۶ مطلب با موضوع «چآلِشِ ایگو!» ثبت شده است

ایـگـو! ~ روز شیشم.

از آدمای بی‌مسئولیتی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست متنفرم. وقتی به عنوان یه "آدم" مسئولیتی رو به عهده می‌گیری باید بهش پایبند باشی، یا از اول قبول نکنی انجام اون کار رو! چه در مقیاس بزرگ چه کوچیک؛ حتی اگه نشه اسمشو مسئولیت گذاشت. مثلا اگه تلوزیون روشنه حق نداری به ترک دیوار نگاه کنی. 

حالا این وسط مار هم از پونه بدش می‌اد و دقیقا دم خونش سبز می‌شه. منی که به روشن بودن الکی تلوزیون اینقدر گیر می‌دم، به عنوان نماینده بنا به پیشنهاد استاد مشاور به رئیس دانشکده پیام دادم و از وضع نابسامان کلاس‌ها گله کردم چون استادا واقعا کاری انجام نمی‌دن؛ و فکر می‌کنین چطوری جوابمو داده؟ این که اینجا دیگه دانشگاهه و دبستان و دبیرستان نیست که استاداتون موظف باشن درست طبق برنامه در خدمتتون باشن و حق دارن هر وقت عشقشون کشید بیان درس بدن:/ 

مرتیکه معلوم نیست خودشو مسخره کرده یا مارو:/ خدا شاهده حضوری بود یه چک می‌زدم بیخ گوشش:/ البته با دستکش

 

‌4. چه کارایی بیشتر از هرچیزی باعث شده حس کنی به درد بخوری؟

من کلا فکر نکنم به درد بخور باشم.

اهم"-"... وقتی کاری انجام می‌دم که نهایتش یه فایده‌ای داشته باشه... مثلا امروز با هزار مکافات یه کلاس سه ساعته‌ی ادبیات برگزار شد. (وای صدا و لحن استاد ادبیاتم عین معلم فیزیک دبیرستانمه) و یه پسره هست تو کلاسمون که نمی‌تونست وارد شه چون استاد لینک اشتباهی فرستاده بود (:/) و من لینک درست رو براش فرستادم... و تونست وارد شه D": ...

یا مثلا تمام اون دفعاتی که توی کلاس آنلاین معلم یه چیزی می‌پرسید و فقط من جواب می‌دادم و از بقیه هیچ صدایی در نمی‌اومد"-" (معمولا تو کلاس زبانم اینجوری می‌شد...) 

یا مثلا عادت جدیدم... که صبح قبل خوردن صبونه تا چایی حاضر شه ظرف‌های شب قبل رو می‌شورم..."^"...

و یه سری کارایی که جدیدا انجام می‌دم و احساس بالغ بودن بهم می‌ده، مثلا همون تنهایی دکتر رفتن، تنهایی اداره‌ی پست رفتن، تنهایی واکسن زدن... اینطور چیزا<": ...

و شنیدن این حرف: "ممنون، کمکم کرد(="... آره دیگه، اینجوریا D":

 

پی‌نوشت: امروز اولین برف سال بارید... بهش نیاز داشتم(":

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۴ آبان ۰۰

    ایـگـو! ~ روز پنجم.

    *سر سفره نهار*

    من: ولی اگه پسر بودم دلم می‌خواست اسمم کوروش ـی چیزی باشه... یا مثلا ماهان، یا آبان. خیلی قشنگن.

    داداشم: آبان اسمه؟"-"...

    من: آره"-" اسم پسره"-" این سه تا اسم تنها چیزایین که در مورد پسر بودن دوست دارم"-"...

    داداشم: اگه من دختر بودم... هممم... دلم می‌خواست اسمم دنیا باشه!

    من:*نیشخند*

    داداشم: نه نه جدی، گوهر*-* می‌خواستم گوهر باشم*-*

    من: بانو گوهر خیر اندیش؟ XDDD

    داداشم: آره، ملکه کوروش توپیا و معشوقه‌ی سرورم می‌شدم XDD

     

    3. چه کارایی هست که مجبوری انجامشون بدی؟

    از وقتی کنکورمو دادم دیگه کارای زیادی نیست که از روی اجبار انجامشون بدم، در واقع توی یه وقت اضافه ام که به زودی قراره به پایان برسه. و اوج کارایی که از روی اجبار انجامشون دادم شامل تمیز کردن خونه (نه اتاقم، اتاقمو تقریبا هر روز با عشق مرتب می‌کنم/"-") یا جاروبرقی کشیدن و گاهی اوقات شام درست کردن بوده...

    در واقع بیشتر وقتم به بطالت گذشته"-"... دقیقا هم یادم نمی‌آد چه غلطی کردم تو این مدت..."-"...

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز چهارم.

    امروز یکی از شاگردای بابام یه تابلو برام آورده بود"-"...

    ینی شاگرد بابام، برای دختر استادش، یه تابلو کشیده...(": ... حیح.

    (اینقدر که من باکمالات و دوست‌داشتنی تشریف دارم.)

    (اصن مگه می‌شه قربونم نرفت.)

     

    +فیلم The Shining رو دیدین؟...

    فقط منم که آهنگاش کلی رو مخم بودن یا شمام فکر می‌کنین آهنگاش از خود فیلم ترسناک‌تر بودن؟"-"...

     

    +*آرزوی خوشحالی برای هلن*

     

    2. این ماه بیشتر از هر چیز منتظر چی هستی؟

    دانشگاه خبD": ...

    هرچند مشخص نیست کلاسا کی شروع بشن، و این که قراره حضوری باشن یا غیرحضوری. حیح.

    ثبت ناممو آنلاین کردم، شنبه هم برای ارسال مدارکم جهت تشکیل پرونده می‌رم اداره ی پست... و خب، الان شماره دانشجویی دارم دیگه*-*... ینی رسما دانشجو محسوب می‌شم(": ... تینتنتنتیدندت.

    به علاوه، تولد سنتاکو هم این ماههT^T... دارلینگم قراره زاده بشه/._ .

    به غیر از اینا، شروع پاییز و رسیدن مهر خودش چیزی بود که انتظارشو می‌کشیدم. و یه جورایی الان اون وایب پاییزو به صورت متفاوتی نسبت به سال‌های قبل دارم دریافت می‌نمایم/"-"... این اواخر تنهایی زیاد بیرون رفتم... اصن همین امروز تنهایی رفتم دکتر/"-"... فکر می‌کردم این مرحله تا مدت بیشتری برام قفل بمونه"-"... و خب یه جورایی رسما دارم حس می‌کنم بزرگ شدم3/>.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز سوم.

    دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که یه جورایی از این که برای ایگو فقط بیام دوتا عکس بذارم اصلا حس خوبی ندارم."-"

    یه جورایی پست‌های بدون نوشته یه جورایی حس ندارن انگار، خلاصه رو مخم بود.

    برای همون یه چالش 30 روزه شروع کردم همزمان باهاش. با هم جلو ببرمشون D": ...

    این همون چالشه.

    (هیسس! صداشو در نیارین، می‌دونم مال نوامبر 2016 عه، مهم سوالاشنD":)

    اگه کسی خوشش اومد شرکت کنه^^

     

    +البته الان ایگو 2 روز جلوتره"-"... حتما هم می‌دونید که اصلا به قیافم نمی‌خوره همچین چیزی مهم باشه برام اصن"-"

     

    1. اتفاق مهم ماه قبل چی بود؟

    خب...

    طی شهریور اتفاق های زیادی افتاد، در واقع اگه بخوام با جزئیات در موردش حرف بزنم یه طومار می‌شه. ولی خب، در مقابل یه سری ماجرا هایی که پیش اومد، واکنش‌هایی نشون دادم که از خودم انتظار نداشتم و حقیقتش الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم واقعا باید بالغانه‌تر رفتار می‌کردم و تو یه موقعیت‌هایی اینقدر احمق نمی‌بودم. ولی در هر صورت، به نظرم باید از جنبه‌ی مثبت به اون ماجرا نگاه کنم... چون یه جورایی الان بهتر می‌دونم باید تمرکزمو روی چه چیزا و چه کسایی توی زندگیم بذارم.

    دوم این که اول شهریور یه گلدوزی طاقت‌فرسا رو شروع کردم. واقعا دوختنش خیلی زمان می‌بره. و هنوز هم تموم نشده. (البته دروغ چرا، تنبلی هم کردم کلی، تاحالا می‌تونست تموم شده باشه که نشد3/>)

    سوم این که... در تمام مدتی که کلاس زبان می‌رفتم با معلم و کتابی که تدریس می‌کرد پیش می‌رفتم. ولی ماه اخیر دوتا کتاب دیگه رو شروع کردم و به تنهایی دارم می‌خونمشون. و یه جورایی خودآموز زبان یاد گرفتن خیلی جالبه D": حس خوبی بهم می‌ده. و یادم می‌ندازه که چقدر دلم برای بی‌دغدغه و استرس درس خوندن تنگ شده(":

    برای شهریور برنامه داشتم یه کار دیگه هم انجام بدم... که هنوز هم شروعش نکردم. با این که تقریبا 2 هفته هم از مهر گذشته:|...

    در واقع بیشتر شهریور به بطالت و وقت کشی گذشت. و نباید بذارم مهر هم اینطوری بشه(":

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز دوم.

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز اول.

    *استدعا دارم که توجه نکنین challenge رو اشتباه نوشتم*

    *می‌دونم که حتی اگه توجه نکرده بودید، الان دوباره نگاه کردید که توجه کنید*

     

    *داریم برای دانشگاه ثبت نام می‌کنیم*

    بابام: خب... وضعیت تاهل... متاهل بزنیم دیگه.

    من: بابا'-' من متاهلم مگه؟

    بابام: خب این قسمت فرم در مورد والدینه.

    من: بـــابــــااا'-' چرا باید وضعیت تاهل والدینمو بپرسه؟'-' خب پدر مادر اصولا متاهلن دیگه'-'

    بابام: *خنده هیستریک*

    مامانم که داره تلوزیون می‌بینه: *خیلی ریز تمشاخی خندیدن*

     

    بعله... بعد از مکافات های فراوان ثبت نامم کردم... هزار تا کاغذ و پرینت و کوفت و زهر ما می‌خواست:/ چرا همه چیزو اینقدر سختش کردن:/

     

    +خب! بیشتریاتون از چالش زیبا و دلنشین ایگو خبردار هستین، که آیسان شروعش کرده و درود بهش D:

    جز چالشاییه که خیلی به دلم نشسته و این که... آره دیگه، شما هم شرکت کنین*-* از خود آیسانم ممنونم که دعوتم کردT-T

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: