۶۲ مطلب با موضوع «خُزَعبَلآت» ثبت شده است

?Aren't whales always alone

الان تقریباً 9 ماه از اون شب می‌گذره، ولی همچنان همه چیز کامل و دقیق و واضح جلوی چشممه. اونقدر نزدیکه که انگار همین چند لحظه پیش بود، اونقدر نزدیک که انگار اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم بگیرمش، توی مشتم فشارش بدم و جوری محکم بچلونمش که تمام اشک‌هایی که ریختم، قطره قطره ازش پایین بچکه. اگر بهت بگم، باور نمی‌کنی نه؟ اگر بگم اونقدر گریه کرده بودم که می‌تونستی اشک‌هام رو بنوشی، از شوریش صورتت رو در هم بکشی و بعد حتی تشنه‌تر بشی، باور نمی‌کنی، مگه نه؟

راستش رو بگم؟ 

روز آخر آبان ماه، دقیقاً مثل روز آخر بهمن ماه بود. توی خونه بودم و با این که سردم بود، صورتم از گریه می‌سوخت و انگشت‌هام حس نداشتن. یه شلوارک تابستونی پوشیده بودم با جوراب‌های بلند حوله‌ای با طرح خرس قطبی. زیر پتو خزیده بودم و گریه می‌کردم. دوباره گریه می‌کردم. از ته دلم گریه می‌کردم. این بار دیگه نه به خاطر هورمون بود و نه قاعدگی و سندرم پیش از قاعدگی. من فقط دلتنگ بودم عزیزم، اونقدر دلتنگ که یه سوراخ توی قلبم باز شده بود، درد می‌کرد و سوز و سرما داخلش می‌پیچید. 

شیرین توی پیامش ازم پرسید «چی شده؟» اشک می‌ریختم و بهش می‌گفتم چقدر دلم برات تنگ شده. برام پیام صوتی می‌فرستاد و می‌گفت «اشکال نداره.»

ولی اشکال داشت. شاید هم نداشت؟ نمی‌دونم. نمی‌تونستم تشخیص بدم، هیچی حس نمی‌کردم، به هیچ چیز فکر نمی‌کردم جز این که منتظر بودم دوباره ببینمت، دوباره باهات حرف بزنم، دوباره بهم بگی «یزید» «ایول» «شاهکار»، دوباره آهنگ‌هایی رو برام بفرستی که خودم هیچوقت انتخابشون نمی‌کنم، دوباره دوباره دوباره...

ولی تو نبودی و نمی‌خواستی و به این زودی‌ها هم قرار نبود بیای. خیلی دور بودی. اونقدر دور که نمی‌تونستم ببینمت، اونقدر دور که صدات دیگه تو ذهنم نمی‌موند، اونقدر دور که آروم آروم جزئیات صورتت از خاطرم پاک می‌شد و یادم نمی‌اومد آخرین باری که دیده بودمت چه لباسی تنت بود. اونقدر دور بودی که حتی آسمون هم خنده‌ش می‌گرفت. 

به شیرین می‌گفتم دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم. دلش برام می‌سوخت و تلاشش رو می‌کرد، راه حل‌هایی بهم می‌داد که هرکدوم از قبلی احمقانه‌تر بودن.

هیچکدوم رو نمی‌خواستم. من فقط تو رو می‌خواستم؛ که بیای و باهام حرف بزنی. ایموجی‌های نامربوط بذاری و قد کوتاه بودنم رو مسخره کنی. آروم آروم جدی بشی و در مورد دیدگاه‌های مختلفی که به زندگی داری صحبت کنی. در مورد این که زنده بودن ارزشش رو داره؟ این همه تنها بودن واقعاً ارزشش رو داره؟ بعضی وقت‌ها می‌گفتی آره، بعضی وقت‌ها نه، بعضی وقت‌ها هم نظری نداشتی. بعدش دوباره شوخی‌های مسخره می‌کردی. در مورد فیلم و سریال یا یه همچین چیزی حرف می‌زدی.

دلم برای همه‌شون تنگ شده بود. برای همین وقتی ازم پرسیدی «من واست آدم جالبی به نظر می‌رسم؟» گفتم «تا حالا... کسی رو ندیده بودم این مدلی باشه.» چون آخه فکر کرده بودم منم یه عروس‌دریایی 52 هرتزی‌ام. انگار هیچوقت قرار نبود کسی صدای منو بشنوه.

اون روز من الگوی لباسم رو کشیده بودم و برش زده بودم. باید می‌دوختم و تمومش می‌کردم، بعدش باید چرخ خیاطی رو جمع می‌کردم و گِل سرامیک رو می‌آوردم و دونه دونه ماگ و فنجون درست می‌کردم. باید سرم گرم کار و پادکست جنایی و کمردرد و لاک سر پریده‌م می‌شد. باید از فکر کردن بهت دست بر می‌داشتم.

ولی تو شنیدی. جواب دادی. مثل همیشه مثل احمق‌ها حرف می‌زدی ولی هنوز بامزه بودی. 

انگار یکی یه پتوی سنگین و گرم و پشمی روم انداخته بود. انگار نور ضعیف آفتاب پاییزی گونه‌هام رو می‌بوسید. انگار جلوی بخاری مادربزرگ نشسته بودم و نارنگی می‌خوردم. انگار توی هوای برفی لبوی داغ می‌خوردم. انگار قلبم دوباره گرم شده بود. دوباره داشت می‌تپید.

دست‌هام دیگه سرد نبودن. گونه‌هام داغ بودن و می‌سوختن و گزگز می‌کردن. ولی این بار به خاطر گریه نبود. به خاطر تو بود. 

 

پی‌نوشت: می‌شه یه بار دیگه منو گریه نندازی؟ خواهش می‌کنم. اشک‌هایی که به خاطر تو شروع می‌شن، انگار هیچوقت قرار نیست تموم بشن.

  • ۱۸
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳ آذر ۰۳

    شاید عروس دریایی درک کنه.

    بابا بهم می‌گه یه ماژیک سیاه بهم بده ولی جز اونی که نمی‌نویسه چیزی پیدا نمی‌کنم. از خودم می‌پرسم آخرین باری که ازشون استفاده کردم کی بود؟ دیروز یا سال قبل؟ اونقدر استفاده کردم که تموم شدن یا اونقدر استفاده نکردم که خشک شدن؟ نمی‌دونم. یادم نمی‌اد. به بابا می‌گم برای خودش یه ماژیک سیاه بخره.

     

    وقتی برگشتم، به اطرافم نگاه می‌کنم. انگار توی موزه‌ام. انگار زمان سال‌هاست که وایستاده. من هم وایستادم. حتی اگر خط چشم بنفش بکشم و روی گونه‌هام اکلیل بزنم. 

    روی میز هنوز یه سطل آشغال پلاستیکی کوچولو هست، با چندتا لیوان پر از قلموهای مامان و خودکارهای ژله‌ای و راپیدهای نمدی و روان‌نویس‌های رنگی؛ ماژیک‌های اکلیلی و هایلایترهای دوطرفه‌ی پاستیلی. هیچکدونم نمی‌نویسن. هیچکدوم دیگه به درد نمی‌خورن. فایده ندارن و فقط برای زیبایی‌ان. برای دیدن. درست مثل یه موزه.

    اونقدر بهشون نور آفتاب خورده که رنگشون عوض شده. قرمز تبدیل به نارنجی شده و نارنجی هم... زرد. زرد رنگ پریده. زردی که از اومدن پاییز می‌ترسه و پشت کلروفیل قابم می‌شه. 

    پاک‌کن ژله‌ای قرمز و هلویی هنوز اونجاست. گرد و قلمبه شده، اندازه‌ی یه فندق. ولی هنوز اونجاست. چهار ساله که اونجاست. باعث می‌شه از خودم بپرسم توی این مدت یعنی اونقدر اشتباه نکردم که لازم باشه پاکشون کنم؟ یا اونقدر ننوشتم که اشتباه کنم؟ یا نکنه اصلا اشتباه‌ها رو به حال خودشون رها کردم؟ نمی‌دونم. یادم نمی‌اد. 

    پس چرا اون پاک‌کن هنوز اونجاست؟ چرا تموم نشده؟ چرا گم نشده؟ نمی‌دونم نمی‌دونم نمی‌دونم.

    خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم همه چیز هنوز مثل قبله، ولی در واقع نیست. الان به جای کتاب تست زیست شناسی، چرخ خیاطی ژاپنی روی میزه؛ و زمین به جای این که پر شده باشه از خرده‌های سیاه شده‌ی پاک‌کن، یه لایه خاک سرامیک روش نشسته. آدنیوم قد کشیده و بزرگ شده، ولی آفت زده و نمی‌تونه گل بده. آفت‌های سفید و کوچیک و چسبونکی. 

    راستش وقتی اون آدنیوم رو خریدم هنوز راهنمایی بودم. اون زمان فکر می‌کردم یه جور بونسای باشه. خیلی کوچیک بود. اندازه‌ی یه انگشت با کلی برگ، شبیه برگ‌های زیتون. توی یه گلدون صورتی کاشتمش. دلم می‌خواست بزرگ شدنش رو ببینم. خب دیدم. الان هم قد من شده. خیلی بزرگ شده. یه عالمه شاخه داره با گل‌های بزرگ و قرمز. قرمز مثل نخ سرنوشت. 

    ولی گل‌هاش دیگه باز نمی‌شن. آفت زدن. آفت‌های سفید و کوچیک و چسبونکی که با هیچ آفت‌کشی نمی‌میرن. 

    بعضی وقت‌ها با آدنیوم حرف می‌زنم. بهش می‌گم تمام گل‌هایی که تا حالا داده رو خشک کردم و لای کتاب‌هام گذاشتم. کتاب‌های بزرگ و سنگینم. بر باد رفته‌ی قدیمی‌ای که عمو بهم داد، فرهنگ لغتی که جایزه‌ی پرسش مهر بود. دایره‌المعارف حیوانات، شاهنامه و حتی دیوان حافظ. احتمالا چندتا هم لا به لای مجموعه‌ی شکسپیر و زندگی‌نامه‌ی ونگوگ. 

    آدنیوم جواب نمی‌ده. آدنیوم خیلی وقته‌ که باهام حرف نمی‌زنه. 

    از حرف زدن باهاش خسته می‌شم. حوصله ندارم برگ‌های خاک گرفته‌ش رو تمیز کنم. یادم می‌افته که گلدون سفالی صورتی رو شکوند و حتی بیشتر هم ازش دلخور می‌شم. 

    کم کم تصمیم می‌گیرم همه چیز رو بذارم کنار. با خودم فکر می‌کنم شاید لازم باشه زمان به حرکت بیفته. شاید دیگه وقتشه در این موزه رو تخته کنم. روان‌نویس‌های جدید بخرم و ورق‌های کلاسور جدید. شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتن تا جایی که مچ دستم درد بگیره، بعد بهش پماد بزنم و مچ بند ببندم و دوباره بنویسم و بنویسم و بنویسم. 

    مامان وقتی می‌فهمه می‌گه «لعنت بهت.»

    اشکالی نداره. درکش می‌کنم. می‌دونم چرا این حرف رو می‌زنه ولی به هرحال عصبانی می‌شم. عصبانی و دل شکسته. تند تند حرف می‌زنم و صدام بلندتر می‌شه شاید دارم داد می‌زنم ولی بعد کلمات رو گم می‌کنم. یه قلپ آب انار می‌خورم و از سردیش موهای تنم سیخ می‌شه. مامان می‌گه منظوری نداشته و فقط مطمئن شده که بچه‌ی خودشم. می‌دونم که کاملاً هم منظور داشته ولی خب چه اهمیتی داره دیگه. شاید مامان نمی‌دونه که چقدر دارم می‌جنگم. اصلاٌ با چی دارم می‌جنگم. فکر می‌کنه هنوز توی دستشویی دنبال تمساح می‌گردم ولی بین خودمون بمونه، اونقدر پریشونم که یادم می‌ره برای درست کردن نیمرو، به جز تخم‌مرغ باید روغن و نمک هم توی ماهیتابه بریزم. 

    شیرین بهم می‌گه خیلی وحشیانه ترکی حرف می‌زنم.

    حالا دیگه قبل طلوع خورشید بیدار می‌شم ولی تا وقتی که شعله‌های نور بدرخشن توی تخت وول می‌خورم. بعدش نوبت نوشیدنی سبز می‌رسه و خوردن جوجه کباب برای صبحونه، با سه لیوان چای خیلی خیلی کمرنگ و دارچین زیاد. گاهی هم دو حبه عناب. 

    یه ذره کم سن و سال به نظر می‌رسم؛ گاهی اوقات مردم فکر می‌کنن در مورد سال تولدم دروغ گفتم. راستش، یه بار این کار رو کردم. زیاد مهم نبود. چون مهم «من» بودم نه سال تولدم. اونقدر مهم بودم که دخترهای مدرسه‌ای بهم گفتن دوستم دارن. و من تمام مسیر برگشت رو داشتم پرواز می‌کردم و نه فقط به گربه‌ها، حتی به سگ‌ها هم سلام می‌کردم.

    در هر صورت چه فرقی می‌کنه. تا ابد قرار نیست توی موزه زندگی کنم. یه روزی بیرون می‌رم و کارهای جدید می‌کنم، در حالی که هنوز کم سن و سال به نظر می‌رسم، و بالاخره می‌تونم جادو کنم.

     

  • ۲۰
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ مهر ۰۳

    عروس‌دریایی نمی‌تونه تو شب شنا کنه.

    کاهوکو پدربزرگی داشت که همه‌ی کارهاشو «فردا» انجام می‌داد. فردایی که هیچوقت نمی‌اومد، فردایی که همیشه «فردا» بود و نه امروز. انگار کوچیکترین و کم اهمیت‌ترین چیزها مثل «مربای فردا»ی آلیس در سرزمین عجایب بودن. البته اگه درست گفته باشم.

    خب، پریروز به قدری عصبانی و ناراحت بودم که تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم. همینقدر سریع و انتحاری. و اونقدر بدعنق و بداخلاق شده بودم که مامان حتی نتونست مخالفت کنه و بابت این که قدر موهای صافم (که البته به خاطر کم‌اشتهایی عصبی و احتمالاً سوتغذیه شدیداً ریختن) رو نمی‌دونم، دعوا راه بندازه. 

    اولش سبک بودم، ولی بعد پشیمون شدم. احساس کردم از همیشه بچه‌تر به نظر می‌رسم. تقریباً هیچکس باور نمی‌کنه بچه‌ مدرسه‌ای نباشم. ولی خب مهم نیست. صبح امروز که از خواب بیدار شدم و از ته مونده‌های تینت قرمزم به لبم مالیدم، حس کردم خیلی هم زشت نشدم. خب. من این شکلی‌ام به هرحال. لاغر و قد کوتاه، انگار 14 سالمه. 

    نکته اینجاست که... خب، شنیدید می‌گن نجات دهنده توی آینه‌ست؟ من توی آینه یه آدم ناامید و بی‌عرضه و شاید کمی تا حدودی افسرده می‌بینم. گفتم «مربای فردای آلیس در سرزمین عجایب». من توی آینه آدمی رو می‌بینم که همیشه «فردا» می‌خواد مربا بخوره. چون امروز هوا مناسب مربا خوردن نیست، خورشید خیلی زیاد نور می‌ده، ابرها شبیه کاغذ دیواری اتاق اندی نیستن، لباس قرمز چهارخونه‌م دوخته نشده، چتری‌هام فر خورده، پوست کنار ناخنم کنده شده، روی لپم یه جوش زیرپوستی داره ظاهر می‌شه، شکمم می‌خاره، آهنگی که دوست ندارم افتاده تو مغزم، اوه تازه نتونستم پنج صبح بیدار شم، توی حسابم پول نیست، منشی آموزشگاه بهم زنگ نزده، گل سرامیکم تموم شده، نقاشی‌ای که دیروز کشیدم خوشگل نبود، سامورایی بلاکم کرده، این هفته ژاپنی نخوندم، پاورپوینت سمینار ناقصه، کفش‌هایی که می‌خواستم بخرم خیلی گرون بودن و کتابی که باید هفته‌ی قبل خوندنش تموم می‌شد هنوز نصف نشده. تازه لباسم رو هم دوس ندارم. 

    تمام این بهونه‌ها فقط برای... خوردن یه مربا؟

     

    امیدوارم متوجه منظورم بشید. خیلی وقته که انگار شور زندگی ندارم. هیجان ندارم. هیچی برام الهام بخش نیست. هیچی خوشحالم نمی‌کنه. هیچی رو دوست ندارم. جذب هیچ کتابی نمی‌شم. نمی‌تونم اونقدر جذب فیلم یا سریال یا انیمه‌ای بشم که تمومش کنم و تا آخر ببینمش. آهنگ جدید دانلود کردن معنی نمی‌ده. از درس خوندن لذت نمی‌برم. حتی هایلایتر پاستیلی هم چشم‌هامو برق نمی‌ندازه.

    انگار هیچی دیگه اونقدر جالب نیست که به خاطرش گوشیمو بذارم کنار و از تختم بلند شم و چهار قطره کلروفیل توی آب بریزم و ناشتا بخورم. 

    انگار حتی خودم هم اونقدر جالب نیستم که بخوام ورزش کنم یا به خودم نگاه کنم یا حتی غذا بخورم. (اوه البته احساس می‌کنم بعد از یک هفته‌ی پرتکاپو توی بیمارستان، الان اشتهام بهتر شده ولی خب.)

     

    می‌خوام بگم شاید وقتی توی آینه خودم رو می‌بینم، احساس کنم شبیه 14 ساله‌ها شدم، ولی وقتی دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم اون تو یه پیرمرد نشسته. پدربزرگ کاهوکو. 

     

    پی‌نوشت: صورتم که با این وضع جوش به دوران راهنمایی برگشته. لطفاً روحیه‌مو هم برگردونید چون واقعاً دلم اشتیاق و هیجان می‌خواد. یه جرقه برای شروع. جرقه‌ای که خاموش نشه. جرقه‌ای که از درون خودم باشه. 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۰۳

    اگر فردا آخرین روز دنیا باشد.

    وقتی ازم پرسید «اگر فردا آخرین روز دنیا باشه؟» به نظر نمی‌رسید جواب دادن بهش اونقدر سخت باشه. 

    چون اگر بخوام روراست باشم، تمام شب‌هایی که لبه‌ی پشت بوم خوابگاه می‌ایستادم و پایین رو نگاه می‌کردم، به این فکر می‌کردم که اگر قرار باشه فردا خودم رو بندازم پایین، اگر فردا قرار باشه بمیرم، این ساعت‌های باقی مونده رو چیکار می‌کنم؟ 

    همیشه به کوچکترین جزئیات فکر می‌کردم. به رندوم‌ترین چیزهای ممکن. و با این که از ته قلبم مطمئن بودم هنوز وقتش نرسیده که بخوام بپرم، و احتمالاً به این زودی‌ها نرسه، گاهی اوقات که خیلی از زندگی می‌ترسیدم و غم وجودم رو می‌گرفت، یه چیزی ته دلم بهم دلگرمی می‌داد. بهم می‌گفت آروم باشم. به هرحال من تعیین می‌کنم این قصه کی تموم بشه. ولی اگه بخوام فردا تموم شه؟ به عزیزانم چی بگم؟ به خانواده‌م؟ دوست‌هام؟ چه لباسی بپوشم؟ چه گوشواره‌هایی و چه جوراب‌هایی؟ آخرین آهنگی که گوش می‌دم چی باشه؟ آخرین وعده‌ی غذاییم؟ و فکر کردن بهش به طور نادرستی تسلی بخش بود. 

    برای همین فکر کردم خیلی واضحه که اگر فردا روز آخر دنیا باشه، چطوری می‌گذرونمش.

    اما اینطور که بر می‌اد، اشتباه می‌کردم. جواب دادن بهش به این سادگی‌ها نبود. چون من هنوز واقعاً تصمیم نگرفتم بپرم. پس بهش فکر کردم. ساعت‌ها. روزها. هفته‌ها. حتی ماه‌ها. 

    و در کمال تعجب، برای مدت طولانی‌ای، هیچ چیز خاصی به ذهنم نرسید. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم آخرین روز دنیا چطور می‌تونه با هر روز عادی دیگه‌ای متفاوت باشه. برای همین صبر کردم؛ برای وقوع یه اتفاق خاص، برای ورود یه شخص خاص. برای ظهور «چیز» خاصی که بتونه آخرین روز رو خاص کنه. بهش معنا ببخشه. باعث بشه وقتی به ثانیه‌های آخر نزدیک شدم، بتونم با خوشحالی چشم‌هامو ببندم و یه نفس عمیق بکشم. چون از ته دلم می‌دونم اگر امروز، آخرین نبود، شاید هرگز «این کار خاص» رو نمی‌کردم.

    اما اون چیز خاص کجا بود؟ الان کجاست؟ اصلاً چی هست؟

    نمی‌دونستم. الان هم نمی‌دونم. مدت‌ها بهش فکر کردم، و گاهی اوقات از این افکار غمگین شدم. چون چیزی فراتر از گفتن «دوستت دارم.»های کلیشه‌ای به خانواده یا دوست‌هام می‌خواستم. چیزی فراتر از «نشون دادن این که چقدر این آدم‌ها برام مهم‌ان.»های فرمالیته می‌خواستم. چون مگه حتماً باید آخرین روز دنیا باشه که این حرف‌ها رو بهشون بزنم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی از حیاط خونه براشون گل بچینم یا براشون گردنبند سنگی یا لواشک و شیرینی بخرم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی بهشون دکمه و بذر گل هدیه بدم یا توی کیفشون نامه بندازم؟ براشون شیر کاکائو ببرم یا تو بیل زدن باغچه و جمع کردن علف‌های هرز بهشون کمک کنم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی ازشون عکس‌های یهویی بگیرم؟ بهشون بگم «چه آرایش خوشگلی!» یا «لباست چقدر بهت می‌اد.»؟ 

    نمی‌دونم. آخرین روز دنیا یا باید اونقدر خاص باشه که مغزم رو بجوشونه، یا اونقدر معمولی که از شدت معمولی بودن غمگینم کنه.

    خیلی طول کشید تا بتونم بنویسم. چون دنبال یه چیز مهم می‌گشتم. نمی‌خواستم غمگین باشم. مطمئن نیستم که الان پیداش کرده باشم، ولی فکر کنم فارغ از تمام اتفاقاتی که افتاده، شخصی هست که بخوام بهش پیام بدم. بهش بگم می‌خوام ببینمش. ازش بخوام تو همین ساعت شب بیاد بیرون. می‌دونم که تعجب می‌کنه، ولی اینم می‌دونم که رد نمی‌کنه. بعدش بدون توجه به غرغرهای نگهبان بدوئم بیرون، برم پیشش. بغلش کنم و ببوسمش؛ و شاید حتی خیلی چیزهای دیگه. احتمالاً گریه می‌کنم. احتمالاً بد و بیراه می‌گم. ولی مهم نیست. به هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌خوام اهمیت بدم. به هیچ پیچیدگی دیگه‌ای نمی‌خوام فکر کنم.

    امروز روز آخره. و چیزی به تموم شدنش نمونده. پس این یه روز، می‌خوام قولم رو بشکونم. می‌خوام یه بار دیگه مو خرگوشی باشم.

     

     

    پی‌نوشت: محمدرضای عزیز تو تاریخ 24 آذر ازم دعوت کرد که توی این چالش شرکت کنم. پس وقتی گفتم خیلی بهش فکر کردم و خیلی طول کشید که بنویسمش، لطفاً این "خیلی"ها رو جدی بگیرید هاها. *تمشاخ*

    پی‌نوشت: گاهی اوقات احساس می‌کنم شاید نوشتن این چیزها درست نباشه. به هرحال امیدوارم پشیمون نشم. 

    پی‌نوشت: نه خب چرا باید پشیمون شم. به هرحال مربوط می‌شه به احساسی که امروز دارم. حتی به غلط.

    پی‌نوشت: یه مدتی می‌شه حال و هوای پست‌هام همشون... این مدلی شدن. یه جورایی دیگه خوشم نمی‌اد. داره خسته‌م می‌کنه. ای کاش کمتر به این قضیه فکر کنم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    هر قدر هم که طول بکشد، ارزشش را دارد.

    نفس‌های زمستون دیگه به شماره افتاده و دیگه چیزی نمونده که تموم شه و جای خودش رو به یه بهار جدید، و یه سال جدید بده. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌دونم باید در مورد سالی که گذشت و سالی که داره می‌اد چی باید بگم، جز این که چهارصد و دو -حداقل- برای من، چقدر غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی جلو رفت. 

    قطعاً فروردین سال قبل، ممکن نبود حتی به ذهنم خطور کنه که در طول این سال، چقدر قراره بشکنم، گریه کنم، ناامید شم و به فنا برم. قطعاً لحظات خوب هم بوده، خیلی هم بوده. روزهای زیادی خوشحال بودم و خیلی از ته دل خندیدم. ولی با این وجود وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم سال چهارصد و دو، بیشتر از هر چیزی، بهم بی‌قراری داد. 

    «بی‌قراری»...

    و با این که قاعدتاً این بی‌قراری چیز لذت‌بخشی نبوده، بابتش ممنونم. اونقدر سخت و سوزناک بود که نمی‌خوام دوباره به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم، ولی وقتی می‌بینم چقدر باعث رشد، تغییر و تکاپوی من شدن، می‌فهمم که باید بابتشون سپاس‌گزار باشم. 

    معمولاً نزدیک سال جدید، از برنامه‌هام، هدف‌هام و لبخندهایی که در طول این سال داشتم حرف می‌زنم و آرزوی موفقیت و شادکامی برای بقیه می‌کنم، از همین چیزهای فرمالیته. ولی امسال فکر کنم باید یه کم متفاوت‌تر باشه.

    راستش فکر می‌کنم واقعاً دارم بزرگ می‌شم. هدف‌ها و برنامه‌هام هرچی جلوتر می‌ره، شخصی‌تر می‌شن و یه جورایی کمتر دلم می‌خواد توی فضای عمومی وبلاگ صراحتاً در موردشون صحبت کنم. اگر هم بگم یه کوچولو خرافاتی هستم و از بلند بلند اعتراف کردن بهشون می‌ترسم، واقعاً دروغ نگفتم. 

    دلم برای سالی که گذشت تنگ نمی‌شه، چون بیشترش با بی‌قراری و گریه و ناامیدی گره خورده بود. تازه امسال بیست سالم شد و رسماً دیگه دوران نوجوانیم تموم شده:"| *غم*... ولی با این وجود، همین بی‌قراری‌ها نهایتاً باعث شدن نه تنها *تصمیم* بگیرم که وقت تغییره، بلکه واقعاً برای این تغییرات، *قدم*‌های واقعی بردارم.

    فکر کنم سال چهارصد و سه باید سال مهمی برای من باشه. امیدوارم همه چی به خیر بگذره و تا عید سال بعد دووم بیارم و همونطور که عدد 403 توی ذهنم انگار زرد و درخشانه و به خورشید نگاه می‌کنه، در واقعیت هم همینطور باشه. (بخدا توان ندارم یه سال دیگه به فنا برم ولم کنین اصن می‌خوام بخوابم.)

    عیدتون مبارک^^

  • ۱۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    37 روز تاخیر.

     الان دقیقاً یک ماه و یک هفته از تولدم می‌گذره. دقیقاً یک ماه و یک هفته‌ست که بیست سالم شده ولی هنوز که هنوزه بهش عادت ندارم. انگار خیلی بزرگه، خیلی سنگیه و منو زیر خودش له می‌کنه. مثل یه کرم‌پودر چرب و بی‌کیفیت روی پوستم می‌مونه. یا لاکتوزی که توی دستگاه گوارشم هضم نمی‌شه و معده‌مو اذیت می‌کنه. 

    ولی خب راستش همینه که هست. هرکی ازم بپرسه چند سالته باید بگم «بیست». دیگه نوجوون نیستم، دیگه بچه نیستم. 

    امسال واقعاً دلم نمی‌خواست روز تولدم برسه. هر روز از خدا می‌خواستم روزها رو اونقدر کش بیاره که هیچوقت سوم آبان نیاد. دلایل زیادی هم داشتم. راستش هرچی بیشتر می‌گذره زندگی انگار سخت‌تر و پبچیده‌تر می‌شه. بقیه میگن طبیعیه که توی این دوره گیج و سر در گم باشی. طبیعیه که ندونی کجایی. نمی‌دونم شاید این قضیه به اندازه‌ی من به بقیه فشار نمی‌اره.

    ولی من می‌ترسم، به معنی واقعی. یه طورایی دلم می‌خواست بیشتر توی این دورانِ «آسودگی احمقانه» بمونم. اونجوری هر وقت که به خودم و زندگیم فکر می‌کردم می‌تونستم به خودم بگم اوه بیخیال. تو هنوز یه نوجوون کله‌شقی، کسی ازت انتظار نداره عاقل باشی. هنوز کلی وقت داری. هنوز بچه‌ای. اشکال نداره اگه دیر از خواب بیدار شی. اگه آدم‌ها رو درک نکنی؛ اگه نقطه‌های روی صورتت رو مسخره کنن، اگه بهت بگن چقدر احمق و ساده‌ای. اشکالی نداره. کسی ازت انتظاری نداره.

    ولی الان انگار تموم شده. الان به خودم توی آینه نگاه می‌کنم؛ عجیبه که این شکلی شدم. پوستم انگار افتاده‌تر شده، لب‌هام ترک می‌خورن، موهام رنگ نمی‌گیرن و دسته دسته می‌ریزن، وزن اضافه کردم، زخم‌های قدیمی روی ساعدم رد انداختن و کبود شدن، تتوی ماهی‌قرمزم کمرنگ‌تر شده و لاک بنفش دوست‌داشتنیم انگار دیگه به ناخن‌هام نمی‌اد. به خودم می‌گم دیگه باید بلند شی، باید یه فکری به حال زندگیت کنی، باید بگذری، فراموش کنی، بیشتر از این تحت تاثیر قرار نگیری و یه بار دیگه یادت بیاری تمام این مدت برای چه دستاوردهایی رویاپردازی می‌کردی. حالا دیگه فقط، پنج سال از زمانت باقی مونده.

    در هر صورت روزهای اول بیست سالگی، و به طور خاص ساعت‌های اولش، خیلی لحظات عجیبی بودن. غیرقابل انتظار، غیرقابل توضیح. هفته‌ی اولش رو به اندازه‌ی کل نوزده سالگیم گریه کردم و غصه خوردم. احساس بیچارگی مزخرفی داشتم. ولی خب شاید لازم بود، نمی‌دونم. می‌خوام یه بار دیگه سعی کنم به جلو حرکت کنم. می‌خوام اندازه‌ی سال‌های دبیرستان و راهنماییم پر شور و فعال باشم. اینقدر به آدم‌ها اجازه ندم منو تحت تاثیر قرار بدن. 

    و جدا از تمام این‌ها، فکر می‌کنم تا حد زیادی خوش شانس هم هستم. دوست‌های خوبی تونستم پیدا کنم. آدم‌هایی که وقتی احساس می‌کنم تنها و بی‌کس شدم، چهره‌ها و نگاه‌ها و صداها و حرف‌هاشون از ذهنم رد می‌شه، و می‌تونم به خودم یادآوری کنم هرچقدر هم که مزخرف و بازنده باشم، حداقل تنها نیستم.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    نامه‌ی روز دهم

    مائویای عزیزم.

    سلام. مدتی می‌شه که با هم حرف نزدیم. دلیلش هم فقط یه چیزه. من از رو به رو شدن باهات می‌ترسم. می‌تونم ساعت‌ها در مورد بی‌اهمیت‌ترین و چرت و پرت‌ترین چیزهای دنیا وراجی کنم اما وقتی نوبت صحبت‌های جدی می‌رسه؟ نه ممنون. ترجیح می‌دم فرار کنم.

    این کاریه که تمام این مدت داشتم می‌کردم. "فرار"

    من از دنیای بیرون می‌ترسم. من از تو می‌ترسم. من از همه چیز می‌ترسم. چون من زیادی کوچیکم، تو زیادی گُنگی و دنیای بیرون زیادی بزرگ و پیچ در پیچ و ترسناک؛ جوری که انگار می‌خواد منو ببلعه، تیکه تیکه کنه و بعد تف کنه یه گوشه و کرم زدن و پوسیدنم رو ببینه. من نمی‌فهمم. خیلی گیج و سردرگمم. خیلی چیزها می‌خوام و در عین حال هیچکدوم رو نمی‌خوام. وقتی به خودم نگاه می‌کنم احساس می‌کنم اونقدر ضعیفم که نمی‌تونم بجنگم. انگار با اولین حرکت کاتانا قراره از پا در بیام. 

    به زندگی الانم نگاه می‌کنم، به آینده‌ای که قراره برام بسازه فکر می‌کنم، خیلی ریز و دقیق تجسمش می‌کنم؛ و بعد غصه می‌خورم. از ته دلم غصه می‌خورم. چون من اینو نمی‌خوام. این جایی نیست که من باید باشم، من برای چنین چیزی ساخته نشدم. باید عوضش کنم، باید تغییرش بدم، باید جور دیگه‌ای باشم. چطوری؟ واضحه. خیلی خیلی واضحه. ولی سخته، ترسناکه، زیادی بزرگه و من زیادی کوچیک. 

    این لقمه زیادی بزرگه. توی دستم می‌گیرمش، چپ و راست، بالا و پایین، نگاهش می‌کنم، بهش خیره می‌شم و بعد می‌بینم چقدر ازش می‌ترسم. از این که توی دهنم جا نشه می‌ترسم. از این که گوشه‌های لبم رو زخم کنه می‌ترسم. اونقدر می‌ترسم که حتی دهنم رو باز نمی‌کنم تا ببینم واقعاً بزرگه یا الکی شلوغش کردم. 

    من می‌ترسم مائویا. بزرگ شدن خیلی خیلی ترسناکه. می‌ترسم از این که هیچی نشم. می‌ترسم از این که نتونم. از این که هیچی نشم از این که نتونم از این که هیچی نشم از این که نتونم؛ من می‌ترسم می‌ترسم خیلی خیلی می‌ترسم. 

    برای همینه که فرار می‌کنم. تظاهر می‌کنم کارهای مهم‌تری دارم ولی جفتمون می‌دونیم که دارم خودم رو مسخره می‌کنم. ای کاش شجاع‌تر بودم، ای کاش برای خودم، «کافی»تر بودم. سعی می‌کنم باشم ولی همچنان احساس می‌کنم زیادی بی‌مصرفم.

    ای کاش همیشه اون بچه کوچولویی می‌موندم که بدون درس خوندن «خیلی خوب» می‌گرفت و دفتر مشقش پر از برچسب‌های ستاره‌ای و مُهرهای صدآفرین بود. 

  • ۲۸
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۴ مهر ۰۲

    نامه‌ی روز نهم

    عزیزانم.

    نمی‌دونم باید برای کدومتون بنویسم. بابت اتفاقاتی که افتاده متاسفم. بابت بعضی‌هاشون صمیمانه معذرت می‌خوام، و بابت بقیه... فقط... ازتون می‌خوام درکم کنید.

  • ۲۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳۰ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز هشتم

    فلیسیتی عزیزم.

    خب... سلام؟ خیلی خیلی وقته باهات حرف نزدم. تقریباً یادم نیست چطوری صدات می‌کردم. شاید هم اصلاً هیچوقت واقعاً اسمت رو به زبون نمی‌اوردم. احتمالاً دلیلش این بود که ارتباط زیادی با هم نداشتیم. به اندازه‌ای از هم دور بودیم که احتمالاً به فکر هیچکس نرسه "من" دارم برای "تو" نامه می‌نویسم. راستش رو بگو، خودت جا نخوردی؟

    آخرین باری که صدات رو شنیدم رو فکر نکنم هیچوقت یادم بره و به خاطرش افسوس نخورم. بعد از این که گوشی رو قطع کردی خیلی از خودم بدم اومد. وقتی به مامان گفتم چطوری باهات حرف زدم، حتی بیشتر از خودم بدم اومد. «نمی‌تونستی حداقل حالش رو بپرسی؟ نمی‌شد حداقل بهش بگی امیدواری حالش خوب شه؟» واقعاً نمی‌شد؟ 

    هنوز ناراحتم. هنوز وقتی یادت می‌افتم غصه می‌خورم. لعنتی تو خیلی آدم خوبی بودی. تو واقعاً آدم نازنین و دوست‌داشتنی‌ای بودی. گاهی فکر می‌کنم چرا باید همه‌ی این اتفاق‌ها برات می‌افتاد؟ شاید من واقعاً توی جایگاهی نباشم که حق داشته باشم نظر بدم. ولی فکر می‌کنم برای تمام سختی و دردی که کشیدی، زیادی خوب بودی و هیچکدوم این‌ها حقت نبود. 

    همیشه اراده و امید به زندگی‌ت رو تحسین می‌کردم. تقریباً توی هر مسیری که رفته بودی به درِ بسته خورده بودی. همیشه بد شانس بودی. اما با تمام این‌ها هیچوقت ندیدم غر بزنی. هیچوقت ندیدم  ناله کنی یا اخم‌هات تو هم باشه. اما خب. خسته بودی. خیلی دویده بودی. خیلی شکسته بودی. آروم آروم فرسوده شده بودی. اونقدر آروم که وقتی عکس‌های چند سال قبلت رو دیدم حتی نتونستم بشناسمت. انگار نمی‌تونستم باور کنم تو هم یه روزی رنگ داشتی و مادرزادی زال نبودی. 

    برای همین وقتی اون روز تلفن رو قطع کردم از خودم بدم اومد. گاهی اوقات از خودم می‌پرسم اگر می‌دونستم اون آخرین باره، چطور حرف می‌زدم؟ اصلاً چی می‌تونستم بگم؟ می‌دونم فکر کردن به همچین چیزی واقعاً مسخره‌ست. به هرحال همونطور که گفتم، ارتباط زیادی نداشتیم. اما با این وجود خیلی ناراحت شدم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.

    راستش انتظار نداشتم درست یکی دو روز بعد از اون تماس کوفتی، درست روز تولد کیدو، وقتی با هیونگ داشتیم روی شلوار جین رنگین کمون می‌کشیدیم، یهو بشنوم که فوت کردی. بهش که فکر می‌کردم منطقی به نظر می‌رسید. اما نمی‌خواستم قبول کنم. حداقل اون روز نمی‌خواستم قبول کنم. اما به هر حال اتفاق افتاده بود. تو دیگه بینمون نبودی. 

    اینجا که روز خوش ندیدی. امیدوارم حداقل اونجا حالت خوب باشه.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز هفتم

    مگی عزیزم.

    نوشتنِ نامه برای تو می‌تونه یکی از سوررئال‌ترین چیزهایی باشه که تا دو سال قبل می‌تونستم متصور بشم. خیلی خنده داره مگه نه؟ 

    آخرین باری که با هم حرف زدیم سوم دیِ سال نود و نه بود. سه سال پیش. سه فاکینگ سال پیش. اون روزها هنوز نقطه‌ی ضعفم بودی. حتی شنیدن اسمت منو به هم می‌ریخت. نمی‌دونم وابستگی عجیبی که بهت داشتم از کجا منشا گرفته بود، ولی بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد، راستش حالم رو به هم می‌زد. به خودم نگاه می‌کردم و می‌گفتم «چرا اینقدر رقت‌انگیزی؟» شاید دو سه سالی می‌شد که اینطوری زندگی کرده بودم، خودم رو به خاطرت به در و دیوار زده بودم. البته که تو بیشترش رو ندیدی، چون می‌دونی که، زیاد تو نشون دادنِ این که واقعاً چقدر اهمیت می‌دم، خوب نیستم. ولی اون شب، سوم دیِ سال نود و نه، انگار بعد از اون همه مدت جفتمون تصمیم گرفته بودیم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنیم و مثل دوتا آدم عادی با هم حرف بزنیم.

    ولی می‌دونی که. من همیشه زیاده روی می‌کنم.

    یادمه اون لحظه حس خیلی عجیبی داشتم. انگار بعد از اون همه درد کشیدن بالاخره تونستم یه مرهم پیدا کنم. مثل وقت‌هایی که دستت سوخته و می‌گیریش زیر آب یخ. گز گز لذت‌بخشی داشت. به نظر می‌رسید همه چیز می‌تونه مسالمت‌آمیز ادامه پیدا کنه. ولی عزیزم. «این یه سرابه.» تو یه سراب بودی. قرار نبود هیچ چیز مسالمت‌آمیز پیش بره. خیلی وقت بود که از این مرحله گذشته بودیم. برای همین، پیش خودم گفتم «به اندازه‌ی کافی باهات بحث کردم. به اندازه‌ی کافی باهات دعوا کردم. تو نمی‌فهمی. تو درک نمی‌کنی. تو منو زخمی می‌کنی و بهم درد می‌دی.» و بدون خداحافظی رفتم. فکر کنم بار اولی بود که "من" کسی بودم که می‌رفت.

    ولی آیا این باعث شد همه چیز تموم شه؟

    اوه عزیزم. البته که نه. نمی‌دونم تو چه فکری می‌کردی. ولی راستش خیلی خیلی عمیق‌تر از چیزی که فکرشو کنی درون من ریشه زده بودی. احتمالاً تا حدی تقصیر خودم هم بود. زیادی بزرگت کرده بودم. ازت یه بت ساخته بودم. هر کاری حاضر بودم کنم تا تو نگاهم کنی. ولی من حتی برات گزینه نبودم. یادته؟ خودت اینو مستقیم بهم گفتی. 

    من اون شب تصمیم گرفتم برای همیشه کنار بذارمت و یک بار برای همیشه تمومت کنم. که تصمیم درستی هم بود. فکر می‌کنم خیلی خوب از پسش براومدم. راستش راحت نبود. چون رد پای خیلی عمیقی روم گذاشته بودی. من خیلی برات گریه کردم. خیلی نگاهت کردم. بله، از خودم یه دلقک ساختم. چون ما روزهای خوب زیادی کنار هم داشتیم. هر بار که اشک می‌ریختم به این فکر می‌کردم که خیلی بیشتر از این گریه‌ها، کنارت خندیدم. آدم بامزه‌ای بودی. و راستش، اون اواخر کم کم به این فکر می‌کردم که خیلی بهتر می‌شد اگر هیچ خاطره‌ی خوبی باهات نداشتم. چون اگه اینطور بود، اگه نمی‌شناختمت، ازت نمی‌خواستم برگردی؛ ازت انتظار نداشتم درک کنی.

    ولی خب الان مدت زیادی گذشته. اسمت دیگه ضربان قلبم رو بالا نمی‌بره. دلم برات تنگ نمی‌شه و حتی ذره‌ای دلم نمی‌خواد به روزهایی برگردم که هنوز من ملکه بودم و تو وزیر. و راستش می‌خوام ازت ممنون باشم. باید باشم. وقت و انرژی زیادی رو صرف تو کردم و در نهایت با این که به یه فنجون قهوه و بیسکوییت مهمونم کردی و با یه قلب آبی خداحافظی، فیلتری بودی که خیلی منو تغییر داد. به وضوح حس می‌کنم که چقدر باعث رشدم شدی. درسته که راحت نبود. ولی ارزشمند بود. و بابتش ازت ممنونم. از صمیم قلبم ممنونم. 

     

    پی‌نوشت: خیلی قلقلکم می‌اد که اینو بگم، به هرحال هم که اینجا رو نمی‌خونی. سرت شلوغ‌تر از این حرف‌هاست. ولی بخوام صادق باشم بعد سوم دیِ سال نود و نه، یه بار دیگه هم باهات حرف زدم. احتمالاً همین یه ماه پیش بود. خیلی خنده داره. این بار تو کسی بودی که فشار می‌خورد. ای کاش می‌دیدی چطور داشتم قهقهه می‌زدم. خیلی روحمو شاد کردی. من معلم ادبیاتتم. هاهاها.

    پی‌نوشت: ولی جدا از شوخی. با این که اون شب خیلی بهم خوش گذشت و خندیدم، ولی بعدش خیلی برات ناراحت شدم. دلم به حالت سوخت. احساس یه مسافر زمان رو داشتم. انگار داشتم با آدمی حرف می‌زدم که هنوز متعلق به سه سال قبله. حتی یه ذره هم عوض نشدی. به هیچ عنوان رشد نکردی. و خیلی ناراحتم برات. همیشه احساس می‌کردم به اندازه‌ای باهوش هستی که بتونی زندگیت رو خیلی بهتر از این کنی. ولی هنوز داری دست و پا می‌زنی. هنوز انگار چهارده سالته. ای کاش بهتر شی. ای کاش نجات پیدا کنی. 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: