۶ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

Akuma no ko - Higuchi Ai

 

~Akuma no ko - Higuchi Ai~

 

بابت سرنوشتی که باهاش زاده شدیم، ناراحت نباش.

چون ما همگی آزاد هستیم.

من نمی‌خوام فقط زنده باشم.

 

  • ۴۱
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱

    #150

    هیچوقت قصد نداشتم توی این وب مستقیماً در مورد وضعیت کشور و این که من طرف کی‌ام و کجا وایستادم چیزی بنویسم. 

    ولی این فقط در مورد وضعیت آشفته‌ی امروز نیست،

    از یه سریاتون متنفرم که معلوم نیست از کدوم ننه قمری یه جمله یا یه شعار شنیدین و چسبیدین به همون و حتی به خودتون زحمت فکر کردن و سبک سنگین کردن چیزی که به زبون می‌ارید رو نمی‌دید! 

    چقدر می‌تونید وقیح باشید؟ عقل تو سرتون نیست؟ 

    نمی‌تونید یه ثانیه کله‌ی پوکتونو از پنجره بیرون ببرید تا بفهمید اون جملات به ظاهر شاخ و باحال و منتقدانه چقدر با وضعیتی که جلوی چشماتون می‌بینید هماهنگی داره؟

     

    پی‌نوشت: توی پست ثابت وب قبلیم نوشته بودم اگر از آخرین باری که مسواک زدین یا کتاب خوندین 24 ساعت می‌گذره استدعا دارم دهنتونو بسته نگه دارید.

    حالا کتاب که هیچی، منبع موثق هم هیچی، مغز که دارید. نه؟

    پی‌نوشت: بله این پست مخاطب داره. بعضیاشون ممکنه اینو بخونن و بعضیاشون حتی نمی‌دونن این وب وجود داره. در هر صورت امیدوارم کسایی به خودشون بگیرن که مخاطب بودن؛ پس خواهشاً مزخرفات تحویلم ندید.

    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱

    #149

    - بزرگداشت کوروش. -

    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ آبان ۰۱

    #148

    شیرین یه نفر که از کنارمون رد شد رو نشونم داد.

    «عه، اون دختره هم شال نداشت.»

    موهاش کوتاه و پسرونه بودن، و بلوز چهارخونه پوشیده بود.

    گفتم:«چقدر کیوته...»

    دوتا دختر غریبه درست پشت سرمون بودن. 

    یکیشون گفت:«تو هم خیلی کیوتی عزیزم.»

    و یه کم بعد اضافه کرد:«مسخره نکردمااا. جدی گفتم!»

    هوا تاریک بود، خیلی تاریک. و سرد.

    یه خانواده‌ی سه نفره از رو به رومون اومدن.

    مامانه بهمون نگاه کرد. 

    و وقتی رد شد، کاملاً شنیدم که تو گوش دخترش گفت:«چقدر خوشگل بود.»

    شام نداشتیم و رفتیم ساندویچ بخریم.

    صاحب اونجا، یه خانوم و دختر نوجوونش بودن.

    وقتی خواستیم سفارش بدیم، خانومه گفت:«شهرمون چه دخترای قشنگی داره!»

    پالتوی سبز و شال و کلاه داشتم.

    موهای صورتیم کاملاً بیرون بودن.

    شیرین گفت:«کاملاً شبیه آدمی هستی که تازه کلاس طراحیش تموم شده.»

    پگاه تایید کرد:«انگار داری تو ژاپن هنر می‌خونی.»

     

     

    +دخترای زیادی هستن که توی این وضعیت همو تحسین کنن. شاید چون بهتر از هرکسی درک می‌کنن که چه حسی داره که چیزی که به هیچ وجه نمی‌خوای سال‌های زیادی مثل پتک توی سرت کوبیده بشه. شاید حتی اگه چیزی به اسم گشت ارشاد یا امثالش هم نبود، برای خیلی‌ها سخت باشه که بخوان موهاشونو باز کنن. چون مدت زیادیه که موهای باز یه چیز ممنوعست، یه گناه بزرگ و نابخشودنی. تمام چیزی که می‌خوام بگم اینه که فقط سرکوب‌های بیرونی نیست، گاهی اوقات پشت سر گذاشتن بعضی موانع ذهنی و قبول کردن این که این واقعاً کار اشتباهی نیست سخته. 

    جدا از اون، کسایی که همچنان لقب‌های زشت روی دخترهایی که حجاب ندارن بذارن هستن، همون‌هایی که با نگاه نفرت‌انگیزشون جوری به آدم زل می‌زنن که انگار کسی رو کشته. اما تعداد آدم‌های خوب خیلی بیشتره. همون‌هایی که حرف‌های قشنگ می‌زنن و می‌‌دونن زبونشون می‌تونه چقدر زخم زننده باشه پس ازش درست استفاده می‌کنن. قبلاً هم گفتم، حمایت شدن حس خیلی قشنگی داره. هم برای کسی که حمایت می‌شه و هم کسی که حمایت می‌کنه. پس بیاین از حساسیت‌های هم سوءاستفاده نکنیم و کنار هم باشیم.

    موضوع دیگه این که... پسرهای بیشماری هستن که با دیدن چهارتا تار مو خوشمزه بازیشون می‌گیره و چرت و پرت می‌گن. خواهش می‌کنم از این‌ها نباشید. واقعاً چندشه. چرا وقتی می‌تونید آدم خوبی باشید رو بی‌شعور بودن تاکید دارید؟

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ آبان ۰۱

    سال جدید؟

    به نام خدا.

    یه سال دیگه گذشت، به اندازه‌ی یه سال دیگه بزرگتر شدم و یه دور دیگه دور خورشید چرخیدم. 

    امروز نوزده سالم شد... راستش عجیبه، انگار عدد نوزده زیادی برای من گنده و سنگینه و وقتی توی آینه به خودم نگاه می‌کنم، آدمی رو می‌بینم که هنوز خیلی کوچیکه، خیلی چیزها رو نمی‌دونه و برای نوزده ساله بودن، شاید زیادی بچه و کوچولوئه. من انگار هنوز همون بچه‌ی نادون چهارده ساله‌ام، اما همزمان، حتی شبیه هفته‌ی قبلم هم نیستم. هیجده سالگی برام سال جالب و تکرار نشدنی‌ای بود. پر از تجربه‌های جدید، تغییر، رشد و تکاپو. 

    نمی‌دونم چی بنویسم، هی می‌نویسم و پاک می‌کنم. و باز هم انگار کلمات درست رو پیدا نمی‌کنم. و خب از طرفی هم نمی‌خوام زیادی چرت بگمD": ...

    خب این اولین تولدی بود که نه تو شهر خودم بودم و نه کنار خانوادم. و به جاش، کنار دوستایی بودم که کمتر از یک ساله که می‌شناسمشون. و گاهی اوقات از خودم می‌پرسم آیا من واقعاً لایق این همه عشق و محبت هستم؟...

    محبتی که امسال برای تولدم گرفتم انگار خیلی عمیق‌تر بود و حس واقعی‌تری بهم می‌داد. و من واقعاً نمی‌دونستم چطوری باید جواب این همه محبت رو بدم. علی رغم این که هیونگ و کیدو پیشم نبودن و از اونجایی که پیامرسان‌ها هم همشون یه جوری به فنا رفتن، به روش سنتی از طریق اس‌ام‌اس بهم تبریک گفتنD": ... 

    نمی‌دونم چی بگم، 

    فقط ممنونم از همه‌ی کسایی که توی این هیجده سالگی‌ای که گذشت بهم حس ارزشمندی دادن و باعث شدن حس "دوست داشته شدن" داشته باشم.

    از هم‌کلاسی‌هام، خانوادم، دخترعموهام و خالم، هیونگ و کیدو، دوست دختر کیدوD: و بچه‌های بیان، نوبادی، سینیور، میتسوری، دارلینگم:")))... و هرکس دیگه‌ای که ازش اسم نبردم ولی باید می‌بردم چون من تو اسم بردن افتضاحم-

    درکل...

    حرف دیگه‌ای نیست:"))...

     

     

    پی‌نوشت: وضع تغذیم واقعاً بده. چهار وعده‌ی غذایی اخیرمو نخوردم-

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳ آبان ۰۱

    #147

    جیم‌جیم عزیزم.

    نمی‌دونم چطوری برات توضیح بدم هفته‌های آخر هیجده سالگی چطوری داره برام می‌گذره. مثل این می‌مونه که اتفاق‌هایی که باید در طول سال می‌افتادن یادشون افتاده که برای رخ دادن زیادی دیر کردن و الان روزهام به قدری شلوغ شدن که از یه لحظه بیکار موندن هم کلافه می‌شم. مثل این می‌مونه که ثانیه‌ها دور گردنم پیچیدن و هر لحظه این حلقه داره تنگ‌تر می‌شه و منو خفه می‌کنه.

    من آدم درونگرایی هستم. اما با این مقدار درونگرایی نمی‌تونم زنده بمونم و زندگی کنم. برای اون دوره از زندگیم که راحت روی تختم لم می‌دادم و می‌خوابیدم و گوش می‌دادم و تصور میکردم و باقی روز رو پشت میزم می‌نوشتم و می‌خوندم و می‌دوختم و می‌کشیدم و می‌نوشیدم خوب بود، راستش فوق‌العاده بود چون مثل این بود که در داوودی‌های پژمرده‌ی روی میزم هم زیبایی می‌دیدم. اما متاسفانه، اون روزها تموم شده و من این رو قبول کردم که باید آدم بهتری باشم، یا به بیان ساده‌تر، کمتر از بقیه متنفر باشم. اما جیم‌جیم، آدم‌ها منو می‌ترسونن. درست وقتی که سعی می‌کنم قدمی جلو بذارم، فرش رو از زیر پام می‌کشن. و من فکر می‌کنم واقعاً حقم نیست، نبود، نباید اینطوری می‌شد و نباید فقط من قربانی این ماجرا می‌شدم. این جور موقع‌ها حتی نمی‌دونم برداشتن اون قدم کار درستی بوده یا نه. 

    راستش سنتاکو همیشه بهم می‌گفت نباید خودِ گذشته‌مو برای اشتباهی که کرده سرزنش کنم چون منِ الان فردی متفاوت از منِ گذشتست. منِ گذشته در لحظه‌ای که اشتباه کرده حتماً چیزی احساس کرده، فکری توی سرش بوده و دلیلی داشته، هرچند غیرمنطقی. و من نباید سرزنشش کنم. مامان هم تقریباً همین رو می‌گه، اگر کسی فرش رو از زیر پات کشید و با سر زمین خوردی، زخمت رو پنهان نکن و هر روز توی آینه به اثر باقی مونده ازش نگاه کن تا یادت باشه برای کی قدم برمی‌داری. 

    در هر صورت، بگذریم از این ماجرا چون واقعاً بعد از اینش از دست من خارجه و شاید فقط سازش و خیره شدن به جای زخمِ روی سرم از دستم بر بیاد. هرچند که ترجیح می‌دم بیشتر بجنگم، انگار آتشی درونم هست که می‌خواد بزرگتر بشه و گسترده‌تر. اما بقیه می‌گن بهتره بنزین روش نریزم چون دودش توی چشم خودم می‌ره. 

    گفتم هفته‌های آخر هیجده سالگی و عجایبش. اما تا اینجا فقط از مسائل تکراری حرف زدم. توی این دو هفته تجربه‌های جدید زیادی داشتم. و حالا حس می‌کنم احساسات جدید اما غریبی داره درونم جوونه می‌زنه. چیزی گسترده‌تر از شورش هورمون‌ها یا مسائل قورباغه‌ای. و راستش وقتی این موضوع رو به هیونگ گفتم، در جواب بهم گفت ترسناک بود. و من خندیدم و گفتم که نه، ترسناک نیستن و فقط جدیدن. اما الان دارم به این فکر می‌کنم مگه چیزهای جدید نمی‌تونن ترسناک باشن؟ 

    جدا از این‌ها، مدتیه بدون پوشش سر می‌رم بیرون. آخر هفته شهر خودم بودم، و با کیدو رفته بودیم بیرون. و آدم‌هایی رو دیدم که به خاطر پوشش انتخابیم تشویقم کردن. اما می‌خوام از اون خانوم لباس فروشِ خوش‌قلب بیشتر برات تعریف کنم. که کلی تخفیف داد و گفت که بهم افتخار می‌کنه. من برگشتم و بغلش کردم، بغض کرده بودم اما اشکم نمی‌ریخت، این بار نمی‌ریخت. و اون خانوم بهم گفت که چرا می‌لرزی؟ نگران نباش همه‌ی این‌ها تموم می‌شه، روزهای خوب می‌رسن بهت قول می‌دم. خیلی مراقب خودت باش دختر شجاع. و یا همین امروز، که با مرجان خانم قدم زنان رفتیم زیر بارون تا شکلات‌داغ بخوریم. و یه دختر رهگذر که کاپشن سفید پوشیده بود بهم گفت که چه موهای قشنگی دارم. 

    جیم‌جیم عزیزم. اتفاقاتی که افتاد بهم ثابت کرد تغییر اونقدرها هم غیرممکن نیست. چیزی که ما تصور می‌کنیم هم با چیزی که واقعاً هست یا به نظر می‌رسه هم یکی نیست. و اینبار یه قدم فراتر از امید رفتم، حالا بین اون همه امید، رگه‌هایی از اطمینان هم هست. اطمینان به یه تغییر. 

    من دلم می‌خواد تا ساعت‌ها بعد در مورد مسائلی که جسته و گریخته بهشون اشاره کردم باهات صحبت کنم، با جزئیات تمام چیزهایی که دیدم رو تعریف کنم و حتی حرف‌های خاله زنکی بزنم و آخرش هم بزنم زیر گریه. اما خب، باید چراغ رو خاموش کنم چون بچه‌ها خوابن، خودم هم بخوابم چون فردا روز شلوغی دارم، و به این فکر کنم که چقدر دلتنگت هستم. 

    مراقب خودت باش.

     

    مگلونیای تو3>

     

    پی‌نوشت: این روزها بیشتر درس می‌خونم. استاد مشاورمون کم کم داره ازم خوشش می‌اد. احتمالاً.

    پی‌نوشت: موهام رو صورتی رنگ کردم. اونجوری که می‌خواستم نشد. اما باز هم صورتیه. و من نگران اینم که با یکی دو بار حموم رفتن پاک شه.

    پی‌نوشت: بعضی از دوستام گفتن شبیه لیسای بلک‌پینک شدم. راستش... نمی‌دونم. 

     

    بعداً نوشت: این روزها برات زیاد نامه می‌نویسم، امیدوارم حوصلتو سر نبرده باشم.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱ آبان ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: