۱۴ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

#98

 یه بار هلن توی یکی از پستاش نوشته بود که تمام مردم دنیا به یه اندازه سختی می‌کشن. بعضیا مشکلات بزرگی دارن، ولی قلبشونم بزرگه و تحملشون بالاتر، بعضیا مشکلاتشون کوچیک‌تره، ولی خب تحملشونم پایین‌تره و اینجوریه که میزان سختی کشیدنشون برابر از آب در می‌آد.

باهاش موافق بودم؛ هستم. کمابیش البته.

سال های مدیدیه که هر بار گریه که می‌کنم یا هر بار که مسئله‌ای برام پیش می‌آد مطمئنم دوستای خوبی دارم که بتونم برم و پیششون حرف بزنم و شاید حتی با همین کار همه چیز راحت‌تر بشه ولی این کارو نمی‌کنم. چون مدام این فکر رو پیش خودم می‌کنم که مسلما از نظرشون مسخره خواهد بود. و هی، کیو مسخره کردی؟ مردم مشکلات واقعی دارن و بدبختیای بعضیاشون از حد تصورت هم خارجه، اونا به اندازه‌ی تو از زندگیشون ناله نمی‌کنن! چقدر دیگه می‌خوای ناشکر باشی؟

و این دلیلیه که باعث می‌شه به قول یه بنده خدایی مرموز باشم. حالا نه مرموز. مرموز میساکی می ئه نه من. ولی تمام این تو خودم ریختن ها باعث شده در گذر زمان خیلی شکننده و حساس بشم جوری که قبلا نبودم. و خب، مسلما از کوزه همون چیزی بیرون تراوش می‌کنه که داخلشه.

تمام این اعصاب خردی‌ها و ناراحتی‌هایی که باید یه جایی بیرون می‌ریختمشون (هرچقدر هم که مسخره و کم اهمیت بودن) رو هم رو هم جمع شدن و الان کوزه‌ی من پر شده از اونا. و مدام به بیرون تراوش می‌کنه و بی‌نهایت آزاردهندست. هم برای خودم، هم برای اطرافیانم.

مشکل اینجاست... که سرچشمه‌ی اون افکار و احساسات منفی به خودی خود دیگه برام ناراحت کننده یا هرچی نیستن، ولی ردی که از خودشون به جا گذاشتن جدیدا تبدیل به یه معضل شده.

چجور معضلی؟

این که سر هر چیز و ناچیزی قاتی می‌کنم. بعد می‌شینم سر یه چیز بدیهی بعضا ساعت‌ها گریه می‌کنم. اصلا خودمم که بهش فکر می‌کنم کلی مسخره به نظرم می‌آد، ولی نمی‌تونم جلوی ناراحتیمو هم بگیرم.

تازه بدتر این که برای توضیح دادنش هم زیادی ملولم. مثلا اگه حین زار زدن یکی بیاد در اتاقمو باز کنه و بگه چی شده؟ نمی‌تونم توضیح بدم. چیزی نیست که توضیح بدم! خودمم نمی‌دونم به خاطر چی اینقدر حالم گرفته شده. اینجاست که شروع می‌کنم به بهونه گیری های الکی، مشکل تراشی برای زندگی‌ای که اونقدری که از کاه کوه ساختم بدبخت طوری نیست.

تازه می‌تونه بدتر هم بشه. وقتی که بین بهونه گیری‌هام یه بنده خداییو این وسط هدف بگیرم و سعی کنم -مثلا- اونو مقصر جلوه بدم در صورتی که خودمم می‌دونم تقصیر اون نیست. بدتر هم می‌تونه بشه؟ بعله! چون اونقدر عصبانی‌ام که با سرعت امینم دارم حرف می‌زنم و اصلا توجهم به تن صدا و فعلی که ته هر جمله می‌ذارم توجه نمی‌کنم. اینطوریه که از یه فعلِ جمع استفاده می‌کنم و تادااا! حالا به جای این که یه نفر هدف بهونه‌ها قرار گرفته باشه، یه گروه هدف قرار گرفتن. و بعدش وضع با بالا رفتن صدام و کوبیدن مشتم روی میز و کندن موهای سرم بدتر هم می‌شه.

همه چیز از کجا شروع شد؟

از هیچ جا! هیچ چیزی این وسط غلط نیست. هیچ کس کار اشتباهی نکرده. من بهونه گرفتم. همین.

اکهارت تول توی کتاب نیروی حال می‌گه که ما بیشتر زندگیمونو با یه صدای لعنتی که توی مغزمونه می‌گذرونیم. صدایی که مدام قضاوت می‌کنه، مدام انتقاد می‌کنه و واقعیت رو بیش از حد تفسیر می‌کنه. و این باعث می‌شه فکر کنیم چه بیریخت بدبختی هستیم...

از نظرش چیزی هست به اسم «پیکره‌ی درد» که موجودیت‌های روحی نیمه‌ارادی ما هستن... ینی یه درد قدیمی که همه جا با خودمون حمل می‌کنیمش. از همون روزی که توی مدرسه شلوارتو خیس کردی تا درد اولین شکست عشقی و آخرین باری که با بابات دعوات شده. در واقع اگه همه‌ی این احساسات همون موقع رها نشن، توی روح و وجودمون باقی می‌مونن و روی عمل و وانکش‌هامون تاثیر می‌ذارن... حتی اگه پنجاه سال از اون ماجرا گذشته باشه. بعد مسئله اینه که ناخودآگاه دنبال موقعیت هایی می‌ریم که حقو به همین «پیکره‌های درد» بدیم... مثلا یکی که اعتماد به نفس نداره مدام سعی می‌کنه از خودش ایراد در بیاره و حتی از آدمایی خوشش می‌آد که به هیچ عنوان دوسش ندارن... یه جور اعتیاد به غم و غصه... و مدام فکر کردن به این که چقدر بدبخت هستیم... مثلا یکی می‌آد می‌گه انگشتم زخمی شده. بعد ما می‌گیم این که چیزی نیست، من دیروز قطع عضو شدم. ببین! من بدبخت‌تر از تو عم، من بیچاره‌ترم! کسی که این وسط حق غصه خوردن داره منم!...

و این یه پارادوکس بسیار نازیباست که از غمگین بودن خوشحال می‌شیم... ناخودآگاه.

این چیزیه که جدیدا خیلی اذیتم می‌کنه و بیشتر از هر وقت دیگه ای دارم بهش فکر می‌کنم. مدام پیش خودم می‌گم لنتی! تو که دانشگاهم قبول شدی! این همه آدم اومدن بهت تبریک گفتن و آرزوی موفقیت کردن و حتی بهت کادو هم دادن پس این لوس بازیات چیه دیگه؟ حتی اون کتاب کوفتی رو هم تونستی پیدا کنی و بخریش پس دقیقا مشکلت چیه که نمی‌خونیش؟ الان که دیگه مدادرنگی‌های مامانتم دزدیدی پس چرا اون نقاشی لعنتی هنوز کامل نیست؟ تازه گلدوزیتم نصفه مونده! بعد رفتی یکی جدیدشو شروع کردی؟ خلی چیزی هستی؟ بفرما! اون لواشکم اونقدر نخوردی کپک زد! خوب شد؟ کفشاتم هنوز نشستی! اتاقتم جارو نکردی!...

و بعد عصبانی می‌شم، دعوا می‌کنم، دیگه با کسی حرف نمی‌زنم که همه چیزو بدتر نکنم، بعدشم می‌رم تو اتاقم و از رفتاری که از خودم نشون دادم اظهار تاسف می‌کنم و بدتر از خودم بدم می‌آد.

همینقدر زیبا.

 

پی‌نوشت: نمی‌دونم مشکل لپ‌تاپ چیه، با کروم وارد بیان نمی‌شه و الان برای اولین بار توی زندگیم دارم از فایرفاکس استفاده می‌کنم. (واو!  How intelligent! چطور تاحالا به ذهنم خطور نکرده بود مرورگر های دیگه‌ای هم اختراع شدن؟!)

پی‌نوشت: چالش ایگو ی آیسان اونقدر زیبا و دلنشینه که می‌خوام بشینم گریه کنم. لعنتی این دقیقا همون چیزیه که در حال حاضر بهش نیاز داشتم!... و خب، شرکت می‌کنم. از فردا! تصمیم گرفتم از اون دفتر یونیکورنی که چند سال پیش خریدم و دلم نیومده ازش استفاده کنم، استفاده کنم. حیح.

پی‌نوشت: مرگ من کی این شایعات دیسبندی لونا رو پخش می‌کنه؟:/ زبونتونو گاز بگیرید ملعونا:/

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۰ مهر ۰۰

    پایان روز های انتظار~

    وقتی مامانم اومد توی اتاقم، تبلتمو دستم گرفته بودم و مثل خیلی روزای دیگه، فقط وقت تلف می‌کردم. مامانم روی تختم نشست. منم بلند شدم و نشستم. مامان گفت"«داییت زنگ زده بود»

    نپرسیدم کدوم دایی، می‌دونستم کدوم دایی. مشخص بود کدوم دایی. مامان به حرفش ادامه داد:«تو سازمان سنجش آشنا داره. ازش پرسیده گفته قبول شدی.» و بعدش به رشته و شهر و دانشگاهم اشاره می‌کنه. دروغ چرا، می‌خوره تو ذوقم یه مقدار. برگه‌ای که از اولویت‌های انتخاب رشتم پرینت گرفته بودمو می‌قاپم. اولویت شماره 69. عددش منو به خنده می‌ندازه.

    بعدش حرف های زن‌عمو توی ذهنم طنین‌انداز می‌شه. «اگه فلان رشته قبول شی که عالیه! خانوم خودتی، هم می‌تونی بیمارستان کار کنی هم مطب هم کارخونه!»... یادم می‌افته که زن‌عمو پرستاره. و یادم می‌افته که چقدر از سختی های پرستاری تعریف کرده بود برام. و خب، من که قرار نیست پرستار بشم.

    سریع لپ‌تاپ رو وصل می‌کنم و می‌رم سر کلاسم. معلم زبانم بهم می‌گه صدام نگران به نظر می‌رسه. و بهش می‌گم که امروز روز اعلام نتایجه! و اون می‌خنده و ازم می‌خواد دوربینمو روشن کنم. و بعدش در مورد کتابی که اخیرا دارم می‌خونم حرف می‌زنم. و بهش نمی‌گم که همین الانشم از نتایج خبر دارم.

    کلاسم تموم نشده که تلفن زنگ می‌خوره. اون یکی داییمه. و مادربزرگ مادریم. جفتشون بابت قبولیم بهم تبریک می‌گن و منم ازشون تشکر می‌کنم. و برام جالبه که قبل ظاهر شدن نتایج توی سایت فامیلام تبریک گفتنو شروع کردن.

    بقیه روز رو به کارای متفرقه می‌پردازم و حتی به گروه همکلاسی و دوستای مدرسه‌ایم نگاه هم نمی‌کنم. اون شب زود می‌خوابم. خیلی زود. خیلی خیلی زود. مثل زمانی که هنوز ابتدایی بودم. و حتی فرصت نمی‌کنم به دوستی که داشتم باهاش چت می‌کردم شب به خیر بگم یا خداحافظی کنم. تا این حد خسته.

    چشمامو که باز می‌کنم ساعت شیش و نیم صبحه. نوتفیکشنی که بالای صفحه‌ی تبلتم ظاهر شده نشون می‌ده نتایج توی سایته. ولی نمی‌رم توی سایت. با یه دوست دیگه بحثم شده. بحثی که نمی‌دونم چقدرش معقوله، چقدرش تقصیر منه، چرا اینطوری شده و چطوری می‌شه درستش کرد. و به این فکر می‌کنم که چطور هشت ماه قبل همچین روزی رو پیش بینی نکرده بودم. حقیقتش، راه خوبی برای شروع روز جدید نبود. هم ناراحتم کرد هم کلافه. و همچنان که خودمو دلداری می‌دادم، تهش می‌دونستم باعث و بانیش کمابیش خودمم. 

    آماده می‌شم که برم واکسن بزنم. تمام راه رو پیاده می‌رم. عرق هم می‌کنم. با وجود سردی هوا. قبل وارد شدن یادم می‌افته شناسنامه نیاوردم.

    تمام مسیر رو دوباره پیاده بر می‌گردم. و واکسن رو یه روز دیگه به تاخیر می‌ندازم.

    کلافه‌تر از صبح وارد سایت سنجش می‌شم. شماره داوطلبی و کد ملیمو وارد می‌کنم. صفحه‌ی بعدی جلوم باز می‌شه. به اسم و مشخصات خودم نگاه می‌کنم. و بعد به کد رشته‌ای که ازش قبول شدم.

    چند تا کلمه جلوی چشمام می‌درخشن: علوم تغذیه|دانشکده‌ی علوم پزشکی|روزانه

    پیش خودم فکر می‌کنم چقدر از این رشته و این دانشگاه خوشحالم. 

    یادم می‌افته چقدر بابت آب و هوا ناله می‌کردم و چقدر خدا خدا می‌کردم جای گرمسیر قبول نشده باشم. و به این که چقدر تحمل گرما رو ندارم خندم می‌گیره. و به این فکر می‌کنم که خدا واقعا بهم رحم کرده.

     زنگ در می‌خوره.

    مهمون داریم و من باید چایی بدم. این کارو می‌کنم ولی یکی از فنجون های چینی مامانمو هم قربانی می کنم. و بعدش دوباره مهمون داریم. و دوباره. و دوباره. و دوباره تا شب. و شاید حتی تا فردا. افرادی که زنگ می‌زنن و تبریک می‌گن و شوخی می‌کنن. و مامانم، که از خوشحالی همکار هاش تعریف می‌کنه. و درک نمی‌کنم چرا اونا باید خوشحال‌تر از من و خانوادم باشن.

     

     

    پی‌نوشت: خب... آره دیگه. تغذیه قبول شدم. هرچند هدف اصلیم نبود. ولی خیلی خوشحالم بابتش. جدی می‌گم! 

    پی‌نوشت: اگه براتون سوال شده، دانشگاهم توی خلخاله. یکی از شهرستانای اردبیل، تقریبا 2 ساعت تا اونجا راهه و قراره که خوابگاه بدن بهم. آب و هواش حتی از خود اردبیل هم سردترهD:

    پی‌نوشت: دانشکده علوم پزشکی اردبیل رشته تغذیه نداره اصلا! و خیلی عجیبه... مرکز استانه مثلا!

    پی‌نوشت: مادربزرگم یه لباس کاموایی دوتیکه نشونم داد. بافتنی بود، تازه خودش بافته بود، با کاموایی که یادگاری مامانش بود. و می‌دونید چی بهم می‌گفت؟ *اینا مال نتیجه‌هامن!* و منی که جر خورده بودم... *ایموجی تمشاخ*

    پی‌نوشت: برای تمام کسایی که امسال نتیجه‌ی فرح بخشی گرفتن عمیقا ابراز خوشحالی می‌کنم! تبریک و خسته نباشی می‌گم به همگی، و برای کسایی که امسال لقب *کنکوری* یا *پشت کنکوری* رو به دوش می‌کشن آرزوی خوشحالی و سعادتمندی می‌کنم، فایتینگ!

    پی‌نوشت: نمی‌دونم اینو می‌بینی یا نه... (و احتمالا هم نه، حال حوصله ریخت و قیافمو نداری...) ولی ای کاش اختلافا و سوتفاهما رفع بشه... مثل تمام دفعات قبلی. 3/>

     

    +حالا همه دارن بهم می‌گن تو با این وضع هیکل و غذا خوردنت تغذیه هم قبول شدی؟ تو خودت سوغذا داری!...

    (قابل توجهتون که اخیرا فهمیدم 3 کیلو دیگه هم کم کردم. طبق محاسبات عموی بزرگوارم که پرستار هم تشریف داره با توجه به قد و استخون بندی درشتم حدود نه کیلو کمبود وزن دارم. نه کیلو!!!)

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۶ مهر ۰۰

    #97

    【Mimei no Kimi to Hakumei no Mahou】

    Nagi Yanagi

    پلیر

    خب... جدی جدی تابستون تموم شد.

    جدی جدی فردا نتایج قراره بیاد. (البته اگه سنجش دوباره نفرستاده باشدمون دنبال نخود سیاه)

    یادمه روزی که آخرین امتحان نهایی (زبان) رو در تاریخ 14 خرداد دادم، پیاده اومدم خونه و یه متن بلند بالا نوشتم... از اولین روزی که پامو گذاشتم مدرسه... از همکلاسی‌ها و معلم‌ها، از خاطرات خوب و بدی که توی اون روزا جا موند و منی که دیگه هیچوقت قرار نیست به عنوان یه دانش‌آموز برگردم به اون ساختمونا. 

    راستش دلم تنگ شده، مخصوصا وقتایی که با بقیه شروع می‌کنم به مرور کردن اون خاطرات، و مرور کردن تمام کلمات یا تصاویری که منو می‌برن به اون روزا این دلتنگی رو حتی عجیب‌تر هم حس می‌کنم. چرا عجیب‌تر؟ چون مطمئن نیستم دلم بخواد برگردم به اون روزا.

    چند سال قبل، همش با خودم می‌گفتم ای کاش می‌شد دوباره پارسال بشه. ای کاش می‌شد دوباره برم تو فلان روز که با فلانی حرفم نشده باشه. و آرزو می‌کردم به قبل برگردم نه به خاطر این که می‌خواستم چیزی رو تغییر بدم، فقط می‌خواستم دوباره اون لحظه هارو تجربه کنم، دوباره همون انتخابای غلط و همون حرفای نادرستو بزنم... ولی الان نظرم عوض شده، فقط با یادآوریشون یه لبخند ملیح می‌زنم و می‌گم یادش به خیر!

    و فکر می‌کنم بیرون اومدن (شاید نه کاملا) از گذشته ها یکی از چیزایی بوده که طی بزرگ شدنم برام اتفاق افتاده... که هم برام خوشاینده هم ترسناک.

     

     

    تقریبا دو هفته پیش بود که دختر عمو هام اومده بودن. جدیدا نقاط مشترک زیادی با دختر عموی کوچیکم پیدا کردم، امسال می‌ره کلاس نهم. و برام جالبه که اینقدر به هم شباهت داریم و من تاحالا متوجهش نبودم. اون شب وقتی داشتم چای می‌خوردم بهم گفت از این که قراره بری دانشگاه چه حسی داری؟ موندم چی جوابشو بدم... واقعا چه حسی دارم؟ همه چی مبهمه. و همینو هم بهش گفتم، نمی‌دونم! همه چی مبهمه!

    و اونم خندید و گفت ولی از چند سال قبل تا الان اصلا عوض نشدی!

    یه کم جا خوردم. بعدش به گلدوزیم (که روی تخت کنار کلی نخ و سوزن و کتاب ولو بود) اشاره کرد و گفت حتی وقتی راهنمایی بودی هم همش از این کارا می‌کردی. و دروغ چرا، ذوق کردم با این حرفش.

    +فردا قراره برم واکسن بزنم. با این که هنوز 18 سالم نشده. 

    +نمی‌دونم هدفم از نوشتن این پست چی بود... فقط دلم می‌خواست بیام و یه چیزی بگم و برم. امیدوارم بیشتر از این برای ورود به یه مرحله‌ی جدید -و البته سخت‌تر- از زندگیم غر نزنم و چسناله نکنم. حالا من همونی هستم که سه سال تموم آرزو کرده بودم ای کاش کاملا مستقل تو یه خونه ی جدا زندگی می‌کردم -خبر مرگم-

    +ولی جدا اگه از یه شهر دیگه قبول بشم چی؟ فکر کنم دلم خیلی برای اتاقم و خونمون تنگ بشه.

    +علی‌رغم این که بعد کنکور کلی استراحت کردم اونطوری که از خودم انتظار داشتم تابستونمو نگذروندم. نه فیلم/سریال/انیمه به میزان کافی دیدم، و نه کتاب به میزان لازم خوندم. همگی یکصدا بگید "کول باشوآ"...

    پی‌نوشت: یه چیز جالب بگم؟ درخت هلومون شکوفه داده"-" مسخره پاییزه مثلا! الان وقت شکوفه دادنه آخه؟!

    پی‌نوشت: چند شبه یه جیرجیرک اومده تو حیاط. صداش یه جورایی مرموزه، و باعث می‌شه احساس تنهایی کنم یه جورایی. (مگه جیرجیرکا از صدای جیرجیرشون برای جفت‌یابی استفاده نمی‌کردن؟ این بدبخت دو هفتست داره تمام شب خودشو با جیر جیر کردن پاره می‌کنه... کو اون نیمه‌ی گمشده...)

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳ مهر ۰۰

    #96

    به نظرم چیزی بدتر از اشتباه کردن و تکرار کردن یه اشتباه قدیمی وجود داره و اون ادامه دادن اشتباهه.

    وقتایی که آدم از درست یا غلط بودن چیزی اطمینان نداره، به سادگی آزمایشش می‌کنه و این یه مسئله ی بدیهیه. یکی از پیش پا افتاده‌ترین راه ها برای تشخیص درست یا غلط بودن یه مسئلست، یه ایده یا یه روش. و حقیقتش به نظرم بیشتر وقتا به امتحانش می‌ارزه. آدما بیشتر حسرت کارایی رو می‌خورن که هیچوقت انجام ندادن و هیچوقت تجربه نکردن و به نسبت کم‌تر پیش می‌آد حسرت چیزایی رو بخورن که صاف رفتن سمتش و امتحانش کردن. حتی اگه یه اشتباه بزرگ بوده باشه.

    و این بد نیست، اتفاقا برای تمام عمر زندگی توی یه غار که دیواراش به جای سنگ از "محافظه کاری" ساخته شدن کسل‌کننده‌تر و حتی تخریب‌کننده‌تره. 

     

     

    اما تکرار کردن همون اشتباه قبلی؟ 

    پائولو کوئیلو تو یکی از کتاباش می‌گه اگه توی موقیتی قرار گرفتی که قبلا مشابهش رو تجربه کرده بودی، ینی اون موقعیت می‌خواسته چیزی رو بهت یاد بده که تو موفق نشدی یاد بگیریش. اگه دوباره یاد نگیری، دوباره تکرار می‌شه. و دوباره و دوباره و دوباره تا وقتی که بالاخره یاد بگیری. اون موقع دیگه به نظرت یه موقعیت چالش برانگیز نمی‌آد چون دیگه می‌دونی چجوری از پسش بر بیای.

    حالا این که اشتباهی که بار اول کردی رو دوباره تکرار کنی هم تقریبا همین معنی رو می‌ده. می‌تونی یه اشتباهو هزاران بار تکرار کنی و با این کار فقط نشون می‌دی چقدر به یه سری جوانب بی‌اهمیت (شایدم کم‌اهمیت) بودی و باید دقت بیشتری به خرج بدی که دوباره توی مسیرت نلغزی. و تکرار کردنش به نظرم ترسناک نیست، بیشتر آزار دهندست چون مدام به خودت برچسب احمق و به دردنخور بودن می‌چسبونی که شرایطو می‌تونه بدتر و پیچیده تر کنه. ولی خب، قابل حله. فقط اگه اون نکته ی کوفتی رو یاد بگیری.

     

     

    ولی گفتم یه چیز بدتر وجود داره و اون ادامه دادن اشتباهه. 

    وقتایی که می‌دونی نباید بیشتر از این ادامه بدی ولی همچنان این کارو می‌کنی. یه مثال ملموس بزنم، افتادی تو باتلاق و داری دست و پا می‌زنی در صورتی که می‌دونی دست و پا زدن باعث می‌شه بیشتر فرو بری. بعدشم، خب ساده و قابل حدسه.

    و ماجرا جایی ترسناک‌تر می‌شه که اون صدای کوفتی داخل مغزت مدام ازت می‌پرسه که چرا داری ادامه می‌دی در صورتی که می‌دونی داری بدترش می‌کنی؟ 

    چون طبیعتا نخی درازی رو که گره کور خورده هرچی بیشتر بکشی گره سفت تر هم می‌شه. آخرش یا نخو می‌ندازی دور و هدرش می‌دی، یا مجبوری با قیچی ببریش و کوتاه‌ترش کنی. 

     

    اشتباه کردن نشونه‌ی ندونستنه،

    تکرار کردنش نشونه‌ی یاد نگرفتن،

    ولی ادامه دادنش در عین آگاهی بهش، حماقت. 

     

     

    پی‌نوشت: شنبه نتایج انتخاب رشته می‌آد. خدایا خودت به جوونیم رحم کنTT

    پی‌نوشت: اخیرا خواب های وحشتناک زیادی می‌بینم، تقریبا هر شب کابوس. کابوسای مسخره. بعضیاشون حتی به ظاهر اونقدرا ترسناک نیستن، مثلا خبری از جن و خون و آدمکشی نیست، ولی حسی که موقع دیدنشون داشتم اینطوری ایجاب می‌کنه. (یا حتی تعبیرشون... لعنتی من دنبال تعبیر -تقریبا- تمام خواب هام می‌رم. و خب...  آره)

    پی‌نوشت: چند روز پیش یه ژاکت جدید خریدم که صورتیه، مامانم تا توی مغازه دیدش برش داشت و پرتش کرد روم، گفت بیا برو امتحانش کن، شبیه ژاپنیا می‌شیD": ...

    پی‌نوشت: مامان کیدو طی بیانیه‌ای اعلام کرد که کیدو نیاز به یه دوست‌دختر داره^^

    پی‌نوشت: ولی جدا دلم نمی‌خواد شنبه نتایج بیاد... من دلم می‌خواد برم مدرسه و اوج دغدغم این باشه که شنبه ها زنگ اول با کدوم معلم رو مخی کلاس دارم و چرا یادم رفته رضایت ناممو بدم مامانم امضا کنه-

    پی‌نوشت: *درد و شیون و گریه و ناله و زاری*

    پی‌نوشت: بای.

     

    بعدا نوشت: مرگ من StarSeed و HULA HOOP لونا رو گوش بدینTT

    بعدا نوشت: *** ***مو **** ****. '-'... شاید بعدا بفهمید این یعنی چی'-'...

    بعدا نوشت: وای- پاییز اومد(":

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲ مهر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: