-و در نهایت! من اینجام(=
-حضورتو تبریک و تهنیت عرض می کنم! کدوم قبرستونی بودی؟ *زودی بعد کنکور* توی دایره المعارفت معنی دو هفته رو می ده؟
-قرار نبود اینطوری بشه ولی زندگی همیشه اونجوری که آدم انتظار داره پیش نمی ره دیگه"-" گرفتاری داشتم یه مقدار...
-گرفتاری هایی که طبق معمول خودت برای خودت ایجاد کردی و به راحتی می تونستی روز اول پسشون بزنی و یه نفس راحت بکشی ولی ترجیح دادی خودتو خفت کنی!
-خیلی به این مسئله فکر کردم، واقعیت اینه که به ظاهر اینطوری به نظر می آد که با اراده ی خودم می تونم فلان کارو کنم و فلان کارو نکنم ولی در اصل دست من نیست و یه مسئله ی درونیه و همیشه با چیزایی که از درون خودت منشا می گیرن به این راحتیا نمی تونی مبارزه کنی و پیروز شی و به مراتب از مسائل ظاهری سخت تره چون به هرحال... جنگیدن با بقیه راحت تر از جنگیدن با خودته.
-ینی هیچکاری نمی تونستی در موردش بکنی؟ منظور من فقط وبلاگ نیست، تو حتی به دوستاتم جواب نمی دادی، خیر سرت رفته بودی به مادربزرگ و خالت سر بزنی ولی کل روز گرما رو بهونه کردی و چپیدی توی اتاق و سرتو کردی توی اون کتاب کوفتی.
-بابتش متاسفم! من سعی می کنم که بیشتر از این با آدمای اطرافم وقت بگذرونم، ولی حقیقت اینه که من اصلا آدم اجتماعی ای نیستم. شاید پرحرف باشم و به واسطه ی همین پرحرف بودنم اینطوری به نظر بیاد که خیلی برونگرا و خوش مشربم ولی حقیقت کاملا خلاف اینه.