اولین نفری که اون برگهای سبز رو لمس کرد، فکر نمیکرد بشه ازش معجون ساخت.
اولین کسی که از برگهای سبز معجون ساخت، فکر نمیکرد بشه درمان دردهای شکمی.
اولین کسی که برای درمان دردهای شکمی معجون برگ سبز تجویز کرد، فکر نمیکرد بشه همدم زخمهای ذهنی.
"میمآ" قهرمان این داستان بود. قهرمانی که بیشتر از دوتا پا داشت. در واقع اون هزارتا پا داشت. هرچند از هزارپا ها میترسید. میمآ توی هرپاش چندتا پاشنهی آشیل داشت. میمآ کلی ضعف داشت. میمآ هر وقت میخواست توی آینه نگاه کنه، پیراهن قرمز بلند میپوشید. میمآ از پاهاش متنفر بود. چون از هزارپاها میترسید. از پاشنههای آشیل بیشتر.
یه روز میمآ داشت توی باغچهی ممنوعهی جنگل جادو پرسه میزد. وقتی بتهی برگهای سبز رو توی باغچهی ممنوعهی جنگل اسرار دید و یک سال منتظر موند تا بتهی برگهای سبز تبدیل به گل و شکوفه و میوه بشن ولی نشدن، چون بتهی برگهای سبز فقط بتهی برگهای سبز بود. میمآ عصبانی شد. اونقدر که برگهارو از بته جدا کرد.
وقتی برگشت خونه، فهمید که چه جنایتی مرتکب شده پس عذاب وجدان گرفت و برگهای سبز رو داخل قوری ریخت و جلوی آفتابی که مظهر زندگی و شادابی بود گذاشت و بعد شروع به اشک ریختن کرد. از برگها معذرت خواست. بعد به یاد غم و غصههای قدیمیش افتاد و غمگینتر شد. برگها باهاش همراه شدن و باهاش اشک ریختن. اونها اونقدر گریه کردن که قوری پر از اشک شد. میمآ فقط یک لحظه برای برداشتن دستمال کاغذی از قوری غافل شد و توی همین یک لحظهی کوتاه تمام برگهای سبز قهوهای شده بودن و میمآ خوب میدونست قهوهای شدن یه برگ فقط نشان دهندهی مرگشه.
میمآ حالا یه قاتل بود. قاتلی که یه دستهی کامل برگ سبز بیگناه رو کشته. میمآ که فهمید اشکهای داخل قوری هم زیر گرمای خورشید رنگ مرگ برگهارو گرفتن، پیش خودش فکر کرد شاید برگهای سبز اینجوری میخواستن از میمآ انتقام بگیرن. میمآ فکر کرد مایع داخل قوری یه سم مهلکه. اینجا بود که مغز کور میمآ همه چیز رو فهمید و به هورمونهای خبرچین دستور بیداری داد. هورمون ها به سرعت برای خبرچینی پیش معده رفتن ولی یادشون رفته بود که معده یه کیسهی ماهیچهایه و کیسههای ماهیچهای تکثیرگاه پروانههای اغتشاش گرن. پس پروانهها شورش کردن، جنب و جوش کردن، زیاد و زیادتر شدن تاجایی که دیگه معده برای پروانههای بیشتر جا نداشت.
حال میمآ بد بود. میمآ غمگین بود و فقط یه ذهن زخمی و مریض میتونه مغزی داشته باشه که چنین دستوری به هورمونهای خبرچین بده. میمآ گیج بود، درد داشت و سرش گیج میرفت و انگشتاش بنفش و سرد شده بودن. قلبش از شدت سر و صدای پروانهها و نالههای ناشی از درد معده کلافه شده بود و محکم به قفس استخونیش ضربه میزد و هواکشهای اطرافش سعی میکردن آرومش کنن پس تندتر پر و خالی میشدن ولی کارساز نبود.
ذهن میمآ خسته و زخمی بود و اونو یاد هزارتا پای زشت و کریهش مینداخت و آواز "میمآ یه هزارپای بیرحمه" رو پخش میکرد. میمآ از این آواز متنفر بود. پس تصمیم گرفت اون سم مهلک رو سر بکشه تا بمیره و از دست اعضای داخلی معترضش راحت بشه.