با این که به بچهها سپرده بودم قبل 8 بیدارم کنن، وقتی چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گوشیمو نگاه کردم، ساعت دقیقا هشت و چهل و سه دقیق بود.
همه بیدار بودن. شیرین داشت چشمهاشو میمالید.
پرسیدم: قرار نبود قبل هشت بیدارم کنین؟
مرجان گفت: هرکاری کردم بیدار نشدی.
مُهَنا زیر تخت زیادی وول میخورد و ریز ریز میخندید.
داشتم به این فکر میکردم که چقدر زود موهام چرب میشن.
پیش خودم گفتم: حوصله ندارم برم حموم.
شیرین گفت: حالا فردا بعد امتحان میری دیگه، وقت هست.
گاهی اوقات فکر میکنم شاید کم تحمل و کمی لجباز باشم.
لباسهام رو درآورده بودم ولی فقط سرم رو زیر آب گرفتم و خیلی زود موهام رو شستم.
وقتی داشتم حوله رو دور موهام میپیچیدم، مرجان گفت: ایول بابا! چه سرعت عملی!
پگاه توی اتاق بغلی خواب بود ولی فکر نمیکنم صدای سشوارچهی ژیلا اونقدری زیاد باشه که بیدارش کنه.
روی سشوار عکس توتورو بود. که خیلی کیوت بود.
ولی عذاب وجدان گرفتم. و موهامو نیمه خشک ول کردم.
ظرفها و قاشق چنگال خودم رو شستم.
آب جوش گذاشتم. آبرسان و مرطوب کننده به صورتم زدم.
شیرین گفت خیلی عجیبی که ضدآفتاب نمیزنی!
موهامو خرگوشی بستم. یادم افتاد که چند روز قبل دوتا از اون خانوم سن بالاهایی که احتمالا مامایی میخوندن پچ پچ کنان در مورد خرگوشی بستن موهام با هم حرف میزدن.
یک و نیم لیوان چای خوردم. بلوز بافتنی جدیدم و جورابهایی که هیونگ بهم داده بود رو هم پوشیدم.
دمپاییهامو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.
یادم افتاد که دیشب باید خودم شام درست میکردم.
و بعدش یه جوری قیافم گرفته بود و اشکم در اومده بود که پگاه گفت: ولش کن بابا! هیچ پسری ارزششو نداره!
ولی اصلا پسری در کار نبود.
من حولهی شیرین رو سوزونده بودم و برای همین ناراحت بودم.
از دست و پا چلفتی بودنم.
توی کتابخونهای که خالی بود، اصولا باید روانشناسی میخوندم.
ولی کتابهای زبانم همراهم بودن. و برای همین تکالیفم رو نوشتم.
به مرجان پیام دادم.
هر بار که چشمم به یکی از بچههای بهداشت میافته، بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر رو اعصاب و غیرقابل تحملن.
ازشون متنفرم. احتمالا اونام از من متنفرن.
بچهها توی گروه در مورد تستی و تشریحی بودن امتحان حرف میزدن.
اما من مطمئن بودم تستیه.
دیروز خودم با استاد صحبت کرده بودم.
به مامانم گفتم که امتحان آمار حیاتی رو چقدر بد دادم و شاید اصلا افتادم.
سه تا از استادها نمرههای موقت رو توی سایت گذاشتن. نمرههام عالی نیستن، ولی قابل قبولن.
دوازده و بیست و دو دقیقه بود که از کتابخونه بیرون اومدم.
پگاه گفت کارتمو برداشته که بره و برام ناهار بگیره.
و گفت که لازم نیست منم تا سلف برم. شیرین و مرجان هم همراهش رفتن.
و مُهَنا دور تختش با پتو پرده میکشید.
جورابهایی که چند روز قبل خریده بودم رو به ژیلا نشون دادم.
گفت که خیلی کیوتن و ذوق کرد. و گفتم که فقط یه جفتشون مال خودمه و دوتای دیگه کادو ان.
یه کم چایی خوردم. و رفتم که چتریهامو کوتاه کنم.
وقتی بچهها از سلف اومدن، پگاه گفت که با این که شام برای من رزرو نشده بوده، ولی تونسته برام چندتا فلافل بگیره.
الیسا از اتاق بغلی اومد یه قرص ویتامین C جویدنی گرفت.
ناهار رو به سرعت برق و باد خوردیم.
پردههارو کشیدیم و بقیه خوابیدن.
لپتاپ رو روشن کردم.
پیش خودم گفتم: چه رقت انگیز.
در صورتی که نمیدونم این صفت دقیقا برای توصیف کیه. شاید خودم، شاید یکی دیگه.
پینوشت: فیالواقع اونقدررر سرم شلوغه و این روزا با چنان سرعتی سپری میشن که اصلا وقت برای سر خاروندن وجود نداره! اصلا بهمن ماه کی اومد و کی رفت؟!
پینوشت: کنترل کردن پول و میزان خرج کردن چیزیه که باید بیشتر روش کار کنم...
پینوشت: اگه اشتباه نکنم تو چالش آی یکی گفته بود که Takt op Destiny اونقدرا جالب نیست... دود واقعا؟ این که خیلی قشنگهههه!!!
پینوشت: امتحاناتم واقعا واقعا سختن! توی پانسیون ما یه سال بالایی هم هست که توی اتاق رو به روییمونه. میگه ترمای بعدی تازه قراره بیشتر هم پاره شین<: تازه کجاشو دیدین!
پینوشت: سه تا از همکلاسیام فکر کرده بودن امتحان امروزه:| بدبختا رفته بودن نشسته بودن داخل XD
پینوشت: دیروز دیدم یکی از کتابایی که با خودم آورده بودم در اوقات فراغتم بخونم آب ریخته روش... این عذابهههه... تک تک صفحههاشو نشستم اتو کردم... این وضعو برای دشمنمم نمیخوام!
پینوشت: دیشب داشت برف میبارید D:
+اممم یه مدت تو فکر این بودم که از این یه ماهی که اینجام یه پست عکس دار بذارم... نمیدونم چرا نذاشتم._. ... چیکار کنم؟ عکس بذارم از اینجا؟