانش باشی. فقط باید ازش فاصله بگیری، نگاهش کنی، از داستانش لذت ببری، سرگرم بشی، برای دیدنش پول بدی و وقتی که تموم شد، بلند شی و دامنت رو بتکونی و راهت رو بکشی و بری و شاید دیگه هیچوقت برای دیدن یه نمایش تکراری به اونجا برنگردی.
شاید وقتی رسیدی خونه، وقتی شب شد، وقتی لباس خوابت رو پوشیدی و دندونهاتو مسواک زدی و به اهل اتاق «شب به خیر» گفتی و خزیدی زیر پتو، دوباره به اون سناریو فکر کنی. به تک تک دیالوگهاش، به جملههاش، به لحن بیانش و همه چیزش. حتی جزئیات لباس و صورت عروسکها. بعد آروم آروم فکر کنی اگر من هم یه عروسک باشم چی؟ اگر بتونم کوچیک بشم و برم توی جعبه چی؟ بعد سناریوی خودت رو بسازی. تا صبح فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی و خواب رو از خودت بگیری. وقتی خورشید بالا اومد و از تختت بلند شدی و رفتی سر کار و زندگیت، باز هم فکر کنی. هر بار جزئیات بیشتری اضافه کنی، گه گداری تغییرش بدی چون فکر میکنی این داستانِ توئه، باید جوری باشه که میخوای، چون حالا دیگه فقط یه عروسک کوچولو نیستی، شدی شخصیت اصلی یه نمایش خیابونی. نمایشی که مردم برای دیدنش پول میدن، روی زمین خاکی مینشینن که تو رو نگاه کنن. انگار حالا فقط تو مهمی، فقط تویی که دیده میشی، تویی که شنیده میشی و تویی که تحسین میشی.
شاید حواست نیست، شاید هم نمیخوای حواست باشه. دوست داری غرق بشی، دوست داری اون حس رو تجربه کنی. برای همین هرچی میگذره بیشتر و بیشتر فکر میکنی. بعضی وقتها باورت میشه، بعضی وقتها هم فقط دوست داری برای اتفاقاتی که هیچوقت قرار نیست بیفتن انتظار بکشی.
ولی بیا صادق باشیم. تا کی میخوای توی این چرخهی معیوب بیانتها سرگردون باشی؟ فکر کنم فراموش کردی که حتی اگر عروسکها میون شیشه شکستهها تنها نباشن، به هرحال عروسکن. ولی تو نیستی.
پینوشت: میدونی باید تمومش کنم. فکر کردم تونستم تمومش کنم ولی اشتباه کردم چون مغز لجبازم بلد نیست سناریوهاشو بذاره کنار. شاید هم فقط لجبازه و نمیخواد حرف گوش بده. در هر صورت میتونم تا پایان امتحانات به خودم وقت بدم. ولی بعدش دیگه نمیتونم اینجوری باشم.
پینوشت: عزیزم توی خواب زیاد میبینمت. هم خواب شب و هم ظهر و هم عصر. تقریباً همیشه حضور داری. ولی درست مثل دنیای واقعی، فقط زیر چشمی نگاه میکنی و ساکتی و هیچی نمیگی. دروغ نگم یادم رفته صدات چه جوری بود.
پینوشت: *آه بلند و طولانی* ولی خب چه فایده؟ حتی توی خواب هم ازم دوری. بعضی وقتها همش دارم دنبالت میگردم ولی در نهایت نمیتونم پیدات کنم.
پینوشت: اون روز رو یادم نرفته. توی این سه سال شاید تنها باری بود که... بیخیال. نباید دیگه بهت فکر کنم. ولی دروغ نگم دلم میخواد اون لحظه رو تا آخر توی دلم نگه دارم.
پینوشت: سال پیش تابستون دوستداشتنی و پر تکاپویی داشتم. امسال آرزو میکنم پر تکاپوتر باشه.
توی دلم میگم ای کاش هر روز مثل اون پنجشنبهی به خصوص باشه.
دست هم رو بگیریم، سرمون رو روی شونههای هم بذاریم و از حرفهای هم تعجب کنیم، سوتی بدیم، به هم بخندیم، اتفاقات رو تحلیل کنیم و اونقدر حرف بزنیم که رازی باقی نمونه. اونقدر که وقتی فردا صبح چشمهامون رو باز کردیم از خودمون بپرسیم چرا این حرف رو بهش گفتم؟
اونقدر آهنگ گوش بدیم و همخوانی کنیم و برقصیم و برقصیم و برقصیم که بوی عطر شیرین و خنکی که صبح زود زدیم، با بوی عرق بدنهای داغمون ترکیب شه. اونقدر که روز بعد کف پامون درد کنه و زانوهامون کبود شه و کتفمون تیر بکشه. اونقدر بلند فریاد بکشیم و بخندیم که گلومون درد بگیره.
خوب که بهش فکر میکنم، میبینم اون روز واقعاً خوشحال بودم. انگار دیگه نه دغدغهای بود و نه دیگه چیزی مهم بود. فقط من بودم، دوربین کنون قدیمیم و بطریهای آب. دیگه هیچی مهم نبود. هیچکس مهم نبود. جز رقص و آهنگ و باز هم رقص و رقص و رقص توی مینیبوسِ درحال حرکت و بد و بیراه گفتن به راننده.
از اون روز به بعد، دیگه نه سامورایی مهم بود و نه کیوراکا.
اونقدر که حتی چک کردن پروفایل و دیدن استوریهاشون هم، کاملاً عبث و بیهودهست.
پینوشت: تو این مدت انگار تازه شدم. درسته که از فردای همون روز دوباره باید برمیگشتم سراغ کارها و گرفتاریها و دغدغههای همیشگیم، ولی این بار یه چیزی متفاوت بود. انگار دیگه مریض نبودم. دیگه دلم نمیخواست گریه کنم. دوستهای خوبی دارم و آدمهای خوبی رو میشناسم که کنارشون بهم خوش میگذره. برای همین دیگه نیازی نیست سنگ ماجراهایی که ارزشش رو نداره رو به سینه بزنم.
پینوشت: این روزها زیاد جا به جا شدم و تازه دارم میفهمم ساکن و راکد موندن چقدر ذهنم رو فاسد و افسرده و مریض میکنه.
پینوشت: الان کاملاً احساس میکنم سبک، و پاک شدم. و خب. آره. ذهنم خالیه. دل سوزوندن برای بقیه سودی به حالم نداشت.
بعداً نوشت: یه نفر هست که امیدوارم ناامیدم نکنه.
(هنوز براش اسم نذاشتم، به نظرتون چطوری باید صداش کنم؟)
اون مثل یه قاصدک غمگین بود.
متولد شده بود که چیده شه، توی گوشش آرزویی خونده شه، نجوایی بشنوه و به سفر دور و درازی بره.
اما اون روز باد شدیدی میوزید. اونقدر شدید که درختها رو تکون میداد و گندمها رو خم میکرد.
قاصدک کوچولو متولد شده بود تا آرزویی رو برآورده کنه. اما باد اون رو با خودش به آسمون برد. قبل از این که بتونه آرزویی بشنوه.
پینوشت: خب. قاصدک تنها بود. وقتی با جریان هوا این ور اون ور میرفت، هیچکس دستش رو نگرفته بود.
وقتی ازم پرسید «اگر فردا آخرین روز دنیا باشه؟» به نظر نمیرسید جواب دادن بهش اونقدر سخت باشه.
چون اگر بخوام روراست باشم، تمام شبهایی که لبهی پشت بوم خوابگاه میایستادم و پایین رو نگاه میکردم، به این فکر میکردم که اگر قرار باشه فردا خودم رو بندازم پایین، اگر فردا قرار باشه بمیرم، این ساعتهای باقی مونده رو چیکار میکنم؟
همیشه به کوچکترین جزئیات فکر میکردم. به رندومترین چیزهای ممکن. و با این که از ته قلبم مطمئن بودم هنوز وقتش نرسیده که بخوام بپرم، و احتمالاً به این زودیها نرسه، گاهی اوقات که خیلی از زندگی میترسیدم و غم وجودم رو میگرفت، یه چیزی ته دلم بهم دلگرمی میداد. بهم میگفت آروم باشم. به هرحال من تعیین میکنم این قصه کی تموم بشه. ولی اگه بخوام فردا تموم شه؟ به عزیزانم چی بگم؟ به خانوادهم؟ دوستهام؟ چه لباسی بپوشم؟ چه گوشوارههایی و چه جورابهایی؟ آخرین آهنگی که گوش میدم چی باشه؟ آخرین وعدهی غذاییم؟ و فکر کردن بهش به طور نادرستی تسلی بخش بود.
برای همین فکر کردم خیلی واضحه که اگر فردا روز آخر دنیا باشه، چطوری میگذرونمش.
اما اینطور که بر میاد، اشتباه میکردم. جواب دادن بهش به این سادگیها نبود. چون من هنوز واقعاً تصمیم نگرفتم بپرم. پس بهش فکر کردم. ساعتها. روزها. هفتهها. حتی ماهها.
و در کمال تعجب، برای مدت طولانیای، هیچ چیز خاصی به ذهنم نرسید. نمیتونستم تصمیم بگیرم آخرین روز دنیا چطور میتونه با هر روز عادی دیگهای متفاوت باشه. برای همین صبر کردم؛ برای وقوع یه اتفاق خاص، برای ورود یه شخص خاص. برای ظهور «چیز» خاصی که بتونه آخرین روز رو خاص کنه. بهش معنا ببخشه. باعث بشه وقتی به ثانیههای آخر نزدیک شدم، بتونم با خوشحالی چشمهامو ببندم و یه نفس عمیق بکشم. چون از ته دلم میدونم اگر امروز، آخرین نبود، شاید هرگز «این کار خاص» رو نمیکردم.
اما اون چیز خاص کجا بود؟ الان کجاست؟ اصلاً چی هست؟
نمیدونستم. الان هم نمیدونم. مدتها بهش فکر کردم، و گاهی اوقات از این افکار غمگین شدم. چون چیزی فراتر از گفتن «دوستت دارم.»های کلیشهای به خانواده یا دوستهام میخواستم. چیزی فراتر از «نشون دادن این که چقدر این آدمها برام مهمان.»های فرمالیته میخواستم. چون مگه حتماً باید آخرین روز دنیا باشه که این حرفها رو بهشون بزنم؟ مگه نمیشه یه روز عادی از حیاط خونه براشون گل بچینم یا براشون گردنبند سنگی یا لواشک و شیرینی بخرم؟ مگه نمیشه یه روز عادی بهشون دکمه و بذر گل هدیه بدم یا توی کیفشون نامه بندازم؟ براشون شیر کاکائو ببرم یا تو بیل زدن باغچه و جمع کردن علفهای هرز بهشون کمک کنم؟ مگه نمیشه یه روز عادی ازشون عکسهای یهویی بگیرم؟ بهشون بگم «چه آرایش خوشگلی!» یا «لباست چقدر بهت میاد.»؟
نمیدونم. آخرین روز دنیا یا باید اونقدر خاص باشه که مغزم رو بجوشونه، یا اونقدر معمولی که از شدت معمولی بودن غمگینم کنه.
خیلی طول کشید تا بتونم بنویسم. چون دنبال یه چیز مهم میگشتم. نمیخواستم غمگین باشم. مطمئن نیستم که الان پیداش کرده باشم، ولی فکر کنم فارغ از تمام اتفاقاتی که افتاده، شخصی هست که بخوام بهش پیام بدم. بهش بگم میخوام ببینمش. ازش بخوام تو همین ساعت شب بیاد بیرون. میدونم که تعجب میکنه، ولی اینم میدونم که رد نمیکنه. بعدش بدون توجه به غرغرهای نگهبان بدوئم بیرون، برم پیشش. بغلش کنم و ببوسمش؛ و شاید حتی خیلی چیزهای دیگه. احتمالاً گریه میکنم. احتمالاً بد و بیراه میگم. ولی مهم نیست. به هیچ چیز دیگهای نمیخوام اهمیت بدم. به هیچ پیچیدگی دیگهای نمیخوام فکر کنم.
امروز روز آخره. و چیزی به تموم شدنش نمونده. پس این یه روز، میخوام قولم رو بشکونم. میخوام یه بار دیگه مو خرگوشی باشم.
پینوشت: محمدرضای عزیز تو تاریخ 24 آذر ازم دعوت کرد که توی این چالش شرکت کنم. پس وقتی گفتم خیلی بهش فکر کردم و خیلی طول کشید که بنویسمش، لطفاً این "خیلی"ها رو جدی بگیرید هاها. *تمشاخ*
پینوشت: گاهی اوقات احساس میکنم شاید نوشتن این چیزها درست نباشه. به هرحال امیدوارم پشیمون نشم.
پینوشت: نه خب چرا باید پشیمون شم. به هرحال مربوط میشه به احساسی که امروز دارم. حتی به غلط.
پینوشت: یه مدتی میشه حال و هوای پستهام همشون... این مدلی شدن. یه جورایی دیگه خوشم نمیاد. داره خستهم میکنه. ای کاش کمتر به این قضیه فکر کنم.
جیمجیم عزیزم.
من بالاخره بعد از یه مدت طولانی، این حقیقت دردناک رو پذیرفتم؛ که تو هیچ جایی منتظرم نیستی. دنبالم نمیگردی. آرزو نمیکنی یه روز بتونی منو ببینی. سرت گرم زندگی خودته، با دوستهای خودت وقت میگذرونی و درگیر کار و مشغلهی خودتی. شاید هیچوقت اندازهی من دلتنگ نبودی. اندازهی من انتظار نکشیدی. اندازهی من عشق نداشتی و احساس نکردی.
میدونی روزها و شبهای زیادی بود که با گریه و بیقراری و تجزیه تحلیلهای فرازمینی برای من گذشت. کلافگی و آشتفتگی و شوریده حالی پررنگترین حسی بود که در طول خیلی از روزها احساس کردم. فقط به این خاطر که لبریز از احساسات اغراق شده و محبت بیحد و حصر بودم. عشقی که هیچ مخاطبی نداشت. کسی نبود که بخواد یا بتونه بپذیرتش.
من فکر میکردم تو رو میشناسم. دست کم «میتونم» بشناسم. میتونم دنبالت بگردم، میتونم پیدات کنم، دستت رو بگیرم و بهت بگم «بیا با هم بریم.» فکر میکردم بالاخره یه روزی نگاهم میکنی و اشکهایی که روی گونههام سر میخوره رو میبوسی. اون وقت بهت میگم چقدر دوستت دارم و میخندی و میذاری دستم رو لای موهات ببرم.
ولی تو نبودی، نیومدی و ناشناخته موندی. و من تمام اون شبها رو تنها بودم. تمام اون احساسات آروم آروم از سوراخ سنبههای رگهای اکلیلی قلبم بیرون میریختن، داخل ریههام پر میشدن و از چشمهام بیرون میریختن و من برای پاک کردنشون دستمال کاغذی نداشتم. اون وقتها انگار یه طوطی داخل سرم نشسته بود که بیشتر از یه کلمه بلد نبود؛ «چرا.»
چرا جیمجیم؟ واقعاً چرا؟
چرا حداقل دلیلش رو نمیتونم بفهمم؟ از استفاده کردن از عبارتها و الفاظ قدیمی خسته شدم. این بار دیگه برای روایت ماجراها حتی ناراحت نمیشم. فقط خستهام عزیزم. کلافه و درموندهام. انگار تمام این مدت معلوم نبود دارم دنبال چی میگردم. دلم میخواست بیای و پیدام کنی، دستم رو بگیری، بگی اتوبوس درحال حرکته و مسیر طولانی، سرت رو بذار روی شونهم و بخواب. دلم میخواست کفشهام رو در بیارم، دستت رو بگیرم و بخوابم. و مطمئن باشم اگه چشمهامو ببندم، ناپدید نمیشی.
ولی تو هیچوقت نبودی. خیلی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم. حتی نمیدونستم کجا باید برم. برای همین گم شدم. برای همین گریه کردم. مثل بچه کوچولویی که توی شلوغترین بازار شهر فرنگ، مامانش رو گم کرده، بادکنکش ترکیده و بستنی ذوب شدهش افتاده زمین و عروسکش رو هم توی خونه جا گذاشته.
جیمجیم من فقط نمیدونستم باید با اون حجم از عشق و محبت چیکار کنم. قلبم دیگه جا نداشت. نمیتونستم بیشتر از این نگهش دارم؛ چون اونقدر اونجا مونده بود که دیگه داشت میگندید. شیرینیش دلم رو میزد و گرماش باعث میشد کاغذ دیواری کپک بزنه. هر لحظه بیشتر میشد، هر روز لبریزتر میشدم. برای همیت منتظرت موندم. نیومدی. دست به کار شدم. سعی کردم خودم پیدات کنم ولی پیدا نمیشدی. گم شدم. طول کشید تا پیدا شم. ولی دوباره گول خوردم، دوباره گم شدم. دوباره مامانم رو گم کردم و بادکنکم ترکید و بستنیم زمین ریخت و عروسکم توی خونه جا موند.
دوباره گریه کردم. اونقدر گریه کردم که دستمال کاغذیهام تموم شدن. به این فکر کردم که اگه هیچوقت اشکهام رو نبوسی چی؟ اگه توی زندگی بعدیم روی گونههام خالهای متقارن واقعی نداشته باشم چی؟
درد داشت عزیزم خیلی درد داشت. ولی خب. دیگه چیکار میتونستم کنم؟ جز این که رهات کنم و دیگه در موردت رویا پردازی نکنم؟
گاهی اوقات فکر میکنم اگه فرصتی پیدا میکردم که نشون بدم واقعاٌ درونم چه خبره، چه اتفاقی میافتاد؟ اگه فقط در قلبم رو باز میکردم که واقعیت رو ببینی چه اتفاقی میافتاد؟ اون موقع چیکار میکردی؟ ممکن بود قبول نکنی؟ ممکن بود جدی نگیری؟ ممکن بود مسخرهم کنی؟ ممکن بود باور نکنی؟ یا حتی بدتر... ممکن بود اصلاً متوجهش نشی؟ درکش نکنی؟ بپرسی «با من کاری نداری؟» و بعد بری و گم و گور بشی؟
فکر کنم ممکن بود. به احتمال زیاد همین اتفاق میافتاد. ولی در هر صورت، جدا از احتمالات و شاید و اگرها... بیا واقعیت رو ببینیم. من تلاشم رو کردم. نشد. بابت دوست داشتنی نبودنم خیلی غصه خوردم ولی نهایتاً فکر میکنم شاید خیلی هم تقصیر من نباشه. برای همین تصمیم گرفتم تمام اون احساساتی که گفتم رو بریزم داخل یه صندوقچه، درش رو قفل کنم و کلیدش رو بندازم کف دریا.
اونجوری شاید اگه یه روزی غواصی یاد گرفتی تا بری برای شکار ستارهی دریایی، بتونی پیداش کنی و بهم برش گردونی.
پینوشت: منتظر اون روز نیستم. انتظار کشیدن مسمومم میکنه.