خب، درود!

من برگشتم^-^... نه منظورم اینه که واقعا برگشتم، الان توی شهر خودمونم، دقیقا یه هفته می‌شه که اومدمD":

و این یه هفته‌ای که گذشت عین سگ مریض بودم، نمی‌دونم کرونا بود یا چی، ولی تو فاصله‌ی شنبه و دوشنبه حالم خیلی بد بود و همش تو تخت بودم._. ... بالاخره بعد شیش سال مریض شدم/._. خوشحالم/._. 

اگه نمی‌دونستید، باید بگم که ترم یک رو تموم کردمD": (هرچند هنوز ورودی جدید محسوب می‌شم._.) هنوز باورم نمی‌شه که یه ترم تموم شد و از فردا هم انتخاب واحد شروع می‌شه._.

امتحانات من برخلاف دانشگاه‌های اقسا نقاط کشور حضوری بود. ینی به هرکی می‌گفتم تو این وضع قمر در عقرب کرونا قراره پاشم برم یه شهر دیگه برای امتحان پشماشون می‌ریخت._. در هرحال اولین امتحان من یازدهم بهمن بود. و منم دقیقا یه روز قبل امتحان راه افتادم. 

(راستش من از اونایی بودم که لحظه شماری می‌کرد برهD": اگه شما هم به فکر فرار از خونه هستین که هیچی. ولی اگه وابستگی خاصی به خونه و خانواده دارین پیشنهاد می‌دم چند روز زودتر برین که به زندگی اونجا عادت کنین. معلم زبانم می‌گفت یه هفته زودتر بری بهتره چون اینجوری اگه دلتنگ هم شدی قشنگ فرصت گریه و زانوی غم بغل گرفتن هم هست. ولی خب من اصلا آدمی نبودم که اونقدر دلم تنگ شه:|)

 

 

حدودا سه ساعت با ماشین راه بود، و از اونجایی که شهر کاملا کوهستانی بود اصن یه مسیر پر پیچ و خم عجیبی داشت._. خود شهر هم خیلی جای کوچیکی بود. به قول پگاه یه ذره قدمتو گنده‌تر بر می‌داشتی پات از شهر می‌زد بیرون._. XD...

دقیقا کنار دانشگاه یه محوطه‌ای بود که توش 11 تا پانسیون ساخته بودن. (البته این پانسیون 11 یه جوری بین بقیه پانسیون‌ها استتار کرده بود که ما یه ساعت دنبالش گشتیم آخرشم مسئول خوابگاه اومد نشونش داد:/ وللهی پیداش نمی‌کردیمTT)

پشت محوطه‌ی پانسیون یه محوطه‌ی کوچیک‌تر بود که ساختمون خوابگاه توش بود. 

سیستم اینجوری بود که قبل رفتن باید از توی سایت یه اتاق برای خودمون رزرو می‌کردیم و در واقع برای خوابگاه ثبت‌نام می‌کردیم. ولی اتفاقی که در واقعیت افتاد این بود که وقتی من رفتم مسئول گفتش که به بچه‌های تغذیه تصمیم گرفتیم خوابگاه ندیم و بفرستیمشون پانسیون._. (اولش تو ذوقم خورد ولی بعدش فهمیدم شانس آوردمD:)

 

 

مستقر شدن اونجا یه نصفه روز زمان برد به خاطر این که هم باید یه تعهد محضری کوفتی می‌دادم که کلی کاغذ بازی داشت و هزار دفعه مجبور شدیم به اون دفترخونه‌ی کوفتی بریم و بیایم. (این رو با مامان و بابام انجام دادم، بقیه کارا رو تنهایی<": هعی زندگی چه سختهTT)

بعدش باید کار رزرو غذا از سلف رو انجام می‌دادم که گشنه نمونم طبیعتا. ولی خب... گویا بد موقع رفته بودم. (بله اگه قراره شما هم از سلف غذا بگیرین بهتون توصیه می‌کنم قبل از ظهر، ترجیحا قبل 12 برین و کارای رزرو رو انجام بدین.) 

بعدشم فهمیدم سیم کارتم مسدود شده:| که خب درست کردن اونم ساعت‌ها وقت بردTT...

 

 

پانسیون 5 که به من دادن 3 تا اتاق داشت. یکی از اتاقا که 2 نفره بود مال سال بالایی‌ها بود. یه اتاق 2 نفره دیگه هم داشت که خالی بود و منو صاف پرت کردن تو اتاق بعدی که 6 نفره بود و 3 نفر جای خالی داشت<:

(آقا یه چیز بامزه این وسط تعریف کنم. از اونجایی که کلا اجتماع هراسی دارم منTT اوایل ترم شماره مامانمو داده بودم به آموزش که اینا به من زنگ نزنن چون حال نداشتم جواب بدم. بعد یه بار توی همین زنگ زدنا به مامانم گفته بودن که:"خانم مفهومی می‌خوای نماینده شی؟" و مامان منم با کمال میل قبول کرده بود(((= اینجوری بود که همه مامانمو به جای من می‌شناختنXD بعد تصور کنین وقتی خودمو دیدن چجوری کرک و پرشون ریخته بود((: )...

(عکس اول تیپمو دارین؟ شلوار خال خالی(B... عکس دومم اون لباسا رو از اونجا خریدم... سنیانتیان)

 

 

بعد مامانم اومده بود کمکم کنه وسایلمو از ماشین بذارم توی اتاق. بعد اونجا به جز من مُهَنا، شیرین و ژیلا (ایشون استثنائا تغذیه نیست و پرستاریه<:) اومده بودن از قبل. آقا مامانم تا اینا رو دید شروع کرد حرف زدن و خوش و بش کردن. بعد من عین یه چس لال اون گوشه وایساده بودم تخت انتخاب می‌کردم._. و شانس خوب من^-^ تختی که انتخاب کردم شکسته بود._. و گفته بودن که فردا از تاسیسات قراره بیان و درستش کنن. (فردایی که هرگز نرسید...) و خب... اینطوری شد که تخت بالایی شیرین رو برداشتم. و حقیقتا کلی طول کشید تا وسایلمو جا به جا کنم و مستقر شم._. ... تا آخر روز دو نفر دیگه از بچه‌ها هم اومدن، پگاه و مرجان<:

 

 

حالا این نکته‌ای که الان می‌خوام بگم رو جدیدا بهم گفتن. ولی خب اونا که در جریان نبودن من چقدر برقراری ارتباطم ضعیفه XD می‌گفتن روزای اول خیلی بد نگاهشون می‌کردم و انگار به خونشون تشنه بودم._. ولی به مرور زمان درست شد و اینا D: 

(حالا داخل پرانتز یه نصحیت خواهرانه بهتون کنم، اگه تحت هر شرایطی قرار شد برین خوابگاه یا کلا تو یه اتاق با چند نفر دیگه برای یه مدت زندگی کنین کلید آسایش فقط سازشه._. حالا من که با هم اتاقیام کلا به مشکل نخوردم ولی اگه کسی رو مختون بود تا حد ممکن از هر گونه بحث و جدل جلوگیری کنین. ساکت بودن خیلی بهتر از دعوا کردنه. بوخودا) 

(اون تخته که قرمزه تشکش مال من بودD": تو پانسیون جدید)

 

 

روزای اول خیلی هیجان داشتیم که بریم شهرو کشف کنیم و اینا. (یه خیابون هست به اسم مظفر عزیزی. اینقدر این خیابونو بالا پایین رفتیم که حالم داره ازش به هم می‌خوره XD) امتحان اول هم آمار حیاتی بود (که پایین‌ترین نمره کارنامم هم تعلق می‌گیره به ایشون<:) و گویا که هممون این امتحان رو گند زدیم! (و تازه مطمئنم استاد این درس ازم متنفرهTT سر امتحان عین جغد بالا سرم بودTT و وقتی پرسیدم که استاد مشکلی وجود داره؟._.; گفتش که نه راحت باش^-^ و به زل زدن ادامه داد._. دفه‌ی بعدی هم که تو دفترش دیدمش (در واقع ندیدمش._.) بهش سلام ندادمT-T استادا خیلی به سلام کردن حساسن._. وقتی رفتین دانشگاه به هر کس و ناکسی که دیدین سلام کنین._. بنده یک عدد زخم خورده هستم/._.) 

(آسمون اونجا خیلی قشنگ بودددTT)

 

 

به حدی آمار رو گند زده بودیم که امتحان بعدی که فیزیولوژی بود رو تصمیم گرفتیم جدا بخونیم! حالا فیزیولوژی جز مهم‌ترین و سخت‌ترین درسامونه. و من یادمه که موقع خوندن این اونقدر بیدار مونده بودم و مداااوم خونده بودم که شب امتحان حالت تهوع و سرگیجه داشتم^^ جدی خیلی سخته._. آخرشم 16 گرفتم:/ ایش. 

بعد بذارین از غذا بگم براتون! راستش قبل این که خودم به چشم ببینم همش می‌گفتن که غذای سلف بده و افتضاحه و فلان. ولی واقعا بد نبود. ینی خب در حد غذای رستوران یا دستپخت مامانم که نبود:/ ولی خوب بود. راضی بودمD: بعد نکته اینه که خیلی زیاد غذا می‌ریختن برامون. حالت عادی اون حجم از غذا رو من تو سه وعده می‌خورم._. ولی اونجا نه تنها سر یه وعده تموم می‌کردم اون همه برنجو می‌خوردم بعد وزن هم کم می‌کردم._. اون آقاهه تو سلف هم که غذاها رو می‌داد می‌دید بعضیامون لاغریم نون باگت اضافی می‌داد XDDD

 

 

اگه این پست رو خونده باشین کمابیش متوجهید که چه بلایی سرمون اومد._. بخوام خلاصه بگم، پانسیون ما کرم زده بود. ینی همون روز اول هم که اومدیم کلی کثیف بود همه جا. مخصوصا حموم و آشپزخونه. ولی خب سازش کردیم و تا جای ممکن تمیزش کردیم. ولی مشکل کرم‌ها واقعا سرسام آور بود. از در و دیوار کرم بالا می‌رفت:| بهمون گفتن برای سم‌پاشی باید موقتا اتاق رو خالی کنیم. بماند که چه مصیبت‌هایی کشیدیم برای این که یه جای خوب پیدا کنیم. آخرشم فهمیدیم پانسیون 4 خالیه. و خلاصه ساعت 12 شب کوچ کردیم اونجا._. توی اون برف و سگ سرما... چند روز بعدشم ورودی‌های 99 (وحشین اینا:/ اصن می‌ترسم ازشون:/) که مشکل فاضلاب داشتن سعی کردن که پانسیون 4 رو از چنگمون در بیارن و ما رو پرت کنن تو کرما. ولی با پا در میونی یکی از سال بالاییا که تو پانسیون خودمون بود و کلی دردسر دیگه نتونستن و ما پیروز شدیم(:« و روزای اول هم پانسیون جدیدمون اصلا بهمون نمی‌ساخت چون خیلی کوچیک‌تر از قبلی بود._. و بعضی وقتا بیرون توی محوطه صبونه می‌خوردیم.

 

 

خب بیاین گذرا به یه سری اتفاقات دراماتیک اشاره کنمD:

اولا که سگ و گربه اونجا خیلی زیاد بود._. ینی از تعداد آدماش فک کنم بیشتر بود._. حالا من که ندیدم ولی می‌گفتن شبا از یه ساعتی به بعد گرگ هم می‌اد._. گویا همین دیشب هم ساعت 2 به یه بچه 6 ساله گرگ حمله کرده._. بعد ببینین چه صحنه‌هایی شکار کردم.___. دقیقا جلو در پانسیونمون XD 

(حالا ما اضافه غذامونو می‌ریختیم برای گربه‌ها. ولی باور کنین یه چیزی توی این غذاهاشون می‌ریختن برای افزایش جمعیت و این حرفا. وسایل پیشگیری هم که گویا ممنوع شده استفادش._. تازه بعد یه چند روزم یه نظرسنجی آوردن توش در مورد میل جنسی و این چیزا پرسیده بود._. خشتکمونم در امان نیستTT)

 

 

بعد ژیلا رو که احتمالا یادتونه. همون که پرستاری می‌خوند. این روز تولدش مصادف شده بود با روزی که کوچ کردیم پانسیون جدید. و خلاصه خیلی گرفته بود. و با همکلاسیای خودشم زیاد جور نمی‌شد به گفته خودش._. و ما براش تولد گرفتیم تو همون پانسیون جدیده D: و وای... ظرف تمیز هم نداشتیم که توش کیک بخوریم... اصن یه اوضاعی بود XD

 

 

اکثر بچه‌ها با درس خوندن توی اتاق خودمون مشکل نداشتن. ولی خب من اصلا نمی‌تونستم تمرکز کنم. تازه میز هم نبود. برای همون می‌رفتم سالن مطالعه‌ی خوابگاه. و کلا اونجا درس می‌خوندم. (البته بین خودمون باشه آدم بیشعور خیلی زیاد بود اونجا. بعد تازه خوابگاه اینطوریه که در ده دوازده تا تاق به یه راهرو باز می‌شه و سر و صدای شدیدی هست. و کلا با این که محیط سالن مطالعه آروم بود، ولی مثلا یهو می‌دیدی یه نفر بلند بلند شروع می‌کرد با تلفن حرف می‌زد:/ یا بدتر، آهنگ می‌ذاشت! منم همیشه عصبانی می‌شدم و چشم غره می‌رفتم و فلان. از یه جایی به بعد منو تو خوابگاه با انگشت نشون می‌دادن XDD بارها دیدم پچ پچ می‌کنن در موردم._. و فکر می‌کردن ترکی نمی‌فهمم و راحت حرفاشونو می‌زدن در صورتی که من همشو می‌فهمیدم(B...)

 

 

اونجا کافه هم رفتیم یه چند باری. آخرین بار رفتیم یه جایی به اسم "کافه لحظه" که داخلش خوب بود ولی محیط بیرونش یه جوری بود انگار تروریستا اینجا خفت گیری می‌کنن._. آره بیرونش بد بود ولی داخلش هم قشنگ بود، هم اون دوتا آقایی که صاحب اونجا بودن خیلی باشعور بودن^-^ درود بهشون! 

(وای حالا یه چیز بامزه بگم. اون روزی که دسته جمعی تصمیم گرفتیم بریم این کافه لحظه رو فتح کنیم، یهو همگیمون یه جوری دیوونه شدیم و پاشدیم لباس بپوشیم و اینا، که اگه کسی نمی‌دونست فکر می‌کرد با دوس‌پسرمون قرار داریم._. رد داده بودیم قشنگXD اونجا هم اینقدر عکس گرفتیم جدی کم مونده بود پرتمون کنن بیرون._. حیف که خیلی باشعور بودن._.) 

 

 

اتفاق تراژدیک بعدی این بود که دوتا از بچه‌هایی که تو پانسیون ما بودن کرونا گرفتن. ما هرچی با مسئولین (حتی رئیس دانشگاه!) حرف زدیم به هیچ کجاشون نگرفتن و با ذکر "همه بالاخره می‌گیرن!" مارو راهی اتاقمون کردن._. اینطوری بود که صبح آخرین امتحانم (که اندیشه اسلامی بود) از صبح که بیدار شدم گلوم شدیدا می‌سوخت. یه مقدار سرماخوردگی اینا انداختم، بعد از ظهر همون روز هم بچه‌ها گیر دادن که بریم اَزناو! حالا ازناو کدوم قبرستونیه؟

اینجاست(": ...

 

 

خیلی جای قشنگی بود، یه عالمه عس گرفتیم، غذا هم خوب بود ولی از شانس زیبای من، غذای منو سوزونده بودن._. و وقتی به اون آقاهه گفتم یه چشم غره به آشپزشون رفت و گفت که دفعه‌ی بعدی جبران می‌کنیم._. مرتیکه من اینو نگفتم که بعدا برام جبران کنی._. اینو گفتم که کمتر پول بگیری ازم._. یا حداقل یه لیوان چایی مجانی بهم بدی._. ... ایش.

(این گربه‌هه خیلی بغلی بود. ماشالا رخ عقابم داشت. اینقدر نازش کردم که خسته شد فرار کرد]": )

(پایینشم یه سری صحنه‌ی دیده نشده از منه که پگاه از پشت شکارشون کرده XD)

 

 

ساعت 7 همون روز، ینی 30 بهمن بابام و مادربزرگم اومدن دنبالم. وسایلم خیلی زیاد شده بود (چون اونجا کلی چیز میز خریده بودم) و برای همین بچه‌ها خیلی کمکم کردن که بتونم راحت و سریع جمعشون کنم. 

در کل فکر می‌کنم اونجا کلا یه دنیای دیگه بود. این که کاملا مستقل باشی و مجبور بشی خودت گلیمتو از آب بیرون بکشی، رو به رو شدن با این همه آدم جدید، هر روز کلی کار اداری، دعوا با اونایی که زورشون بیشتره، اعصاب خردی‌های دسته جمعی، خندیدن‌ها و رد دادن‌های نصفه شبی، بیرون رفتن‌های چند نفری... در کنار همه‌ی این بدبختیا درس خوندن و امتحان دادن... درکل طاقت فرسا بود. ولی قشنگ بود و این 20 روز خیلی عجیب و متفاوت برام گذشت((": ... 

 

 

یه سری عکس دیگه هم مونده که همینجوری گفتم نشونشون بدم D":

(اونجا زیاد برف می‌بارید. و هر دفعه هم که شروع می‌کرد می‌ریختیم بیرون و عکس می‌گرفتیم. یه بار که شب بود چون بچه‌های پانسیون‌های دیگه هم اومده بودن سر و صدا زیاد شد و مسئول خوابگاه اومد جمعمون کرد._. .. XD)

 

 

یه چیز دیگه این که خوابگاه توی هر سالنش یه آینه‌ی قدی داشت و بلا استثنا هر دفعه از جلوش رد شدم یه عکس از خودم گرفتم:/ ما دوتا پانسیون عوض کردیم بعد با آینه‌های هیچکدوم راحت نبودیم-_- یا شایدم من نبودم:|

 

 

باری دیگر ازناو...

(می‌گم یه سری از این فیلترا چه خوبن نه؟ پوستو نگا... قشنگ می‌درخشه^^***)

 

 

پی‌نوشت: وای حالا در مورد پسرای کلاسمون نگفتم... بهتره بیخیالشون شیم XDD

پی‌نوشت: قطعا خاطرات و اتفاقاتی که افتاد خیلی فراتر از این بود و خیلی چیزا یادگرفتم... شاید بعدها بیشتر تعریف کردمD:

پی‌نوشت: دیروز برای خریدن چندتا خرت و پرت رفتم بیرون... وای. اردبیل چقدر حس متفاوتی می‌ده... یه جورایی دلم برای شهر خودم تنگ شده بود(": ...