۵ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات :: چآلِشِ 5 روز نَقآشی» ثبت شده است

#17

امروز از اون روزاییه که زیاد حس درس خوندن ندارم ولی شدیدا پتانسیل اینو دارم که یه سری کارا که یه مدته همش پشت گوش میندازمو انجام بدم، پس میشه گفت روز خوبیه!

الان دقیقا میخواستم بنویسم که هوا اونجوری که دلم میخواد ابریه ولی تا این جمله رو تموم کنم یهو آفتاب درومد|:

*پنکه پارس خزر را روشن کرده و همراه با آهنگ جیغ میزند*

امروز میخواستم صحونمو تو حیاط بخورم ولی خب... اصلا یادم نبود که کله سحر کلاس دارم"-"...

و خب تمرینامم ننوشته بودم، آللاه بوینمی سندرسن XDDD ولی خب از شانس جذابم امروز جز یکی هیچکش ننوشته بود"-" واااو...

بابام امروز به خاطر سهام عدالت و این مسخره بازیا یادش افتاده که من کارت ملی ندارم... هیچی دیگه فردا هم کله سحر باید پاشم برم برای احراز هویت و چمد اقدام برای کارت ملی و از این مزخرفات -.-

دیروز داداشم تو اینستا یه عروسک نمدی لاما دیده بود و آویزون من شده بود که آبجی بیا اینو باهم درست کنیم"^"...

خب من خودم به شخصه تا حالا... آم... وایسید بشمرم|:... بله من تاحالا سیزده تا عروسک نمدی دوختم. یه مدت خیلی شدید رفته بودم تو فاز این چیزای نمدی، علاوه بر عروسک کلی خرت و پرت دیگه هم درست کرده بودم... یادش به خیر چه دورانی بود(("=...

به هرحال دیشب بهش گفتم برادر من نمیتونم من! وقت ندارم باید درس بخونم وگرنه دوباره اون مشاوره زنگ میزنه قهوه ایم میکنه|: 

هیچی دیگه، مامانم که اومد رفت آویزون اون شد که بیا اینو باهم بدوزیم، مامان بیچارمم تو اتاق من بود حتی روسریشو در نیاورده بود|: هیچی دیگه، نشست براش دوخت منتها چون رو صندلی من نشسته بود دیگه منم نتونستم بشینم پشت میز درسمو بخونم|: و اینجوری شد که تمرینامم ننوشتم... انی وی... حداقل تستامو بعد از ظهر کامل زده بودم"-"...

حتی دیشب نتونستم سریال ببینم-.- 

و خب در عوض با غزل حرف زدم، همون دختره که قبلا تو کلاس ریاضیم بود و گفتم که اوتاکو عه... نشستیم کلی برای اتک و لیوای عر زدیم D=

یه مقدار مزخرف هم تو ادامه مطلب نوشتم"-" همین دیگه...

 

 

پی نوشت: فردا امتحان ریاضی دارم اه "-"

پی نوشت: ولی فک کنم دارم تو ریاضی پیشرفت میکنم"^"

پی نوشت: وای وای دیروز هاله یه ویس برام فرستاد مال زمانی بود که هشتم بودیم XDDD هانیه از این آی واچ ها داشت، با اون سر کلاس ویس گرفته بودیم XD یادمه یه بار که داشتیم سر کلاس همینجوری با اون ساعته ادا در میاوردیم هانیه گفت خانوم میفهمه ها! و منم گفتم نه بابا اسکله نمیفهمه... همون لحظه خانوم برگشت سمت من آستینشو یه ذره داد بالا، دیدیم خانوم خودش از اون ساعتا داره XDDD تازه ردیف جلو هم بودیم.. عررررر XDDDD

http://s12.picofile.com/file/8402123150/6280f92d8d94d2a3dcbce44d8087abc0.jpg

 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

    #12

    خب!

    لحظاتی پیش اتفاق باحالی افتاد XD

     دیشب هلیا داشت ناله میکرد که میخواد آدم باشه و برگرده به این زندگی و سر موقع بیدار شه و درس بخونه و فلان. و از اونجایی که بچم تازه شماره دار شده D"=...

    امروز صبح ساعت 8 بهش زنگ زدم بیدارش کنم XDD

    امروز خودم به طرز اعجاب آوری ساعت 5 صبح بیدار شدم"-"... ولی به خودم گفتم خب حالا گیرم که بیدار شدم... که چی اصن؟ چیکار قراره کنم؟"-" 

    و دوباره گرفتم خوابیدمXD...

    و ساعت 7 بیدار شدم دوباره"-"...

    این هلیا ی بدبختم پشت گوشی داشت میمرد بس که ذوق نموده بودXD منتها وسط ذوق کردناش قطع شد، نمد چرا"-"...

    بعد من همون ثانیه رفتم دسشویی... تا بیام دیدم دوتا میس کال از سرف هلیا دارم XDDD پت و متیم قشنگ XDDD

    هیچی دیگه... بیدارش کردم الانم احتمالا داره میره دوش بگیره D"=

    امروز به طرز اعجاب آوری هوا ســــرده"-"...

    چرا آخه... چرا من باید تو تیر ماه... تو تابستون کاموا بپوشم؟"-"... واقعا درک نمیکنم... البته خوشحالما... خودتون که میدونین چقدر هوای سرد و ابری دوست میدارمD"=

    فقط نمیتونم درک کنم چطور تا دو روز پیش به زور پنکه زنده بودم، الان دارم میلرزم|:

    و این که...

    دیروز روز چهارم چالش نقاشی بود^-^

     

     

    پی نوشت: دیروز یه نفر اومد بهم گفت حس میکنم دورگه ایرانی-ژاپنی هستی..."-"... قبلنا عموم میگفت شبیه فیلیپینیا هستم"-"... ولی خب اون یارو که اصلا قیافه منو ندیده بود|:

    پی نوشت: آنو آئویی هوشی ده... آناتانو تادوری... تسوکو کارا... 

    پی نوشت: چی میشد اگه میتونستم Planets رو بزنم؟(("=

    http://s12.picofile.com/file/8401316768/b878254282688cc26dd0ae666771f646.jpg

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۸ تیر ۹۹

    #10

     

    همین الان از شر آزمونم خلاص شدم... آخیش...

    واقعا من به این نتیجه رسیدم تو آزمون های آنلاین هیچی به اندازه اون بخشی حال نمیده که گزینه ی "پایان آزمون" رو میزنی فرقی نمیکنه در چه حدی قهوه ای کرده باشی آزمونو"-"...

    دیروز با این که تا اون حدی که از خودم انتظار داشتم درس خوندم و به اون هدف گذاری شیتی پشتیبانم رسیدم همچنان احساس میکنم دارم کم میذارم... 

    بابا دیروز گفت که شاید امروز بریم بیرون، فندقلو ای چیزی... تا یه کم حال و هوامون عوض بشه ولی امروز یه جوریه که انگار اصلا همچین حرفی زده نشده، جوری بیخیال نشسته که حتی به مامانمم خبر نداده XD

    صبح قبل از آزمون از مامانم پرسیدم کجا قراره بریم؟

    مامانم چشماش چپ شد ینی چی کجا قراره بریم؟|:... و خب بعدشم که خیار شدم...

    سیستم خونه ی ما اینجوریه که از داخل خونه ی ما به حیاط خونه مادربزرگم راه هست. و خب خونه ی قبلی ما هم طبقه پایین خونه مادربزرگم بود که سال پیش عوضش کردیم. 

    الان دیگه اون خونه قبلیه حکم انباری رو داره و لباسایی که شسته شدنو اونجا آویزون میکنیم. دیشب رفته بودم لباسارو آویزون کنم؛ همراهشم هدفون گذاشته بودم داشتم عر میزدم D=...

    بعد آغا... چراغ یهو شروع کرد پر پر زدن، رفته رفته اونقدر شدید شد که انگار قشنگ یه نفر اونجا وایساده داره روشن خاموشش میکنه|: منم برگام ریخت سریع اومدم بالا|:...

    وحشتناک بود... تازه داشتم باترفلای گوش میکردم|:...

    اهم... دیروز روز سوم چالش نقاشی بود^-^

     

    پی نوشت: اسرا به Secret story of the swan علاقه نشون داد و گفت آیزوان در حین کیوت و سافت بودن خیلی خفنهD=

    پند اخلاقیش اینه که  کلا در زمینه آهنگ به من اعتماد کنین D=...

    پی نوشت: مامانم قند قهوه ای خریده، ولی اصلا مزه قند نمیده"-"... خیلی شیرین تره=^=

    پی نوشت: Everyday I love you را پلی کرده و برای لهجه ی وی وی عزاداری مینماییم(("=

    http://s12.picofile.com/file/8401159492/546b7557fb95c896495592ce0cd3a1c9.jpg

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    #9

     

    اصلا درک نمیکنم چرا این روزا اینقدر حساس شدم.

    دیروزم دقیقا چهل دیقه نشستم گریه کردم، البته دلایل خاص خودشو داشتا... ولی بازم. قبلا اینقدر حساس نبودم... بگذریم!

    دیروز دوتا کلاس پشت سر هم داشتم و بعدشم که رفتم خونه ی مادربزرگم.

    خیلی وقت بود مادربزرگمو ندیده بودم... اینقدر دلم براش تنگ شده بود D":...

    حالا فک کنین با مامان و مادربزرگم نشستیم داریم گیلاس میخوریم یهو گوشی مامانم زنگ خورد. بعد داخل خونه ی مادربزرگمم آنتن نمیده کلا، باید بری بیرون حرف بزنی. آغا نگو این یارو که به من زنگ زده یه پشتیبانه بوده که نمیدونم از کجا برام نازل شده:-:...

    برگشت بهم گفت 5 جلسه مشاوره ی رایگان و دی وی دی و از اینجور چیزا برنده شدی... میدونین نکته ی جالبش کجا بود؟ XDDD

    اون خانومه خیلی یواش حرف میزد، بعد تو حیاط مادربزرگمم مرغ و خروس هست... فک کنین... یه جوری سر و صدا میکردن لنتیا اصلا نمیشنیدم خانومه چی میگه XDDD

    حالا حتما پیش خودش میگه این بچه تو کدوم طویله زندگی میکنه|:

    مادربزرگم میگه اون مرغ و خروسا بیست و چهاری ساکتن، ببینن یکی داره حرف میزنه شروع میکنن XDDD

    خلاصه... شبم که عین جسد اومدم خونه. و بعدشم که نقاشی کشیدم و فلانD=...

    دیروز روز دوم چالش نقاشی بود^^

     

    پی نوشت: دیروز تولد لیـــسا بود T-------T.... لیسایییییی 33 سالش شد T^^^^T...

    پی نوشت: این هه جین چیه واقعا... چرا اینقدر خوشگله... چرا اینقدر صداش خوبه... چرا اینقدر گرل کراشه... اصن چرا... من میرم... بای... اگه پرسیدن چرا رفت بگین کار هه جین بود...

    *ViViD را پلی میکند*

    http://s13.picofile.com/file/8401056876/f4353e76c9eae5a50c06f3a4cfe21799.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

    #8

    این چالش شرح حال که تموم شده اصلا یه احساس پوچی میکنم نمیدونم چی میخوام بنویسم XD...

    دیروزمم که یه روز مزخرف بود کاملا... فقط نکته ی جذابش این بود که طبق برنامه درسمو خوندم همین"-"... باورم نمیشه دو درس از تولید مثل رو از دوتا کتاب کمک درسی خوندم و همه تستاشم زدم "-"... جلل جالب"-"...

    اهم...

    از اونجایی که تو پست قبلی گفتین که میخواین نقاشیمو ببینینD'=...

    تصمیم گرفتم بذارمش ^-^...

    راستش این یه چالش 5 روز نقاشی بود توی اینستا که هر روز یه موضوع خاصی داره و بعد از ساعت 10 شب که همه نقاشی هاشونو گذاشتن، رای گیری میشه^-^...

    امروزم روز دومشه^^~...

    به هرحال تو ادامه مطلب میذارم نقاشی هارو"-"... چون اینجوری دوس دارم"-"...

     

    پی نوشت: یه چالش تو ذهنم بود که میخواستم بذارمش، ولی دیدم ناستاکا خیلی داره بهش فشار میاد گفتم یه ذره استراحت بدم بهش"-" کلا منتظر باشید دیگه...

    پی نوشت: امروز اگه 4 تیر باشه، ینی تولد آیامه چانه*-* تولدت مبارک^----^

    پی نوشت: دیروز به طرز شیتی ای اعصابم قهوه ای بود|: عاره... برا همون گفتم برم یکی دوتا موزیک ویدیو ببینم چون حسش بود و باورتون نمیشه|: دستم رفت رو Dance the night away توایس و نشستم باهاش زار زار گریه کردم|:... آخه آدم با اون گریه میکنه؟|: یه ساعت فقط داشتم عر میزدم|:...

     

    http://s12.picofile.com/file/8400946776/ca6de3c21de9088c83b6e132be952661.jpg

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: