【Mimei no Kimi to Hakumei no Mahou】
Nagi Yanagi
خب... جدی جدی تابستون تموم شد.
جدی جدی فردا نتایج قراره بیاد. (البته اگه سنجش دوباره نفرستاده باشدمون دنبال نخود سیاه)
یادمه روزی که آخرین امتحان نهایی (زبان) رو در تاریخ 14 خرداد دادم، پیاده اومدم خونه و یه متن بلند بالا نوشتم... از اولین روزی که پامو گذاشتم مدرسه... از همکلاسیها و معلمها، از خاطرات خوب و بدی که توی اون روزا جا موند و منی که دیگه هیچوقت قرار نیست به عنوان یه دانشآموز برگردم به اون ساختمونا.
راستش دلم تنگ شده، مخصوصا وقتایی که با بقیه شروع میکنم به مرور کردن اون خاطرات، و مرور کردن تمام کلمات یا تصاویری که منو میبرن به اون روزا این دلتنگی رو حتی عجیبتر هم حس میکنم. چرا عجیبتر؟ چون مطمئن نیستم دلم بخواد برگردم به اون روزا.
چند سال قبل، همش با خودم میگفتم ای کاش میشد دوباره پارسال بشه. ای کاش میشد دوباره برم تو فلان روز که با فلانی حرفم نشده باشه. و آرزو میکردم به قبل برگردم نه به خاطر این که میخواستم چیزی رو تغییر بدم، فقط میخواستم دوباره اون لحظه هارو تجربه کنم، دوباره همون انتخابای غلط و همون حرفای نادرستو بزنم... ولی الان نظرم عوض شده، فقط با یادآوریشون یه لبخند ملیح میزنم و میگم یادش به خیر!
و فکر میکنم بیرون اومدن (شاید نه کاملا) از گذشته ها یکی از چیزایی بوده که طی بزرگ شدنم برام اتفاق افتاده... که هم برام خوشاینده هم ترسناک.
تقریبا دو هفته پیش بود که دختر عمو هام اومده بودن. جدیدا نقاط مشترک زیادی با دختر عموی کوچیکم پیدا کردم، امسال میره کلاس نهم. و برام جالبه که اینقدر به هم شباهت داریم و من تاحالا متوجهش نبودم. اون شب وقتی داشتم چای میخوردم بهم گفت از این که قراره بری دانشگاه چه حسی داری؟ موندم چی جوابشو بدم... واقعا چه حسی دارم؟ همه چی مبهمه. و همینو هم بهش گفتم، نمیدونم! همه چی مبهمه!
و اونم خندید و گفت ولی از چند سال قبل تا الان اصلا عوض نشدی!
یه کم جا خوردم. بعدش به گلدوزیم (که روی تخت کنار کلی نخ و سوزن و کتاب ولو بود) اشاره کرد و گفت حتی وقتی راهنمایی بودی هم همش از این کارا میکردی. و دروغ چرا، ذوق کردم با این حرفش.
+فردا قراره برم واکسن بزنم. با این که هنوز 18 سالم نشده.
+نمیدونم هدفم از نوشتن این پست چی بود... فقط دلم میخواست بیام و یه چیزی بگم و برم. امیدوارم بیشتر از این برای ورود به یه مرحلهی جدید -و البته سختتر- از زندگیم غر نزنم و چسناله نکنم. حالا من همونی هستم که سه سال تموم آرزو کرده بودم ای کاش کاملا مستقل تو یه خونه ی جدا زندگی میکردم -خبر مرگم-
+ولی جدا اگه از یه شهر دیگه قبول بشم چی؟ فکر کنم دلم خیلی برای اتاقم و خونمون تنگ بشه.
+علیرغم این که بعد کنکور کلی استراحت کردم اونطوری که از خودم انتظار داشتم تابستونمو نگذروندم. نه فیلم/سریال/انیمه به میزان کافی دیدم، و نه کتاب به میزان لازم خوندم. همگی یکصدا بگید "کول باشوآ"...
پینوشت: یه چیز جالب بگم؟ درخت هلومون شکوفه داده"-" مسخره پاییزه مثلا! الان وقت شکوفه دادنه آخه؟!
پینوشت: چند شبه یه جیرجیرک اومده تو حیاط. صداش یه جورایی مرموزه، و باعث میشه احساس تنهایی کنم یه جورایی. (مگه جیرجیرکا از صدای جیرجیرشون برای جفتیابی استفاده نمیکردن؟ این بدبخت دو هفتست داره تمام شب خودشو با جیر جیر کردن پاره میکنه... کو اون نیمهی گمشده...)