۵ مطلب با موضوع «چآلِش دَه سُوآلِ وِبلآگی» ثبت شده است

سوال پنجم

 

تا حد زیادی میشه گفت که امروز روز خوبیه، و اون اون حدود باقی مونده رو هم میشه گفت که روز افتضاحیه(=

نمد چرا کلا هیچقوت حد وسط برام وجود نداشته... عیح...

نمیدونم چرا این روزا این همه سوتی میدم. اون از جریانات میکروفون روشن و اینا، امروزم که واقعا گل کاشتم. 

خیلی زیبا و با صراحت داشتم وسط کلاس جیغ میزدم که :"من اصلا نگاه نکردم اون ورقه هایی که شیمی فرستاده بود چیا بودن..."...

و میدونید زیبیاییش کجاست؟ اونجایی که معلم شیمیمون مثل سدی محکم و استوار پشت سرم وایستاده بود:"آهــــــااان. پس نخوندی آره؟"...

و نمیدونم این فاقد همه چیز هایی که تو کلاس بودن چرا بهم اخطار ندادن که مراقب گفتار و کردارت جلوی معلم باش|:...

خب...

پست قبلی گفتم دیگه مدرسه نمیرم؟ 

دروغ گفتم.

امروز مدرسه بودم. و همونقدر معلق بود که تو پست قبلی تعریف کردم. فقط کافی بود معلم نفهمه اومدی مدرسه، بقیش حل بود. میتونستی خودتو تو کلاسای دیگه که خالین گم و گور کنی. ولی من نتونستم. نمیتونم تو مدرسه باشم و نرم سر کلاس. بچه ها نشستن و درس خوندن ولی من رفتم سر کلاس دینی. هوم...

هنوزم دیدن اون همه صندلی خالی و معلمی که پشت میزش داره به موبایلش درس میده حس مزخرفی میده. به هرحال همینه که هست.

این ماسک مزخرفم اونقدر تنفسمو مختل میکنه که اکسیژن به مغزم نمیرسه و چشمام بسته میشه...

فک کنین منی که یه مدرسه به اسم "دکترا ی شیمی" میشناسن کل موجودیت اتم فلوئور رو با یون فسفات قاتی کردم... تا این حد مغزم از کار افتاده بود... 

 

بگذریم. 

سوال پنجم ده سواله ی وبلاگی...(=.....

 

پی نوشت: این پست قرار بود به یه چیز مهم تر از خاطرات شیتی مدرسه تبدیل بشه، بیشتر در مورد تجربه ی باحالی بود که امروز برای اولین بار داشتم ولی خب دوست ندارم اسپویل کنم، پس بمونه برای بعد، هیهی(=... راستش مرتبط با همون "کار خوب" ایه که چند وقته همش دارم بهش اشاره میکنم"-"

 

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹

    سوال چهارم

     

    برخلاف اکثر روزا واقعا حرف خاصی برای زدن ندارم.

    دوست ندارم این وب تبدیل به محل چسناله بشه و هر روز بیام و از افکار سمی و به دردنخورم حرف بزنم. ولی واقعیت اینه که همین افکار منفی هستن که شاید بخش بزرگی از تفکرات من یا یه تعداد از هم سن و سال های خودمو تشکیل میدن. به قول اون میمه اگه الان تو بهترین دوران زندگیمم، ببین بقیش دیگه چه ریدمانیه((=

    بگذریم... سعی میکنم کمتر ناله کنم و حداقل تمرکزمو بذارم رو چیزایی که حس بهتری بهم میدن، مثلا میتونم رو کامبک فوکوس کنم... آه... این یقینا میتونه یکی از بهترین اتفاقات این دوران باشه...

     

    دیروز داشتم لیست انیمه هایی که این پاییز قراره متنشر بشن رو میدیدم و یه مقدار هم ازشون تریلر و اینجور چیزا دیدم... نمیدونم چطور بگم... احساس میکنم از یه سری آرمان هام فاصله گرفتم. اصلا آخرین باری که انیمه دیدم یادم نیست... فک کنم آخرین انیمه سریالی که دیدم همون هاناکو-کون بود... آخرین باری که سریال دیدمم احتمالا برمیگرده به دو ماه قبل... حتی هنوز نوولند رو تموم نکردم و قسمت 5 فصل 2 آخرین قسمتی بود که دیدم... بورد پروژه های پینترستم هر روز داره پربار تر میشه و نمیدونم که کی قراره به این همه کار نکرده... این همه چیز ندیده و این همه کتاب نخونده جامه ی عمل بپوشونم. 

    میدونین ترسم از چیه؟

    به قول هلیا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه نیست.

    از کجا معلوم بعد از کنکورمم دلم بخواد نوولند ببینم؟

    از کجا معلوم بعد از کنکورمم هرمولوژی دوست داشته باشم و بخوام مجموعه ی حشرات خشک شدمو گسترش بدم؟ 

    یا کاغذ بازیافت کنم؟ یا گل خشک کنم؟ یا آبرنگ رو از مامانم یاد بگیرم؟ یا دلم بخواد شمشیر شیشه ای یا حتی جلد دوم دربار درخشان رو بخونم؟ هنوز دلم بخواد تضاد سیرک رو ادامه بدم؟ دلم بخواد رو جین هام نقاشی بکشم؟ گلدوزی کنم؟ ژورنال درست کنم؟ آرایش به سبک کره ای رو یاد بگیرم؟ و بلا بلا...

    بریم برای سوال چهارم چالش ده سوال وبلاگی.

    میدونم خیلی گذشته. ولی دلم میخواد تمومش کنم... 

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۴ مهر ۹۹

    سوال سوم

     

    بله همونطور که میتونید حدس بزنید دیروز خواب موندم سو... پستی در کار نبود(("=

    نمیدونم منی که میخواستم ساعت 5 از خواب بیدار شم چجوری تا ساعت 9 خوابیدم... شایدم همین مسئله باعث شد به خودم بگم که حالا که 4 ساعت وقت تلف کردم، پس باید بقیه روزمو عالی بگذرونم و خب... حداقل تونستم انتظارات خودمو براورده کنم و این خوبه!

    امروز با این که ساعت 6 از خواب بیدار شدم اصلا خسته یا خموده نبودم، چون من همونم که بعد از بیداری قشنگ تا سه ساعت بعد رو حالت لودینگم و اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم|:

    ولی امروز میفهمیدم^-^

    احتمالا دارم عادت میکنم به این ساعت بیدار شدن...^-^

    امروز آزمون داشتم و از فصل تقسیم سلولی و تولید مثل زیست یازدهم هم قرار بود بیاد.

    امروز صبح قبل از شروع آزمون که داشتم مرور میکردم یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید که خب... باعث شد یه مقدار تو فکر فرو برم((=

    میتوکندری های سلول اسپرم توی بخش میانیشه، که موقع لقاح وارد تخمک نمیشه. این یعنی تمام میتوکندری هایی که سلول تخم داره منشاشون از سلول تخمکه. بخوام ساده تر بگم، میتوکندری یه اندامک سلولیه که انرژی تولید میکنه و تمامی میتوکندری هایی که تو تک تک سلول های بدن ما هستن از مامانمون به ارث رسیدن(("=

    ولی چیزی که باعث شد به فکر فرو برم اینه که... تمامی میتوکندری های بدن من از مامانم سرچشمه گرفتن. میتوکندری های مامانم از مادربزرگم، میتوکندری های مادربزرگم از مامانش و...!!!

    فکرشو کنین چه قدمتی دارن(("=...

    همین دیگه... به شگفت آمدم. و الانم اینجام تا به سومین سوال جواب بدم^-^

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

    سوال دوم

    امروز هم ساعت پنج صبح پاشدم((((=

    هرچند چون بعد از ظهر کلاس داشتم و باید لپ تاپو روشن میکردم صبح گشادیسمم امون نداد پست بذارم "-"

    دیروز توی مدرسه اتفاق جالبی افتاد. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اسرا اومده! تونسته بود با بهونه های فضایی فنچ رو راضی کنه که اجازه بده کلاسشو عوض کنه، و خب قیافه ی من و هاله هم به شدت بهت زده و خوشحال بود وقتی دیدیمش((=

    یکشنبه که اسرا تو کلاس ما نبود خیلی مزخرف گذشت. اصلا من و هاله هیچ حرفی برای زدن نداشتیم ولی دیروز سر و صدامون کل حیاط مدرسه رو برداشته بود D=

    نکته ای که وجود داره اینه که زین پس دیگه قرار نیست پیاده برگردم، اولش فکر میکردم چقدر بد شد، چون دلم نمیخواست فاضله تنها بمونه. ولی سه شنبه فهمیدم یه دختره که نمیدونم اسمش چی بید|:... مسیرش تا یه جایی با فاضله یکیه و خب... خیالم راحت شد((=

    دیروز امتحان میان ترم زبانم داشتم.

    راستش از وقتی دوازدهم شدم همش مشاور و پشتیبان و... بهم میگن که باید کلاس زبانمو ول کنم چون وقتمو میگیره. احتمالا فکر میکنن من سر کلاس گل لگد میکنم و زبانی که اونجا میخونم تو کنکور نمیاد^^ 

    ولی خب من زیر بار نمیرم. 

    معلممو خیلی دوس دارم، همکلاسیامم همینطور. 

    از اونجایی که خیلی به شدت آدم درون گراییم معمولا با بچه های کلاس و معلما و... خیلی گرم نمیگیرم، ولی کلاس زبانم نه فقط روی انگلیسیم، بلکه به شدت روی روحیم تاثیر میذاره و در گوه ترین شرایط حالمو خوب میکنه. 

    منم نمیخوام ولش کنم. همین. تازه دیروز معلمم گفت که خیلی پیشرفت کردم و اگه با همین فرمون برم ممکنه که آیلتس نه بگیرم"-"

    اغراق میکردااا... خودمم میدونم... ولی مهم اون حس شور و شعفناکی بود که بهم داد(("=...

    هق...

    خب برای سوال دوم چالش ده سوال وبلاگی اینجا بیدم^^

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۹ شهریور ۹۹

    سوال اول

     

    سعلام((=

    امسال دیگه کنکوریم.

    با توجه به ناله هایی که تاحالا از کنکور کردم باید بدونید جقدر برام مهمه... حداقل اگه نتیجه ای که میگیرم هیچوقت اون چیزی نباشه که دوس دارم بازم ترجیح میدم جون بکنم براش، به قول اون تکسته:"ممکنه سخت کار کردن همیشه نتیجش موفقیت نباشه، ولی هرگز حسرت نیست!"...

    و خب میخوم موافقتمو با این جمله جیغ بزنم.

    میخوام بگم... اگه تعداد پستام کم تر شده تعجب نکنید(:

    به خودم قول دادم اگه قراره به بیان سر بزنم باید صبح خیلی زود بیدار شم. امروزم ساعت پنج و ربع صبح بیدار شدم و همین الان که دارم اینو مینویسم لباس فرم مدرسه تنمه.

    هیع مدرسه. 

    مدرسه ی حضوری! 

    باورم نمیشه سال آخر تحصیلم داره اینجوری میگذره و با همین فرمون قراره فارغ التحصیل بشم.

    کلی حرف دارم در مورد چیزای مختلف. در مورد داداشم که بالاخره بعد از یه سال موهاشو کوتاه کرد یا یکشنبه که با هاله رفته بودم مدرسه و عین دوتا بزمجه زل زده بودیم به نوشته های نستعلیق روی دیوار حیاط و خیلی چیزای دیگه! 

    بعضی وقتا حس میکنم دلم میخواد حتی از کرم دست و صورتی که استفاده میکنم هم حرف بزنم.

    به قول هلیا خیلی دلم میخواست یه پست مفصل و کامل و جامع در مورد یومِنو-چان بذارم. ولی خب فعلا میخوام کار مهم تری انجام بدم((=

    میخوام توی چالش ده سوال وبلاگی شرکت کنم که از اینجا استارت خورده و به مناسبت روز وبلاگ نویسی ایجاد شده و ممنونم از رفیق نیمه راه - آیلی و نوتلا که منم دعوت کردن!^^

    در حقیقت اصل چالش اینجوریه که باید به ده تا سوال جواب بدم.

    ولی از اونجایی که میدونم و میدونید که من همیشه یه تافته ی جدا بافته بودم، میخوام تو ده تا پست جداگونه به این ده تا جواب بدم. 

    خب نمیدونم کار درستیه یا غلط، ولی بذارید بگم که همین الان وقت زیادی برای نوشتن ندارم و به زودی باید مرخص بشم(:

    به علاوه. 

    همونطور که گفتم به خودم قول دادم فقط روزایی اجازه دارم بیام بیان که صبح طرفای ساعت 5 بیدار بشم.

    خب این به سحر خیزیمم کمک میکنه مگه نه؟((=

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: