تا حد زیادی میشه گفت که امروز روز خوبیه، و اون اون حدود باقی مونده رو هم میشه گفت که روز افتضاحیه(=
نمد چرا کلا هیچقوت حد وسط برام وجود نداشته... عیح...
نمیدونم چرا این روزا این همه سوتی میدم. اون از جریانات میکروفون روشن و اینا، امروزم که واقعا گل کاشتم.
خیلی زیبا و با صراحت داشتم وسط کلاس جیغ میزدم که :"من اصلا نگاه نکردم اون ورقه هایی که شیمی فرستاده بود چیا بودن..."...
و میدونید زیبیاییش کجاست؟ اونجایی که معلم شیمیمون مثل سدی محکم و استوار پشت سرم وایستاده بود:"آهــــــااان. پس نخوندی آره؟"...
و نمیدونم این فاقد همه چیز هایی که تو کلاس بودن چرا بهم اخطار ندادن که مراقب گفتار و کردارت جلوی معلم باش|:...
خب...
پست قبلی گفتم دیگه مدرسه نمیرم؟
دروغ گفتم.
امروز مدرسه بودم. و همونقدر معلق بود که تو پست قبلی تعریف کردم. فقط کافی بود معلم نفهمه اومدی مدرسه، بقیش حل بود. میتونستی خودتو تو کلاسای دیگه که خالین گم و گور کنی. ولی من نتونستم. نمیتونم تو مدرسه باشم و نرم سر کلاس. بچه ها نشستن و درس خوندن ولی من رفتم سر کلاس دینی. هوم...
هنوزم دیدن اون همه صندلی خالی و معلمی که پشت میزش داره به موبایلش درس میده حس مزخرفی میده. به هرحال همینه که هست.
این ماسک مزخرفم اونقدر تنفسمو مختل میکنه که اکسیژن به مغزم نمیرسه و چشمام بسته میشه...
فک کنین منی که یه مدرسه به اسم "دکترا ی شیمی" میشناسن کل موجودیت اتم فلوئور رو با یون فسفات قاتی کردم... تا این حد مغزم از کار افتاده بود...
بگذریم.
سوال پنجم ده سواله ی وبلاگی...(=.....
پی نوشت: این پست قرار بود به یه چیز مهم تر از خاطرات شیتی مدرسه تبدیل بشه، بیشتر در مورد تجربه ی باحالی بود که امروز برای اولین بار داشتم ولی خب دوست ندارم اسپویل کنم، پس بمونه برای بعد، هیهی(=... راستش مرتبط با همون "کار خوب" ایه که چند وقته همش دارم بهش اشاره میکنم"-"