۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

#171

اون مثل یه قاصدک غمگین بود.

متولد شده بود که چیده شه، توی گوشش آرزویی خونده شه، نجوایی بشنوه و به سفر دور و درازی بره‌.

اما اون روز باد شدیدی می‌وزید. اونقدر شدید که درخت‌ها رو تکون می‌داد و گندم‌ها رو خم می‌کرد. 

قاصدک کوچولو متولد شده بود تا آرزویی رو برآورده کنه. اما باد اون رو با خودش به آسمون برد. قبل از این که بتونه آرزویی بشنوه.

 

پی‌نوشت: خب. قاصدک تنها بود. وقتی با جریان هوا این ور اون ور می‌رفت، هیچکس دستش رو نگرفته بود.

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۳

    اگر فردا آخرین روز دنیا باشد.

    وقتی ازم پرسید «اگر فردا آخرین روز دنیا باشه؟» به نظر نمی‌رسید جواب دادن بهش اونقدر سخت باشه. 

    چون اگر بخوام روراست باشم، تمام شب‌هایی که لبه‌ی پشت بوم خوابگاه می‌ایستادم و پایین رو نگاه می‌کردم، به این فکر می‌کردم که اگر قرار باشه فردا خودم رو بندازم پایین، اگر فردا قرار باشه بمیرم، این ساعت‌های باقی مونده رو چیکار می‌کنم؟ 

    همیشه به کوچکترین جزئیات فکر می‌کردم. به رندوم‌ترین چیزهای ممکن. و با این که از ته قلبم مطمئن بودم هنوز وقتش نرسیده که بخوام بپرم، و احتمالاً به این زودی‌ها نرسه، گاهی اوقات که خیلی از زندگی می‌ترسیدم و غم وجودم رو می‌گرفت، یه چیزی ته دلم بهم دلگرمی می‌داد. بهم می‌گفت آروم باشم. به هرحال من تعیین می‌کنم این قصه کی تموم بشه. ولی اگه بخوام فردا تموم شه؟ به عزیزانم چی بگم؟ به خانواده‌م؟ دوست‌هام؟ چه لباسی بپوشم؟ چه گوشواره‌هایی و چه جوراب‌هایی؟ آخرین آهنگی که گوش می‌دم چی باشه؟ آخرین وعده‌ی غذاییم؟ و فکر کردن بهش به طور نادرستی تسلی بخش بود. 

    برای همین فکر کردم خیلی واضحه که اگر فردا روز آخر دنیا باشه، چطوری می‌گذرونمش.

    اما اینطور که بر می‌اد، اشتباه می‌کردم. جواب دادن بهش به این سادگی‌ها نبود. چون من هنوز واقعاً تصمیم نگرفتم بپرم. پس بهش فکر کردم. ساعت‌ها. روزها. هفته‌ها. حتی ماه‌ها. 

    و در کمال تعجب، برای مدت طولانی‌ای، هیچ چیز خاصی به ذهنم نرسید. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم آخرین روز دنیا چطور می‌تونه با هر روز عادی دیگه‌ای متفاوت باشه. برای همین صبر کردم؛ برای وقوع یه اتفاق خاص، برای ورود یه شخص خاص. برای ظهور «چیز» خاصی که بتونه آخرین روز رو خاص کنه. بهش معنا ببخشه. باعث بشه وقتی به ثانیه‌های آخر نزدیک شدم، بتونم با خوشحالی چشم‌هامو ببندم و یه نفس عمیق بکشم. چون از ته دلم می‌دونم اگر امروز، آخرین نبود، شاید هرگز «این کار خاص» رو نمی‌کردم.

    اما اون چیز خاص کجا بود؟ الان کجاست؟ اصلاً چی هست؟

    نمی‌دونستم. الان هم نمی‌دونم. مدت‌ها بهش فکر کردم، و گاهی اوقات از این افکار غمگین شدم. چون چیزی فراتر از گفتن «دوستت دارم.»های کلیشه‌ای به خانواده یا دوست‌هام می‌خواستم. چیزی فراتر از «نشون دادن این که چقدر این آدم‌ها برام مهم‌ان.»های فرمالیته می‌خواستم. چون مگه حتماً باید آخرین روز دنیا باشه که این حرف‌ها رو بهشون بزنم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی از حیاط خونه براشون گل بچینم یا براشون گردنبند سنگی یا لواشک و شیرینی بخرم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی بهشون دکمه و بذر گل هدیه بدم یا توی کیفشون نامه بندازم؟ براشون شیر کاکائو ببرم یا تو بیل زدن باغچه و جمع کردن علف‌های هرز بهشون کمک کنم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی ازشون عکس‌های یهویی بگیرم؟ بهشون بگم «چه آرایش خوشگلی!» یا «لباست چقدر بهت می‌اد.»؟ 

    نمی‌دونم. آخرین روز دنیا یا باید اونقدر خاص باشه که مغزم رو بجوشونه، یا اونقدر معمولی که از شدت معمولی بودن غمگینم کنه.

    خیلی طول کشید تا بتونم بنویسم. چون دنبال یه چیز مهم می‌گشتم. نمی‌خواستم غمگین باشم. مطمئن نیستم که الان پیداش کرده باشم، ولی فکر کنم فارغ از تمام اتفاقاتی که افتاده، شخصی هست که بخوام بهش پیام بدم. بهش بگم می‌خوام ببینمش. ازش بخوام تو همین ساعت شب بیاد بیرون. می‌دونم که تعجب می‌کنه، ولی اینم می‌دونم که رد نمی‌کنه. بعدش بدون توجه به غرغرهای نگهبان بدوئم بیرون، برم پیشش. بغلش کنم و ببوسمش؛ و شاید حتی خیلی چیزهای دیگه. احتمالاً گریه می‌کنم. احتمالاً بد و بیراه می‌گم. ولی مهم نیست. به هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌خوام اهمیت بدم. به هیچ پیچیدگی دیگه‌ای نمی‌خوام فکر کنم.

    امروز روز آخره. و چیزی به تموم شدنش نمونده. پس این یه روز، می‌خوام قولم رو بشکونم. می‌خوام یه بار دیگه مو خرگوشی باشم.

     

     

    پی‌نوشت: محمدرضای عزیز تو تاریخ 24 آذر ازم دعوت کرد که توی این چالش شرکت کنم. پس وقتی گفتم خیلی بهش فکر کردم و خیلی طول کشید که بنویسمش، لطفاً این "خیلی"ها رو جدی بگیرید هاها. *تمشاخ*

    پی‌نوشت: گاهی اوقات احساس می‌کنم شاید نوشتن این چیزها درست نباشه. به هرحال امیدوارم پشیمون نشم. 

    پی‌نوشت: نه خب چرا باید پشیمون شم. به هرحال مربوط می‌شه به احساسی که امروز دارم. حتی به غلط.

    پی‌نوشت: یه مدتی می‌شه حال و هوای پست‌هام همشون... این مدلی شدن. یه جورایی دیگه خوشم نمی‌اد. داره خسته‌م می‌کنه. ای کاش کمتر به این قضیه فکر کنم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    #170

     

     

    جیم‌جیم عزیزم.

    من بالاخره بعد از یه مدت طولانی، این حقیقت دردناک رو پذیرفتم؛ که تو هیچ جایی منتظرم نیستی. دنبالم نمی‌گردی. آرزو نمی‌کنی یه روز بتونی منو ببینی. سرت گرم زندگی خودته، با دوست‌های خودت وقت می‌گذرونی و درگیر کار و مشغله‌ی خودتی. شاید هیچوقت اندازه‌ی من دلتنگ نبودی. اندازه‌ی من انتظار نکشیدی. اندازه‌ی من عشق نداشتی و احساس نکردی.

    می‌دونی روزها و شب‌های زیادی بود که با گریه و بی‌قراری  و تجزیه تحلیل‌های فرازمینی برای من گذشت. کلافگی و آشتفتگی و شوریده حالی پررنگ‌ترین حسی بود که در طول خیلی از روزها احساس کردم. فقط به این خاطر که لبریز از احساسات اغراق شده و محبت بی‌حد و حصر بودم. عشقی که هیچ مخاطبی نداشت. کسی نبود که بخواد یا بتونه بپذیرتش. 

    من فکر می‌کردم تو رو می‌شناسم. دست کم «می‌تونم» بشناسم. می‌تونم دنبالت بگردم، می‌تونم پیدات کنم، دستت رو بگیرم و بهت بگم «بیا با هم بریم.» فکر می‌کردم بالاخره یه روزی نگاهم می‌کنی و اشک‌هایی که روی گونه‌هام سر می‌خوره رو می‌بوسی. اون وقت بهت می‌گم چقدر دوستت دارم و می‌خندی و می‌ذاری دستم رو لای موهات ببرم.

    ولی تو نبودی، نیومدی و ناشناخته موندی. و من تمام اون شب‌ها رو تنها بودم. تمام اون احساسات آروم آروم از سوراخ سنبه‌های رگ‌های اکلیلی قلبم بیرون می‌ریختن، داخل ریه‌هام پر می‌شدن و از چشم‌هام بیرون می‌ریختن و من برای پاک کردنشون دستمال کاغذی نداشتم. اون وقت‌ها انگار یه طوطی داخل سرم نشسته بود که بیشتر از یه کلمه بلد نبود؛ «چرا.»

    چرا جیم‌جیم؟ واقعاً چرا؟

    چرا حداقل دلیلش رو نمی‌تونم بفهمم؟ از استفاده کردن از عبارت‌ها و الفاظ قدیمی خسته شدم. این بار دیگه برای روایت ماجراها حتی ناراحت نمی‌شم. فقط خسته‌ام عزیزم. کلافه و درمونده‌ام. انگار تمام این مدت معلوم نبود دارم دنبال چی می‌گردم. دلم می‌خواست بیای و پیدام کنی، دستم رو بگیری، بگی اتوبوس درحال حرکته و مسیر طولانی، سرت رو بذار روی شونه‌م و بخواب. دلم می‌خواست کفش‌هام رو در بیارم، دستت رو بگیرم و بخوابم. و مطمئن باشم اگه چشم‌هامو ببندم، ناپدید نمی‌شی.

    ولی تو هیچوقت نبودی. خیلی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم. حتی نمی‌دونستم کجا باید برم. برای همین گم شدم. برای همین گریه کردم. مثل بچه کوچولویی که توی شلوغ‌ترین بازار شهر فرنگ، مامانش رو گم کرده، بادکنکش ترکیده و بستنی ذوب شده‌ش افتاده زمین و عروسکش رو هم توی خونه جا گذاشته. 

    جیم‌جیم من فقط نمی‌دونستم باید با اون حجم از عشق و محبت چیکار کنم. قلبم دیگه جا نداشت. نمی‌تونستم بیشتر از این نگهش دارم؛ چون اونقدر اونجا مونده بود که دیگه داشت می‌گندید. شیرینیش دلم رو می‌زد و گرماش باعث می‌شد کاغذ دیواری کپک بزنه. هر لحظه بیشتر می‌شد، هر روز لبریزتر می‌شدم. برای همیت منتظرت موندم. نیومدی. دست به کار شدم. سعی کردم خودم پیدات کنم ولی پیدا نمی‌شدی. گم شدم. طول کشید تا پیدا شم. ولی دوباره گول خوردم، دوباره گم شدم. دوباره مامانم رو گم کردم و بادکنکم ترکید و بستنیم زمین ریخت و عروسکم توی خونه جا موند.

    دوباره گریه کردم. اونقدر گریه کردم که دستمال کاغذی‌هام تموم شدن. به این فکر کردم که اگه هیچوقت اشک‌هام رو نبوسی چی؟ اگه توی زندگی بعدیم روی گونه‌هام خال‌های متقارن واقعی نداشته باشم چی؟ 

    درد داشت عزیزم خیلی درد داشت. ولی خب. دیگه چیکار می‌تونستم کنم؟ جز این که رهات کنم و دیگه در موردت رویا پردازی نکنم؟ 

    گاهی اوقات فکر می‌کنم اگه فرصتی پیدا می‌کردم که نشون بدم واقعاٌ درونم چه خبره، چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگه فقط در قلبم رو باز می‌کردم که واقعیت رو ببینی چه اتفاقی می‌افتاد؟ اون موقع چیکار می‌کردی؟ ممکن بود قبول نکنی؟ ممکن بود جدی نگیری؟ ممکن بود مسخره‌م کنی؟ ممکن بود باور نکنی؟ یا حتی بدتر... ممکن بود اصلاً متوجهش نشی؟ درکش نکنی؟ بپرسی «با من کاری نداری؟» و بعد بری و گم و گور بشی؟

    فکر کنم ممکن بود. به احتمال زیاد همین اتفاق می‌افتاد. ولی در هر صورت، جدا از احتمالات و شاید و اگرها... بیا واقعیت رو ببینیم. من تلاشم رو کردم. نشد. بابت دوست داشتنی نبودنم خیلی غصه خوردم ولی نهایتاً فکر می‌کنم شاید خیلی هم تقصیر من نباشه. برای همین تصمیم گرفتم تمام اون احساساتی که گفتم رو بریزم داخل یه صندوقچه، درش رو قفل کنم و کلیدش رو بندازم کف دریا. 

    اونجوری شاید اگه یه روزی غواصی یاد گرفتی تا بری برای شکار ستاره‌ی دریایی، بتونی پیداش کنی و بهم برش گردونی. 

     

     

    پی‌نوشت: منتظر اون روز نیستم. انتظار کشیدن مسمومم می‌کنه. 

  • ۲۱
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: