قتل آن شاخه گل سرخ،
مثل قتل قصهای در کوچه بود.
مثل قتل قطره دست آتشی.
ای دو پایان سیاه،
ای اهالی قبور،
چه نواییست در این گورستان؟
دختر باشی، مهسا امینی،
پسر باشی، امیرحسین خادمی.
پینوشت: مهسا سکته نکرد.
- Maglonya ~♡
- شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
قتل آن شاخه گل سرخ،
مثل قتل قصهای در کوچه بود.
مثل قتل قطره دست آتشی.
ای دو پایان سیاه،
ای اهالی قبور،
چه نواییست در این گورستان؟
دختر باشی، مهسا امینی،
پسر باشی، امیرحسین خادمی.
پینوشت: مهسا سکته نکرد.
هوا سرد بود و آسمون با وجود تمام تاریکیش، متمایل به بنفش.
مثل شبهایی که برای برف سنگین روز بعد آماده میشن؛ و از همون شبهایی که ستارههاش دیده نمیشن. درست مثل اون، که پشت درهای بسته موند در حالی که برای فریاد کشیدن زیادی ساکت بود. و ناتوان.
اما هنوز پاییز بود. هنوز وقت برف باریدن نبود. اما آسمون کبود بود. انگار بغض کرده بود. از سرما، خونِ داخل رگهاش مرده و دیگه قرمز نبود. بنفش بود. سرد بود. نفس میکشید، اما انگار از همین هم خجالت زده بود. اونقدر خجالت زده که حتی نمیبارید. حتی اشک نمیریخت. میترسید از گرم بودن اون قطرهها. گرمایی که از اون دریغ شد، چه زمانی که زنده بود، و چه زمانی که دیگه وجود نداشت.
و شاید آسمونِ کبود، بیشتر از هر کس دیگهای اهمیت میداد. به چیزی که هنوز توی گوشهی خیس و تاریک و سردی توی این دنیا داره نفس میکشه. شاید آسمونِ کبود تنها کسی بود که چشمهاشو نبسته بود، برخلاف هر کس دیگهای، که نگاه نمیکرد و قبول نمیکرد وجود اون رو. و حرف زدن در مورد از بین رفتن وجودی که از نظر این آدمها هیچوقت وجود نداشته احمقانست. مسخرست. انگار دیوونگیه. دیوونه مثل همونهایی که به تخت بسته میشن، داروهای بدمزه میخورن و روزهای دردناکی رو میگذرونن. درد جسم، درد روح؛ و درد هرچیزی که بین این دو وجود داره.
و این یه تراژدی غمانگیزه. چون حتی اگر میشد این کلمهی زبر و خشن رو به جسم لاغر و نرم و لطیفش نسبت داد، چیزی که در نهایت از اون باقی موند، حتی یه جسد سرد و پف کرده نبود. از اون نه قلبی باقی مونده بود، نه چشمهای رنگی، و نه حتی اون گوشهای بیاستفاده و گلوی ناکارآمد. فقط دست بود. دستهایی که برای زنده موندن تقلا میکردن. دستهایی که آخرین سلاح و سنگر دفاعی رو با تمام نیرو لای انگشتهای کوتاهشون گرفته بودن. مشتهایی که این بار نه برای لعن و نفرین بود و نه برای کوبیده شدن؛ که برای ایستادن. برای زمین نخوردن.
امیدوار بودم اون دستها هیچوقت نفهمن چه کار بیهودهای میکنن. و این سوالیه که هرگز به جوابش نمیرسم؛ اون تا کجای این ماجرا رو فهمید؟ چقدر درد کشید و چقدر دید؟ حتی وقتی که با گلو و صدایی که از اون دریغ شد فریاد میکشیدم و سنگینی آخرین و شاید تنها چیزهایی که از اون باقی مونده بود رو روی پوستم حس میکردم.
یکی که عینک درشتی به چشم میزد و لبخند شیرینی داشت، وقتی فهمید که چی شده گفت که اشتباه کردم، گفت که نباید دخالت میکردم، گفت که با این دخالت همه چیز رو خراب کردم، اما اشتباه میکرد. من میدونستم تا حالا چه اتفاقی افتاده، و برام مثل روز روشن بود که بعد از این چی قراره بشه. و برای همین بود که قبل دیدن اون فاجعه، وقتی فهمیدم پشت درهای بسته گیر افتاده، دویدم و وقتی نتونستم اون قفل لعنتی رو باز کنم، در رو شکستم. و شاید لازم بود خیلی قبلتر از شر اون دیوارهای نامرئی و اتاقکهای خالی خلاص میشدم، چون من شاید تنها کسی بودم که یقین داشت اون وجود داره، اما اونقدر شجاع نبود که واقعاً کاری انجام بده. شاید انتظار نداشت این اتفاق بیفته، نه اینقدر زود، نه اینقدر دردناک. من شاید تنها کسی بودم که تصمیم گرفت کاری کنه اما توی همون مرحلهی اول ایستاد، قدم اول رو حتی کامل نکرد.
و در اون روز وحشتناک و خونین، مدام از خودش میپرسید اگر حداقل الفبای صحبت رو کامل یاد میگرفتم، میتونستم من هم اسمش رو صدا بزنم؟
آیا صدا زدن اسمش ممکن بود چیزی رو عوض کنه؟ برای من نکرد.
اون نمیتونست حرف بزنه. نمیتونست بشنوه. با کاغذ و قلم و الفبای خودش حرف میزد. شاید میدونست که چه اتفاقی قراره بیفته. شاید میدونست دیگه زمانی براش نمونده. و شاید برای همین بود که توی آخرین نامه، فقط اسمم رو نوشته بود. فقط من رو صدا کرده بود. اون از من کمک خواسته بود. و با تمام چیزی که براش باقی مونده بود از من تمنا کرده بود. شاید اون باور کرده بود فقط منم که میبینمش و به وجودش ایمان دارم.
اما به اندازهای که اون فکر میکرد شجاع نبودم. من نامه رو احمقانه توی جیبم فرو کردم. و برای یک لحظهی کوتاه، شدم درست مثل همون هیولاها.
چیز مهمی نیست.
در صورتی که مهم بود. اما به هر دلیلی، مثل خیلی وقتهای دیگه به نگرانیای که جایی درون قلبم میجوشید اهمیتی ندادم. چون من فقط یه نوجوون ساده بودم. از همونها که ژاکتهای بزرگ و قهوهای و پوتینهای چرمی بند دار میپوشن. همونهایی که خندهی ناشایست و صدای بلندی دارن، همونهایی که توی مدرسه، دوستایی دارن که منزویها بهشون حسودی میکنن.
یه نوجوون مدرسهای ساده و معمولی، با یه قلب فوقالعاده نازک؛ در همسایگیِ یه بچهی ناخواسته، شاید حتی نفرین شده، بدون حتی اسمی مشخص.
بچهای که نه میشنید و نه میگفت؛ نمیتونست.
بچهای که تمام درد و رنجی بود که من نداشتم. تمام غصه و تنهاییای بود که من حس نکرده بودم. اما با این حال، بهم لبخند میزد، و باعث شد به وضوح ببینم و بفهمم احساسِ دیدن چیزی رو که هیچکس نمیبینه؛ و توی اون روزهای بارونی، این حس فوقالعاده شیرین بود، پارادوکسی عجیب با آبنباتهای لواشکی موردعلاقهمون.
و من پیش خودم فکر میکردم شاید فقط یک نفر برای زنده موندن کافی باشه.
اشتباه بود. و من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود. همون روزی که در رو شکستم. و دیدم که آخرین تکههای وجودش چطوری برای بودن تقلا میکنن. گریه کردن بیفایده بود. من کافی نبودم. چون چیزی بیشتر از یه ذرهی کوچیکِ معلق توی یه دنیای بزرگ و پیچیده نبودم. هرگز نخواهم بود.
و اون از بین رفت، طوری فراموش شد که انگار هرگز وجود نداشته. و جلادانش هرگز در این دنیا اون طوری که سزاوارش باشن مجازات نشدن. و گاهی به این فکر میکنم که شاید منم یکی از اون جلادها باشم. دست کم یکی از همدستهاشون، چرا تصمیم گرفتم فقط برای خودم نگهش دارم؟ چرا فکر کردم تنها من برای نجاتش کافی هستم؟
شاید اگر خودخواه نبودم، امشب آسمون بنفش نبود. یا حتی کبود و بغضآلود.
۱.وبلاگنویسی را چه زمانی، چگونه آغاز کردهاید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوایتان بنویسید؟
من اون زمان بچه بودم. احتمالاً 12 سالم بود. شاید هم 11. یه سری شخصیت ابرقهرمانی توی ذهنم برای خودم ساخته بودم که هرکدوم داستان خودشون رو داشتن و خیلی دلم میخواست این داستانها رو یه جا بنویسم. و اینطوری شد که برای اولین بار وبلاگ نوشتن رو شروع کردم. هرچند که در ادامه فضای وبلاگ و آدمهایی که اطرافم بودن باعث شد اینجا برام فقط یه پلتفرم برای نوشتن داستانهای احمقانه نباشه. و درکل، وبلاگ جز چیزهای ارزشمند زندگیمه.
۲. آیا وبلاگنویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟ نظر شخصی خودتون رو بگین؟
بله. هر چیزی نیاز به چهارچوب داره. چهارچوب نه به معنی محدودیت، به معنی خط و خطوطی که باعث میشه از حدت خارج نشی و توی مسیر مشخصی حرکت کنی.
نکتهای که هست اینه که وبلاگ حتی اگر شخصی هم باشه، به هرحال یه فضای عمومیه و هر کسی میتونه این نوشتهها رو بخونه. پس یه جورایی هر چیزی رو نمیشه نوشت. این که زندگی هر کسی به خودش مربوطه و هیچکس حق قضاوت نداره و این "فرهنگنماییهای اینستاگرامی" درست، ولی آدم به عنوان یه موجود اجتماعی که همراه بقیه داره زندگی میکنه و خواه ناخواه روی رفتار و طرز تفکر بقیه اثر میذاره، گاهی باید خیلی مواظب باشه که چی مینویسه. به نظر من یه جورایی مسئولیت محسوب میشه.
۳. برای چه کسی یا چه کسانی مینویسید؟
خب من نمیتونم انتخاب کنم کی اینجا رو بخونهD": ...
من به خاطر این نمینویسم که شخص یا اشخاص خاصی بخونن، من فقط یه چیزایی مینویسم و پرت میکنم، کسی که خوشش بیاد، خودش میگیرتش.
۴. وضعیف فعلی وبلاگستان و وبلاگهای فارسی را چگونه میبینید؟
چیز زیادی نیست که بخوام بگم، فقط خوشحالم که وجود داره. خوشحالم که میتونم آدمهایی رو پیدا کنم که شبیه خودم باشن و هنوز نوشتن و این احساسات کوچیکِ قشنگ رو بیارزشتر داشتن پنجاهکا فالوور و ممبر ندونن.
۵. گمان میکنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راهحلی را انجام دادهاید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟
خب بله درگیرش که شدم بارها. و اتفاقاً خیلی برام جالب بوده چون هیچوقت نوشتههامو اونقدر شگفتانگیز ندونستم که کسی بخواد بیاد کپیشون کنه، ولی خب اتفاق افتاده.
در مورد این که چه کاری میشه کرد... قبلا فکر میکردم شاید قفل کردن کلیک راست بهترین راه حلش باشه، ولی واقعیت اینه که کسی که کپی میکنه، نمیتونه واقعاً همرنگ اون نوشتهای بشه که از ته دل یه نفر دیگه در اومده. مثل اینه که اون آدم داره خودشو گول میزنه. به نظرم اکثراً خودشون متوجه میشن که کارشون احمقانست.
کپی کردن جدی به نظرم کار قشنگی نیست، مگر این که کسی برای شروع از نوشتههای یکی دیگه استفاده کنه تا خودش راه بیفته. که در این حالت هم نمیتونه چیزی رو که مال کس دیگهای بوده به اسم خودش بزنه:)))
(و درکل، مرز خیلی باریکی بین کپی کردن و ایده گرفتن وجود داره.)
روی جلد کتاب مینویسه:" داستان رنجها و تلاشهای نابغهای که دیوانهاش میپنداشتند." :)))...
شور زندگی، اثر ایروینگ استون، به ترجمهی ابوالحسن تهامی از انتشارات نگاه، در مورد زندگی ونسان ونگوگ، نقاش [خیلی خیلی] معروف هلندیه. از حدود سن بیست سالگی تا آخر عمرش.
بیاید قبل محتوا به ظاهر کتاب یه اشارهای بزنم، وقتی به دستم رسید خیلی فراتر از انتظاراتم واقع شد، هم جلدش و هم صفحات رنگی داخلش و از همه مهمتر، ترجمهی قشنگش! من واقعاً واقعاً از ترجمش لذت بردم=)... (و از قیمتش هم، چون چاپ قدیم بود هههه.)
«ما باور داریم هر حقیقتی زیباست، حالا چهرهاش هرچه میخواهد مهیب باشد، باشد. ما کل طبیعت را بی هیچ رد و انکاری قبول داریم. ما باور داریم که در خاک تیره شعریت بیشتری نهفته تا در زیباترین تالاهای پاریس. باور داریم که در حقیقت زشت زیبایی بیشتری نهفته است، تا در دروغی زیبا. ما میپنداریم درد نیک است زیرا که عمیقترین حس بشری است. ما عشق ورزی را زیبا میدانیم، حتا شنیعترین آنها را.»
در وهلهی اول میخوام به متن روون و شیوا و توصیفات و جملهبندیهای روحنوازش اشاره کنم. درکل شاید به نظر بیاد توصیف خوب مکانها و ظاهر و باطن شخصیتها در کنار پیش بردن داستان چیزیه که هر کتابی باید داشته باشه و این اصلاً نکتهی مثبت به حساب نمیاد، اما حرفم رو باور کنین، نحوهی بیان نویسنده واقعاً قشنگه:")... و از همون صفحات اول به قدری مجذوبش شده بودم که یکی از هماتاقیهام از تختم بالا اومد و گفت: "اینقدر قشنگههه؟:")..." آره همونقدر قشنگه.
۱. خودت را معرفی کن.
به نام خداوند منان،
اسمم آواست، اینجا اکثراً مائو صدام میکنن، در حال حاضر 18 سالمه، یه داداش کوچیکتر از خودم دارم، به چای معتادم، عاشق بوی هلوئم، جلوی پنجرهی اتاقم پنجتا گلدون بزرگ دارم، دانشگاه میرم، علوم تغذیه میخونم، پنجتا هماتاقی دارم، عکاسی رو تازه شروع کردم، دوختن رو خیلی دوست دارم، انیمه زیاد میبینم و اوتاکو هستم، قد کوتاهم و روی صورتم کک مکی و توی دهنم یه دندون کج دارم، دوتا تتو روی انگشتهام دارم، موهام سبز رنگه، (تا حالا چهار تا رنگ مختلف رو امتحان کردم. قرمز، نارنجی، آبی و الانم سبز.) و این کههه... رنگ مورد علاقم خاکستریه.
(جدیدا انقدر یه سریها به واسطه تایپ شخصیتی یا گرایششون حس شاخ و برتر بودن پیدا کردن که جدی دیگه خوشم نمیاد موقع معرفی کردن خودم بهشون اشاره کنم. وای خیلی رو مخه.)
۲. یک چیزی را نام ببر که در آن خوب هستی.
هممم...
نمیدونم راستش...
1- میتونی تضمین کنی آدم هایی که میگی بهت نزدیکترینن اگر اینا رو درباره خودتون ازشون بپرسی جوابشون باهات شما یکیه؟ ( شما رو انقدر به ریز و جزئیات میشناسن و احساسات واقعی شما رو میدونن)
خب راستش فکر نمیکنم. منظور بدی ندارم، نمیخوام بگم آره اونها منو نشناختن فلان بسار.
دوتا دلیل داره، اول این که ما خواسته یا ناخواسته با همه یکسان رفتار نمیکنیم. و حتی اگر هم یکسان باشه طرز برخوردمون، اون آدمها میتونن برداشتهای متفاوتی داشته باشن؛ و خب اینجوری میشه که افرادی که به خودم نزدیک میدونمشون، شناختهای متفاوتی ازم دارن و جوابهاشون به این سوالا... طبق اون وجهی از شخصیت من خواهد بود که بهشون نشون دادم، میخوام بگم قطعاً چیزی که مامانم ازم دیده با چیزی که دوست صمیمیم دیده یکی نیستن.
و دلیل دوم... خب آدم تغییر میکنه. شاید اگه چند سال بعد بیام و دوباره به همین سوالها جواب بدم، جوابم فرق کنه.
و خب وقتی بحث در مورد "احساسات واقعی" ـئه... در مورد من، همیشه موضوع "درک نشدن" مطرحه. و خب مدت طولانیای میشه که در مورد احساسات واقعیم زیاد با کسی حرف نزدم. شاید به خاطر ترس از درک نشدن.