یه بار هلن توی یکی از پستاش نوشته بود که تمام مردم دنیا به یه اندازه سختی میکشن. بعضیا مشکلات بزرگی دارن، ولی قلبشونم بزرگه و تحملشون بالاتر، بعضیا مشکلاتشون کوچیکتره، ولی خب تحملشونم پایینتره و اینجوریه که میزان سختی کشیدنشون برابر از آب در میآد.
باهاش موافق بودم؛ هستم. کمابیش البته.
سال های مدیدیه که هر بار گریه که میکنم یا هر بار که مسئلهای برام پیش میآد مطمئنم دوستای خوبی دارم که بتونم برم و پیششون حرف بزنم و شاید حتی با همین کار همه چیز راحتتر بشه ولی این کارو نمیکنم. چون مدام این فکر رو پیش خودم میکنم که مسلما از نظرشون مسخره خواهد بود. و هی، کیو مسخره کردی؟ مردم مشکلات واقعی دارن و بدبختیای بعضیاشون از حد تصورت هم خارجه، اونا به اندازهی تو از زندگیشون ناله نمیکنن! چقدر دیگه میخوای ناشکر باشی؟
و این دلیلیه که باعث میشه به قول یه بنده خدایی مرموز باشم. حالا نه مرموز. مرموز میساکی می ئه نه من. ولی تمام این تو خودم ریختن ها باعث شده در گذر زمان خیلی شکننده و حساس بشم جوری که قبلا نبودم. و خب، مسلما از کوزه همون چیزی بیرون تراوش میکنه که داخلشه.
تمام این اعصاب خردیها و ناراحتیهایی که باید یه جایی بیرون میریختمشون (هرچقدر هم که مسخره و کم اهمیت بودن) رو هم رو هم جمع شدن و الان کوزهی من پر شده از اونا. و مدام به بیرون تراوش میکنه و بینهایت آزاردهندست. هم برای خودم، هم برای اطرافیانم.
مشکل اینجاست... که سرچشمهی اون افکار و احساسات منفی به خودی خود دیگه برام ناراحت کننده یا هرچی نیستن، ولی ردی که از خودشون به جا گذاشتن جدیدا تبدیل به یه معضل شده.
چجور معضلی؟
این که سر هر چیز و ناچیزی قاتی میکنم. بعد میشینم سر یه چیز بدیهی بعضا ساعتها گریه میکنم. اصلا خودمم که بهش فکر میکنم کلی مسخره به نظرم میآد، ولی نمیتونم جلوی ناراحتیمو هم بگیرم.
تازه بدتر این که برای توضیح دادنش هم زیادی ملولم. مثلا اگه حین زار زدن یکی بیاد در اتاقمو باز کنه و بگه چی شده؟ نمیتونم توضیح بدم. چیزی نیست که توضیح بدم! خودمم نمیدونم به خاطر چی اینقدر حالم گرفته شده. اینجاست که شروع میکنم به بهونه گیری های الکی، مشکل تراشی برای زندگیای که اونقدری که از کاه کوه ساختم بدبخت طوری نیست.
تازه میتونه بدتر هم بشه. وقتی که بین بهونه گیریهام یه بنده خداییو این وسط هدف بگیرم و سعی کنم -مثلا- اونو مقصر جلوه بدم در صورتی که خودمم میدونم تقصیر اون نیست. بدتر هم میتونه بشه؟ بعله! چون اونقدر عصبانیام که با سرعت امینم دارم حرف میزنم و اصلا توجهم به تن صدا و فعلی که ته هر جمله میذارم توجه نمیکنم. اینطوریه که از یه فعلِ جمع استفاده میکنم و تادااا! حالا به جای این که یه نفر هدف بهونهها قرار گرفته باشه، یه گروه هدف قرار گرفتن. و بعدش وضع با بالا رفتن صدام و کوبیدن مشتم روی میز و کندن موهای سرم بدتر هم میشه.
همه چیز از کجا شروع شد؟
از هیچ جا! هیچ چیزی این وسط غلط نیست. هیچ کس کار اشتباهی نکرده. من بهونه گرفتم. همین.
اکهارت تول توی کتاب نیروی حال میگه که ما بیشتر زندگیمونو با یه صدای لعنتی که توی مغزمونه میگذرونیم. صدایی که مدام قضاوت میکنه، مدام انتقاد میکنه و واقعیت رو بیش از حد تفسیر میکنه. و این باعث میشه فکر کنیم چه بیریخت بدبختی هستیم...
از نظرش چیزی هست به اسم «پیکرهی درد» که موجودیتهای روحی نیمهارادی ما هستن... ینی یه درد قدیمی که همه جا با خودمون حمل میکنیمش. از همون روزی که توی مدرسه شلوارتو خیس کردی تا درد اولین شکست عشقی و آخرین باری که با بابات دعوات شده. در واقع اگه همهی این احساسات همون موقع رها نشن، توی روح و وجودمون باقی میمونن و روی عمل و وانکشهامون تاثیر میذارن... حتی اگه پنجاه سال از اون ماجرا گذشته باشه. بعد مسئله اینه که ناخودآگاه دنبال موقعیت هایی میریم که حقو به همین «پیکرههای درد» بدیم... مثلا یکی که اعتماد به نفس نداره مدام سعی میکنه از خودش ایراد در بیاره و حتی از آدمایی خوشش میآد که به هیچ عنوان دوسش ندارن... یه جور اعتیاد به غم و غصه... و مدام فکر کردن به این که چقدر بدبخت هستیم... مثلا یکی میآد میگه انگشتم زخمی شده. بعد ما میگیم این که چیزی نیست، من دیروز قطع عضو شدم. ببین! من بدبختتر از تو عم، من بیچارهترم! کسی که این وسط حق غصه خوردن داره منم!...
و این یه پارادوکس بسیار نازیباست که از غمگین بودن خوشحال میشیم... ناخودآگاه.
این چیزیه که جدیدا خیلی اذیتم میکنه و بیشتر از هر وقت دیگه ای دارم بهش فکر میکنم. مدام پیش خودم میگم لنتی! تو که دانشگاهم قبول شدی! این همه آدم اومدن بهت تبریک گفتن و آرزوی موفقیت کردن و حتی بهت کادو هم دادن پس این لوس بازیات چیه دیگه؟ حتی اون کتاب کوفتی رو هم تونستی پیدا کنی و بخریش پس دقیقا مشکلت چیه که نمیخونیش؟ الان که دیگه مدادرنگیهای مامانتم دزدیدی پس چرا اون نقاشی لعنتی هنوز کامل نیست؟ تازه گلدوزیتم نصفه مونده! بعد رفتی یکی جدیدشو شروع کردی؟ خلی چیزی هستی؟ بفرما! اون لواشکم اونقدر نخوردی کپک زد! خوب شد؟ کفشاتم هنوز نشستی! اتاقتم جارو نکردی!...
و بعد عصبانی میشم، دعوا میکنم، دیگه با کسی حرف نمیزنم که همه چیزو بدتر نکنم، بعدشم میرم تو اتاقم و از رفتاری که از خودم نشون دادم اظهار تاسف میکنم و بدتر از خودم بدم میآد.
همینقدر زیبا.
پینوشت: نمیدونم مشکل لپتاپ چیه، با کروم وارد بیان نمیشه و الان برای اولین بار توی زندگیم دارم از فایرفاکس استفاده میکنم. (واو! How intelligent! چطور تاحالا به ذهنم خطور نکرده بود مرورگر های دیگهای هم اختراع شدن؟!)
پینوشت: چالش ایگو ی آیسان اونقدر زیبا و دلنشینه که میخوام بشینم گریه کنم. لعنتی این دقیقا همون چیزیه که در حال حاضر بهش نیاز داشتم!... و خب، شرکت میکنم. از فردا! تصمیم گرفتم از اون دفتر یونیکورنی که چند سال پیش خریدم و دلم نیومده ازش استفاده کنم، استفاده کنم. حیح.
پینوشت: مرگ من کی این شایعات دیسبندی لونا رو پخش میکنه؟:/ زبونتونو گاز بگیرید ملعونا:/